آیا شما به چشم خود اجنه ها رو دیدید ؟

آیا شما به چشم خود اجنه ها رو دیدید ؟

کلام اول ....

چند سال پیش به سبب مسئولیت هایی که در مجله سروش هفتگی و صدا و سیما داشتم با اکثر هنرمندان و کارگردان های سینما و تلویزیون در ارتباط بودم . که این ارتباط اکثرآ با رفت و آمد های خانوادگی همراه بود . در حقیقت اکثر دوستان خانوادگی ام بعد از بازنشسته شدن از نیروی هوایی همین هنرمندان سرشناس و کارگردان ها بودند و هستند . ماجرای " اجنه ها " واقعیتی است که به چشم خودم دیدم . راستش رو بخواهید تا پیش از این اتفاق اصلآ اعتقاد چندانی به اجنه ها نداشتم . و آن ها رو خرافاتی می دانستم که مادر بزرگ ها در قدیم زیر کرسی برای جوون تر ها تعریف می کردند . بعد ها متوجه شدم حقیقت دارد و حتی در کتاب های آسمانی همچون قرآن مجید به وجود جن و پری اشاراتی شده است .

همان گونه که مستحضرید مدتی است بر خلاف مطالب اولیه ام برای زیبا سازی فضای صفخات از تصویر استفاده می کنم . و اعتقاد دارم مطلب بی عکس مثل اشگنه ی بی کشک است ! نخواستم از ضرب المثل " عروس بی جهاز " استفاده نمایم . ترسیدم به بعضی عروس ها بر بخورد !! لذا به اطلاع می رسونم که تصاویر این صفحه تخیلی است . فکر کنم کار گریمور های سینما است . ببخشید که هی به حاشیه می روم و این عادت ناپسندم رو هنوز ترک نکرده ام !! حال با اجازه شما به مطلب می پردازم : یک شب یکی از کارگردان های نامی سینما به من زنگ زد که بهروز جان امشب برای شام بیا خونه ی ما و ضمنآ اگر امکان داره بچه هات رو با خودت نیار !! راستش من از این که گفت بچه ها رو نیار یه فکر هایی زد به سرم . پیش خود گفتم حتمآ از آن میهمانی های اشرافی گرفته است  !!

به همسرم گفتم ما امشب خونه فلانی نمی رویم . با تعجب دلیل نرفتن رو پرسید و بهش توضیح دادم حتمآ از اون میهمانی های آن چنانی است و من اصلآ از این مجالس خوشم نمی آید . گفتم خدا پدر مادرش رو بیامرزه که از اول ندا داد وگرنه خیلی بد می شد مجلس رو ترک کنیم . همسرم گفت پس یه زنگ بزن که نمی رویم . وقتی به دوستم زنگ زدم و عذر خواهی کردم . گفت نه عزیزم میهمان آن چنانی نداریم . فقط فلانی ( یکی از بازیگران مشهور سینما ) و همسرش است . گفتم پس چرا گفتی بچه ها رو نیاورم ؟ گفت برای خودت گفتم ...  می ترسم اذیت بشوند . و گرنه موضوع خاصی نیست . دوست داشتی با خودت بیاور . سرشب بود که آژانس گرفته و راهی سعادت آباد شدیم . علاوه بر همسر میزبان که اخیرآ بعد از 12 سال با دخترش به تهران امده بود کس دیگری هنوز نیامده بود .

بعد از دقایقی همون هنرپیشه با همسر و دخترش از راه رسیدند . و بعد از دقایقی یه خانم مسن سال و متشخص هم به جمع ما پیوستند . میزبان که بهتره آقای ایکس بنامم بعد از پذیرایی مفصل که جای همه شما سبز خطاب به میهمانان گفت : من امشب برای همه شما ها یه سورپرایزی دارم . بهتره زود تر شام رو بخوریم چون قراره یه شخص دیگری هم به جمع ما بپیونده . فقط باید یاد آوری کنم که وحشت نکنید . در هنگام شام خوردن هر کی یه سئوال راجع به سورپرایز از آقای ایکس می پرسید . ولی او پاسخ همه رو موکول به بعد از آمدن میهمان بعدی می کرد . بعد از دقایقی زنگ در به صدا آمد . متعاقب آن درویشی چهار شونه قد بلند و خوش تیپ در حالی که لباس سراسر سفید رنگی بر تن داشت وارد خونه شد. چهره تازه وارد همانند رنگ لباس اش سفید بود .  با همه به گرمی به احوالپرسی پرداخت .

انگار که همه مدعوین رو سال ها می شناسد ، در همین حال آقای ایکس سئوال کرد شام میل کرده است یا خیر ؟ که جناب درویش با صداقت جواب داد هر چه بیاورید می خورم . و در ادامه مشغول خوردن شام گردید . او خیلی با اشتها غذا می خورد .  طوری که آدم هوس می کرد بار دیگر با این تازه وارد که بدون قاشق و چنگال مشغول تناول بود ، بخورد . بعد از میل انواع میوه خطاب به میزبان گفت : لطفآ این ابزاری که می گویم آماده کنید . وی ابتدا درخواست مقوا نمود . سپس آن ها رو به ابعاد انگشت دست شاید کمی بزرگ تر قیچی کرد . و در ادامه خواست برایش یک لیوان آب نمک حاضر نمایند . بعد از مهیا شدن ابزار مورد نظر از کیف دستی اش یک شمع بزرگ بیرون آورده و بعد از روشن کردن آن رو کنار لیوان آب نمک و مقوا ها قرار داد . او بعد از این کار خواهش کرد که مقداری طناب حاضر نمایند .

درویش با حوصله هر چه تمام تر وسایل کارش رو روی میز چیده و در ادامه خواستار کاسه رویی یا مسی با چاقوی بزرگ آشپزخانه گردید . انگار که از قبل میزبان می دانسته که چه ابزار هایی مورد نیاز است چون سریع خواسته درویش اجابت می شد . آخرین در خواست درویش پارچه یا چادری بزرگ بود که با آوردن آن ، خطاب به جمع گفت : خانم ها و آقایون محترم لطفآ در موقع عملیات اصلآ وحشت نکنید. و دوست دارم خونسردی خود رو حفظ نمائید . سپس خطاب به اون خانم مسن گفت : یه مسئولیت برای شما در نظر گرفته ام به این صورت که هر وقت با دست به شما اشاره کردم ، بایستی فوری یکی از مقوا ها رو روی شمع گرفته و پس از روشن شدن آن ، سریع داخل لیوان آب نمک فرو ببر . آیا فکر می کنی از عهده این کار بر آیی ؟ و خانم مسن با تکان دادن سر آمادگی خود رو برای این کار اعلام نمود .

در تمام اوقاتی که آقای درویش خان خوش تیپ ما مشغول نطق کردن بود، من به اتفاق همسر میزبان با پوزخند به یک دیگر ،  بر بی اساس بودن کارهای او آهسته می خندیدیم . اما بقیه مات و مبهوت به هر حرکت درویش با دقت نگاه می کردند . سپس بازی گردان مجلس در حالی که ورقه کاغذی را از جیبش بیرون می آورد خطاب به حضار گفت : خواهش می کنم اسم کوچک خود را به همراه نام مادر ها تون یکی یکی بگویید تا بنویسم . و شروع کرد به نوشتن .. بهروز بنت عفت ... اکرم بنت شهربانو .... ایکس بنت زهرا  تا الی آخر .. سپس با طناب دست های میزبان رو از پشت مجکم گره زد به طوری که هر گز قادر به حرکت دادن دستش نبود . همین عمل را با آقای هنرپیشه هم انجام داد . و آنگاه از آن ها خواست به فاصله چند متر رو در روی هم بر روی زمین بنشینند . و آن دو چنان نمودند که درویش خواسته بود .

قبل از این که چادر یا همون ملحفه بزرگ رو روی آن ها بکشد ، کاسه بزرگ مسی را در وسط آن دو قرار داد و چاقوی بزرگ آشپزخانه رو هم در کنار کاسه آب گذاشت . به طوری که دست هیچ کدوم از آن دو نفر به آن نمی رسید . سپس پارچه را  روی شونه دو تا آقایون گذاشت . که فقط سر آن ها بیرون بود . وبین آن ها مستطیلی به شکل تونل به وجود آمد . باور کنید در تمام این مدت مدام با خود فکر می کردم که درویش قصد شعبده بازی دارد . بنابراین اصلآ کارهای او رو جدی نمی گرفتم . درویش از همسر میزبان خواهش کرد کلید برق اتاق رو خاموش نماید . حال تنها این روشنایی شمع بود که به همراه نور کم سویی که از بیرون به اتاق می تابید فضای موجود رو وحشت ناک جلوه می داد . همه منتظر بودند که وی می خواهد چه کار نماید . درویش شروع کرد زیر لب ورد خوندن .

چهره درویش خیس عرق گشته بود . صورت او که چشم هایش رو هم بسته بود از سفید به کبودی گرائیده بود . انگاری شخص قوی هیکلی محکم در حال فشردن گلوی وی بود . این حالت چند دقیقه ای ادامه داشت تا این که درویش چشمان اش رو گشود و نفسی عمیق کشیده آن گاه کاغذ اسامی رو جلوی چشم اش قرار داد . و شروع کرد یکی یکی اسامی رو صدا کردن .. بهروز بنت عفت .. با خواندن اسم اولی ، با کما تعجب دیدم چاقو چند ضربه به کاسه مسی نواخت !! نوبت اسم دوم رسید و به همین ترتیپ صدای نواخته شدن چاقوی آشپزخونه به کاسه شنیده می شد . راستش هنوز هم پی به جدی بودن ماجرا نبرده بودم . و با خود فکر می کردم ترفند چشم بندی است . تا این که نوبت آخرین نفر رسید . یعنی اسم آقای ایکس . اما همین که درویش صدا زد ایکس بنت زهرا  چشمتون روز بد نبینه ...

ناگهان انعکاس صدای برخورد محکم چاقو به کاسه مسی که به شدت کوییده می شد همه رو شوکه کرده بود . ولی خدای من چی می بینم ؟ ناگهان دیدم بشقاب های کوچک میوه خوری که بر روی میز گوشه اتاق قرار داشت یکی یکی از جای خود بلند شده و قبل از رسیدن به دیوار با صدای وحشتناکی در هم شکسته و خرد و خمیر به روی زمین می ریخت !! دیگه این شعبده بازی و چشم بندی نبود . هیچ کس هم نزدیک میز نبود .. چه نیرویی این بشقاب ها را به هوا برده و بدون برخورد به جایی آن ها رو تکه تکه می کرد ؟ همه غرق در وحشت بودند .. بچه ها به بغل مادر هاشون پناه برده بودند !! درویش سریع دوباره شروع به خواندن وردی دیگر نموده و در پایان به همون خانم مسن اشاره کرد که مقوا ها رو روشن نماید . پیرزن بیچاره که از وحشت بد جوری می لرزید ، لرزان لرزان مقوای آتش گرفته رو درون آب نمک فرو برد ..

همه واقعآ ترسیده بودند . همسر آقای ایکس که تا قبل از به هوا بلند شدن ناگهانی و شکسته شدن میوه خوری ها مثل من چندان به این حرکات اهمیت نمی داد ، دست و پای خود رو جمع کرده بود . و رنگ صورت اش به شدت پریده بود . درویش برای آرام کردن مدعوین حاضر در اتاق گفت : کسانی که طلسم نشده بودند ، با خواندن نام آن ها صدای ضرباتی که اجنه ها بر کاسه می نواختند آرام بود . ولی دیدیم جناب آقای ایکس طلسم شده بود . و شکستن چینی ها واکنش انرزی های نیرویی است که موجب طلسم این بنده خدا گشته بود . سپس خطاب به جمع گفت من مجبورم بار دیگر همین روند رو ادامه بدهم . فقط تنها خواهش ام این است خویشتن داری فرمایید . وحشت و عکس العمل شما ها باعث پیچیدگی کار ها می شود . و سپس مانند دفعه قبل شروع کرد به خواندن اسامی افراد .

ولی این بار وقتی که نوبت نام ایکس رسید ، همه چیز به هم ریخت . صدای بر خورد چاقو به کاسه مسی بقدری وحشتناک بود که قابل توصیف نیست . همچنین دوباره بشقاب ها با شدت به پرواز در آمده با صدای مهیبی خرد می شدند . در یک لحظه متوجه شدم  اتفاق وحشتناک دیگری افتاده است . خدای من پناه بر تو .. کنترل اجنه ها از دست درویش خارج شده بود !! اجنه ها در زیر چادر انگار که با یک دیگر کشتی بگیرند یا دعوا بکنند ، حسابی به جون هم افتاده بودند !! درویش که پشت سر هم ورد می خواند ، می دید دعا ها و ورد هایش اثری روی این موجودات کوچولو ندارد . رنگ و رخسار درویش بدتر از همه پریده بود . هی مرتب نوع وردش رو عوض می کرد و پشت سرهم می خواند .. کم کم صدای خواندن دعاهای او شدت گرفت . به طوری که با صدای بلند هی تکرار می کرد ..

همه از وحشت میخکوب شده بودند . اجنه ها همانند گربه به جون هم افتاده بودند . گاهی که به دیواره پارچه برخورد می کردند ، پارچه را حدود نیم متری به جلو می آوردند . هیکل و جثه آن ها به خوبی قابل رویت بود . انگار شما بر روی چند تا گربه که در حال بازیگوشی هستند یه پارچه بیندازید . به خوبی اندام و هیکل کوچیک آن ها دید ه می شد . صدای کوبیده شدن چاقو همراه با شکستن بشقاب ها و رقص آن ها در هوا صحنه خیلی وحشتناکی رو به وجود آورده بود . من که واقعآ از وحشت داشتم می مردم . خدا رو شکر که چراغ خاموش بود و گرنه همین یه ذره آبرویی که داشتم پیش خانواده ام می رفت . نمی دانم چرا به پیر زنه اشاره نمی کرد که مقوا ها رو روشن نماید . درویش خیلی تلاش می کرد . بعد از دقایقی که برای یکا یک ما یک قرن کشید ، عاقبت توانست آن ها رو به کنترل خودش در بیاورد .

در ادامه درویش دستور داد که مقوا ها رو روشن کرده و در آب نمک فرو ببرد . و سپس گفت چراغ ها رو روشن نمایند . با روشن شدن اتاق کمی قوت قلب گرفتیم . همه وحشت زده بودند . درویش رو به آقای ایکس کرده و گفت عزیزم شما بد جوری طلسم شده بودی . هنوز کلام او به پایان نرسیده بود که صدای شکستن شدید شیشه یکی از پنجره ها ، همه رو به وحشت انداخت . و متعاقب آن یه شیئی فلزی سیاه که غرق در گل و لجن بود به وسط اتاق پرت شد !! من فکر کردم یکی از بچه های شیطون محله از روی دشمنی این کار رو کرده است . اما درویش عذر خواهی نموده و گفت ببخشید من فراموش کردم که قبلآ بگویم یکی از پنجره ها رو باز نمایید. آنگاه با دستمال کاغذی مشغول پاک کردن آن شیئی فلزی شد . و بعد از دقایقی با کمال نا باوری دیدیم که آن شیئی چیزی جر یک قفل زنگ زده نیست .

درویش در حالی که قفل رو به حاضرین نشان می داد گفت طلسم آقای ایکس درون آین قفل قرار گرفته است که جن های من آن را از درون باغچه ای از کشور یونان بیرون آورده اند !! سپس در خواست ابزاری کرد که قفل را بشکند . دقایقی بعد از داخل شکم قفل یه نوشته که بر روی کاغذی دراز به پهنای کمی بزرگ تر از انگشت دست که به زبان شبیه عربی چیز هایی روی آن نوشته شده بود را بیرون آورد . دیگه چیزی نمانده بود که همه یک جفت شاخ در بیاوریم ! درویش بعد از سوزاندن کاغذ خطاب به همسر آقای ایکس گفت خواهرم می توانم یه سئوالی از شما بپرسم ؟ خانم آقای ایکس با تعجب جواب داد بفرمایید در خدمت هستم . درویش پرسید ممکنه بفرمایید چه عاملی سبب شد شما بعد از 12 سال به ایران بیایی ؟ زن گفت راستش خودم هم نمی دونم چه چیزی سبب تغیر تصمیمم شد .

زن ادامه داد : من به ایکس جون هم گفته بودم که هرگز به ایران بر نمی گردم ! اما چند وقت پیش انگار من رو به زور وادار به این کار نمایند ، نا خود آگاه رفتم بلیط گرفتم و اومدم . یه جور آشوب تو دلم افتاده بود نیرویی من رو به سمت برگشتن به تهران مرتب ترغیب می کرد !  درویش گفت خواهرم لطفآ منو حلال کن . این کار رو علی رغم میل خودم تنها به درخواست ایکس جون انجام دادم . این جور کار ها رو من از نیروهای تحت امرم هرگز نمی خواهم . به هر حال من شما رو به این جا کشوندم . زن که واقعآ از نیروی خارق العاده این مرد شگفت زده شده بود در پاسخ درویش گفت اگه می خواهی حلال ات نمایم ، من رو بار دیگر به اون جا برگردون !! من اصلآ فضای ایران رو دوست ندارم . در همین هنگام آقای ایکس با آوردن یک سینی چای تازه دم سعی در عوض کردن موضوع صحبت نمود .

بعد از صرف چایی نطق بقیه میهمان ها هم باز شد . ابتدا هنرپیشه معروف از گرفتاری های خودش گفت . و از درویش تقاضا نمود که گره کار اش رو باز نماید .. درویش گفت راستش اشکالی نداره ولی .. ولی نمی دونم ایکس جون در باره دستمزد چیزی به شما گفته است یا خیر ؟‌ آقای ایکس خیلی راحت به دوست خود گفت : برای همین یکی دو ساعت برای من که دوست صمیمی اش هستم با هزار منت و ... مبلغ 350 هزار تومان باید بپردازم . ولی نرخ ایشون کمتر از پانصد هزار تومان برای هر ساعت نیست . باید از قبل وسایل رو آماده نمایی که تاکسی متر درویش جون از لحظه به صدا در آوردن زنگ خونه راه می افتد !! و آنگاه از کیفش 7 تا تراول پنجاه هزار تومانی ایران چک رو تقدیم درویش نمود . و آقا درویش جون ما بدون کوچکترین تعارفی تراول ها رو بعد از شمردن به درون جیبش قرار داد .

قبل از ترک خونه ،همه از جناب درویش خان التماس دعا داشتند . ولی او به هیچ کس قولی را نداد . زیرا می گفت وقت من حالا حالا ها پر است . فقط تنها لطفی که کرد خطاب به اون پیرزنه که سال ها بود دنبال نوه گمشده اش می گشت ، گفت من برای شما خارج از نوبت این کار رو خواهم کرد . سپس در حالی که با همه به گرمی خداحافظی نمود سوار بر بنز سفید رنگ آخرین مدل اش شده و منطقه سعادت آباد رو ترک گفت . بعد ها شنیدم نوه آن پیر زن را در یکی از بیمارستان های مشهد پیدا نموده است . به هر حال خاطره آن شب هرگز از یادم محو نمی شود . به خاطر دارم دخترم " بهاره " قضییه رو به خانم معلم دینی اش تعریف نموده بود . و آن خانم ضمن تآئید وجود اجنه ها گفته بود . نباید آن ها رو احضار نمود .. کراهت دارد .. شاید هم گفت گناه دارد یادم نیست .

با تشکر و احترام :

بهروز مدرسی

منبع : یادداشت های یک خبرنگار

رأی دهید
نظر شما چیست؟
جهت درج دیدگاه خود می بایست در سایت عضو شده و لوگین نمایید.