از این ستون به آن ستون - طنز ابراهیم نبوی
از این ستون به آن ستون - طنز ابراهیم نبوی
از «اینجا» بشنوید. و در «اینجا» ببینید.
ترانهسرایی در ایران امروزیک توضیح کوچک: از این ستون به آن ستون با هفدهمین برنامه، وارد مرحلهای اسفناک از عمر کوتاهش شد. این برنامه که بخشی از آن به طنز و بخشی از آن جدی بود، با موافقت ابراهیم نبوی که تا این برنامه مجری «از این ستون به آن ستون» بود، به خانواده علاصغر واگذار شد. از هفته آینده علاصغر مجری خبرهای برنامه «از این ستون به آن ستون» تفسیر سیاسی را خودش اجرا میکند و از پسر عمویش به نام علاکبر برای تفسیر مسائل هنری روز استفاده میکند. نازلی همسر سابق علاصغر نیز به کار ترانهسرایی و شعرخوانی ادامه میدهد. از هفته آینده شما با سی دقیقه طنز مواجهید.
از طرف دیگر ابراهیم نبوی، برنامه ای به نام «میزگرد سیاسی هفته» را به مدت 50 دقیقه در هفته، از دو هفته دیگر، روزهای جمعه آغاز میکند. او در این برنامهها ضمن طرح موضوعات مهم روز، با کارشناسان و صاحبنظران ایرانی در ایران و جهان گفتگو میکند. در برنامه این هفته از این ستون به آن ستون ابراهیم نبوی آخرین برنامه اش را در مورد «ترانهسرایی در ایران» اجرا میکند. قبل از اجرای برنامه، خبرهای هفته را از دگولس پرس به مدیریت علاصغر میخوانید:
خبرهای هفته ایران و جهانبا سلام، اینجانب علاصغر، خبرهای هفته گذشته را از خبرگزاری دگولس پرس، به سمع و عمل شما میرساند.
قاضی دادگاه، روزنامه شرق را توقیف کرد. این قاضی دادگاه که صبح زود جهت بازدید سرزده و رفتن به دستشوری به رکن چهارم مشروطیت، به آنجا مراجعه کرده بود، به سردیبر شرق گفت: شما به مقدسات دینی اهانت کردید؟ سردبیر آن گفت: نه، ما اهانت نکردیم. قاضی داد گاه گفت: پس دستشوییتون کجاست؟ وی اعلام کرد: ما دستشویی نداریم. قاضی دادگاه پرسید: پس این چه مصاحبهایه با این خانم کردین؟ سردبیر گفت: دستشویی دست راست دفتر روزنامه هست. به دنبال این موضوع قاضی دادگاه که شدیداً جیش داشت و در همان حال به این روزنامه جیش کرده، پس از رفتن به دستشویی، روزنامه شرق را که تازه چند ماه بود از توقیف درآمده بود، دوباره توقیف کرد. دادگاه اعلام کرد که علت توقیف روزنامه، چاپ مقاله یک عنصر مسالهدار و ضدانقلاب عنوان شد. یک نفر گفت: پس واسه چی کیهان که یک ماه قبل عکس مریم رجوی رو که اند خلاف است، چاپ کرده بود، هیچی نگفتین و توقیفش نکردین؟ قاضی دادگاه گفت: به تو چه؟
در اثر زحمات جان برکف تیم ملی، فدراسیون فوتبال، لژیونرها، تماشاگران عزیز و غیره، تیم ملی فوتبال ایران که قرار بود قهرمان آسیا شود، از مسابقات حذف شد. در عوض تیم بسکتبال ایران که اعضای آن برای خرید به ورزشگاه رفته بودند و قرار بود محض رضای خدا حذف شود و هیچ کسی هم برای آن زحمت نکشیده بود و رییسجمهور هم از اردوی آن بازدید نکرده بود و ملت ایران هم برای پیروزی آنان دعا نکرده بودند، قهرمان آسیا شد. دودورودودود.... یک نفر گفت: لطفاً اگر قرار است تیم ملی فوتبال سال آینده قهرمان بشه، محمود نفتی قول بده از دور و بر اردوی تیم ملی رد نشه. محمود نفتی قبل از اعلام نتایج بسکتبال گفت: «فوتبالیستها از والیبالیستها یاد بگیرند» اما یکی دو ساعت بعد از اعلام پیروزی بسکتبالیستها گفت: «نه، اشتباه کردم، والیبالیستها از بسکتبال یاد بگیرند. بسکتبال، همون که توپش قرمزه.»
در پی مشاهده شیئی نورانی در شهر تهران، سازمان راه و ترابری و حج و زارت و پروژکتور و نیرو، اعلام کرد: «مردم تهران نگران نباشند. رییسجمهور در حال سفر هوایی به الجزایر است.»
دولت گلبلستان اعلام کرد که ظرف یک سال 149 مدرسه ساخته و 51 مدرسه در حال ساخت دارد. همین دولت اعلام کرد که دهها جاده و پل را با هزینه هوشت... میلیاردی ساخته است و در حال حاضر چندین ماشین در حال عبور از روی این پلها هستند. دولت گلبلستان گفت: «ما تصمیم قاطع داریم که همه خرابیهای لبنان را بسازیم و پولش را هم خودمان میدهیم.» دولت لبنان هم گفت: «دستتان درد نکنه، ما هم بعدا پولدار میشیم و مدرسههای شما رو میسازیم.» اما محمود نفتی گفت: «تو رو خدا نه، راضی به زحمت شما نیستیم. اصلاً ما مدرسه لازم نداریم. اگر مدرسه بسازیم میرن توش درس میخونن، بعد میرن دانشگاه، بعد باید بگیریمشون، فعلاً جا نداریم. حیفه شما پولتون رو واسه ما خرج کنین.»
وزارت نفت و امور خیریه به کلیه خواهران نجیب اعلام کرد به خاطر صرفهجویی در سوخت بنزین از این به بعد با اولین بوق سوار شوند و مصرف سوخت کشور را بالا نبرند.
سومین دور مذاکرات آقای «هر دفعه یکی» نماینده آقا ویل اسمیت رییسجمهور اونجا با آقای «خوش خنده» نماینده محمود نفتی در بغدادش خراب شد، برگزار شد. در این مذاکرات نماینده ویل اسمیت به نماینده محمود نفتی گفت: «آب میخوری؟» نماینده محمود نفتی هم جواب داد: «نه جون حاجی! دستت درد نکنه، خونه چایی خوردم.» مذاکرات پس از این گفتگو پایان یافت و قرار شد دور چهارم مذاکرات در مورد اینکه در آن روز هوای بغداد سرد است یا گرم، برگزار شود.
آقا محمود نفتی که به دلیل طولانی شدن اقامت در تهران به مدت یک ماه دچار سرگیجه و تهوع و افسردگی شده بود، به الجزایر سفر کرد و با یک رییس جمهور الجزایر که اسم خیلی سختی دارد، ملاقات کرد و گفت: «ایران در آستانه یک جهش بزرگ اقتصادی است.» چند نفر به ملت ایران توصیه کردند که برای احتیاط همگی شلوارها را درآورده و در هنگام جهش حتما پیژامه گشاد بپوشند که اگر جهش خیلی بزرگ بود، جر نخورند و دچار پارگی نشوند.
یک آقای وکیل خانه ملت که اسمش حسین معروف بوده و بلانسبت نجابت از سر و روش میبارید، به مناسبت روز خبرنگار، اعلام کرد: «بسیاری از خبرنگاران ولگردند» وی پیشنهاد کرد وکلای مجلس در صورت مشاهده خبرنگاران آنان را با سنگ بزنند. همچنین در آستانه (معنی...) روز خبرنگار، روزنامه شرق توقیف، آقا سهیل آصفی هم دستگیر شد و رفت توی زندان. خبرنگاران ایرانی گفتند: مردیم از خوشی!
دو نفر از وزرای آقا محمود نفتی اعلام کردند که «احمدی نژاد مصداق بقیةالله خیرلکم است» که واسه امام زمان است و چراغانی میکنند. یکی از وزرا که یک دستمال دست راست، یک دستمال دست چپ در دست داشت و یک دستمال هم دور سرش پیچیده و شرق شرق مشغول برق انداختن بود، گفت: «این را ما همه در دولت میدانیم؛ شما هم میتوانید عنایاتی.... جنایاتی... خیاناتی.... را که پس از ریاست جمهوری آقای رییس جمهور صورت گرفته، به این کشور ببینید.»
آقا غلومحسین شوهر سرکار خانم فاطمه اره که سخنگوی دولت، وزیر دادگستری، عضو شورای نگهبان، رییس کمیته مبارزه با قاچاق، مسوول کنترل حملات فاطمه اره، و چند شغل دیگر است، اعلام کرد: «من مقصر چند شغله بودنم نیستم.» یک نفر گفت: «سکینه خانوم، عمه غلومحسین مسوول اصلی چند شغله بودن غلومحسین است.» اما شوهر سکینه خانوم گفت: «دروغ میگن، ما اصلا در جریان نیستیم، ما سه ساله با اینا رفت و آمد نداریم...»
آقا محمود لکهبر، که قول داده است به زودی اسم اسرائیل را از روی نقشه جهان محو کند، در حالی که نقشه مذکور را پس از خواباندن در وایتکس شدیداً میسابید، اعلام کرد: «روسای اسرائیل دنبال یک جای دیگر برای تشکیل دولت شان بگردند.»
خبرهای این هفته به پایان رسید، شما را به خدای بزرگ میسپاریم، حالا قبول کرد یا نه، ما مسئول نیستیم.
ترانههایی برای همه فصلهاکلمهها همچون باد میآیند و میروند و پس از اینکه عمرشان تمام شد، همراه با ذهن آخرین پیرمردی که از آن کلمه استفاده میکرد، دفن میشوند و تنها در بعضی از کتب قدیمی باقی میمانند. شعرها عمری طولانیتر دارند. شعرها به جای اینکه به جای نامطمئن و ناپایداری مثل مغز پناه ببرند، وارد قلب میشوند و سینه به سینه نقل میشوند و ذهن و زبان برای حفظ این اشعار کمک میکنند. اما ترانهها عمری دیگر دارند، ترانهها به سرعت میآیند، با قدرتی باورنکردنی در همه جا پخش میشوند و با صدای بلند در محیط بیرون و خانه و درون و رسانهها ما را محاصره میکنند و اگر بنا باشد باقی بمانند، میمانند، سالها میمانند. ترانهها بارها زیر لب تکرار میشوند و همراه با این تکرار خاطرهای خوش و غمگین از زمانی از دست رفته و دلچسب را به ذهن میآورد. گاه ترانهای موسیقی متن گذاشتن سری بر شانه ی میشود و هر گاه که میشنویم «کی اشکهات رو پاک میکنه، شبها که گریه داری» یک باره میبینی گوشه چشممان را خیسی اشکی به جا مانده از احساسی از دست رفته میپوشاند. گاهی میشنویم که «ای دختر صحرا نیلوفر، آی نیلوفر...» و موجی از احساس شادی بهاری در هر زمستانی ممکن است جان و روح مان را تازه کند. و گاهی که میشنویم «در این سرای بی کسی کسی به در نمیزند» یک باره کوچه ای را به یاد میآوریم و رفیقی را که حالا دیگر نیست، گم شده است، رفته است. یا گاهی میشنویم که «بارون بارونه زمینها تر میشه» نمنم باران شمال ایران را بر گونههایمان احساس میکنیم و نوعی از طراوت و تازگی جانشین حس قبلیمان میشود. میخواهم بگویم ترانهها بسیار ماندگارند. این نه فقط در فرهنگ ما، که در فرهنگهای مختلف جهان چنین است، عمر یک ترانه گاه به دهها سال میرسد و گاهی در یک جمع 500 نفری بیش از نیمی از جمع تمام یک ترانه را ناخودآگاه از حافظهشان میخوانند. اما و هزار اما که ترانههای ایرانی نیز مثل هر گفتگوی ایرانی هزار اما و اگر دارد.
ترانهسرایی مثل هر گفتن دیگر ایرانی استدقت کردهاید که ترانههای ما ربطی به احساس موسیقی ندارند. موسیقی در کار مچاله کردن قلب و روح ماست و با تمام تلاش میخواهد ما را غمگین کند، اما ترانه از روزی شاد سخن میگوید که عاشقی و معشوقی با هم قدم میزنند. یا برعکس، ترانهای شاد میشنویم که تمام اندام ما را به تکان خوردن و ترقص دعوت میکند و ناخودآگاه از جا بلند میشویم و بدنمان یک فرمول موزون حرکات را که سالها قبل آموخته است، تکرار میکند. ممکن است بگویید این موضوع در همه جای جهان همین است، اما من باور نمیکنم، یعنی قبول ندارم. مثلاً به ترانههای دنیای عرب توجه کنید، من ماجده الرومی خواننده ای که بسیار دوستش دارم مثال میزنم، او ترانه ای دارد به نام «یا بیروت» این ترانه حس ناسیونالیستی او نسبت به بیروت زیبایی است که همه چیزش نابود شده است. وقتی موسیقی را میشنویم ترکیبی از حماسه و شکست را میفهمیم، همین موسیقی در ترانه به کلمه در میآید. در ترانه «کلمات» از ماجده الرومی، داستان لحظهای از یک رابطه عاشقانه است که در آن عاشق و معشوق نجواکنان کلماتی را میگویند و میشنوند. موسیقی بی آن که ترانه را بدانیم، احساس نجوا و احساس عاشقانه را به ما میفهماند. شما همین احساس را در ترانههای بسیاری از ملل دیگر میشنوید. میتوانم از «میزند باران به شیشه» تاجیکها و «چال اوینا» ترکها یا «آهسته آهسته» افغانها مثال بزنم و البته هزاران مثال از موسیقی راک و پاپ جهان که موسیقی در آنها رابطهای نزدیک و نفس به نفس با ترانه دارد.... اما آیا تا کنون شنیدهاید که....
دل شده یک کاسه خون، زهره یار من! تصور کنید سالهای دهه پنجاه است. آغاسی خواننده محبوب قلبها از پشت صحنه وارد میشود، دستمالی در دستم، دستمالی در برابرم، موسیقی با تمپو در اوج دامبولی دیشو در شور و غوغاست، صدها تن از عاشقان صدای گرم این مرد خوزستانی که با موهایش نیز میرقصید، برمیخیزند و با تمام وجود (معمولاً تمام وجود در رقص بخش تحتانی وجود است) شروع میکنند به رقصیدن، آنها ترانه را از حفظ میخوانند، ترانهای را که آن را بارها تکرار کردهاند و بارها با آن شادی کردهاند، ترانه میگوید:
دل شده یک کاسه خونبه کنارم تو بمونمرو با دیگری
و این ترانه ای است که ما را شاد کرده است. دل ترانهخوان چنان غمگین است که به کاسهای از خون شبیه است. لطفاً یک کاسه خون را تصور کنید. ترانهخوان در حالی که میرقصد و دستمالش را تکان میدهد و معلوم است که چندان هم ناراحت نیست، با شادمانی بسیار از معشوقش میخواهد که «در کنارم بمان» و «مرو با دیگری» به نظر شما اگر آن معشوق خائن در فاصلهای نزدیک با این عاشق شنگول قرار داشته باشد و این التماسهای سرخوشانه او را بشنود، حاضر است بماند، و با دیگری نرود؟ آیا باید قسم حضرت ابوالفضل ترانه غمگین و ملتمسانه را باور کند، یا دم خروسی را که از لای دستمال موسیقی بیرون افتاده است؟ اما این مهم نیست، چون ما سالها میتوانیم بدون این که لحظهای این ترانه را شنیده باشیم، آن را تکرار کنیم و بخوانیم و با آن برقصیم. البته، عکس قضیه هم صادق است. گاهی اوقات ترانهای را که احساسی بسیار زیبا و شاد و کامل دارد، میشنویم و با آن گریه میکنیم. مرحوم داریوش رفیعی از آن ترانهخوانانی بود که وقتی 25 ساله بود هم از این که پیرشده است، غمگین بود؛ البته در ترانههایش. تقریباً همه ایرانیان میدانند که وقتی نام داریوش رفیعی با میشنوند، حتماً باید گریه کنند و غمگین شوند، این یک قانون در موسیقی ملی ایران است.
یاد داری زهره آن روزی که در صحرا؟دست اندر دست هم گردشکنان تنهاراه میرفتیم و در بین شقایقهابود عالم ما را لطف و صفایی زهره
ترانه «زهره» داریوش رفیعی، مانند «گلنار» یا «دگر خزان گشته بهارم» ترانهای غمانگیز است. در حالی که در داستانی که ما میشنویم هیچ مشکل خاصی وجود ندارد. زهره و راوی ترانه یک روز در صحرا دارند قدم میزنند، نه پدر زهره سر میرسد و نه زن راوی، همه چیز به خوبی و خوشی در حال رخ دادن است. آنها دست اندر دست هم، گردشکنان و تنها هستند. نه نیروی انتظامی مزاحم آنان است و نه مرحله دوم طرح امنیت ملی در آن صحرا اجرا میشود. آنها در بین شقایقها راه میروند. و شاعر تأکید میکند که لطف و صفایی در آن روز بین این دو عاشق و معشوق وجود داشت. به نظر شما این شعر آیا غمانگیز است؟ چرا وقتی آن را گوش میدهیم غمگین میشویم؟ آیا تا به حال به این موضوع فکر کرده بودید؟
دختر خان و مرغ نازماجرای ترانههای غمانگیز و موسیقیهای طربانگیز همچنان ادامه دارد. در ترانههای مرحوم ویگن که بسیاری از ما با خاطره آن زندگی میکنیم این شیوه ترانهسرایی را میشود دید. ویگن در یکی از شادترین ترانههایش که هر ایرانی را به رقص میآورد، از مشکلات جوانی حرف میزند که عاشق دختر خان شده است و اگر خان او را بگیرد، قطعا او را خواهد کشت و او باید به کوه بگریزد و یاغی شود.
ویگن در حال خواستن دختر خان
دختر خان رو میخوامشخان بدونه منو میگیرهچکار کنم آی؟ چکار کنم؟
البته ما میتوانیم این جوان را نصیحت کنیم که هرچه زودتر فرار کند و عشق دختر خان را هم فراموش کند، اما جوان مذکور اصلاً ناراحت نیست، به نظر میرسد دارد دروغ میگوید، نه تحت تعقیب خان است و نه عاشق دختر خان، چون اگر چنین بود، نمیایستاد وسط صحنه و نمیرقصید. البته مرحوم ویگن قبلاً نیز همین احساس شادی را زمانی که مرغ نازش دزدیده شده بود، داشت.
یه مرغ نازی داشتم، خوب نگهش نداشتمشغال اومد و بردش، رو پا نشست و خوردششغال باغ بالا، پات بشکنه ایشالا، ایشالا، ایشالا
در این ترانه راوی که به مرغش علاقه خاصی داشته و او را «مرغ ناز» خطاب میکرد، بدون احساس مسؤولیت کافی و انجام وظیفه در قبال این مرغ ناز، شاهد این صحنه بوده که شغال باغ بالا، که ظاهراً با راوی آشناست، مرغ ایشان را به سرقت برده و روی پا مشغول خوردن مرغ شده است. راوی در این مورد به جای مقابله با تجاوز روباه به خصوصیترین حریم باغش (مرغ ناز) تنها به نفرین کردن وی اکتفا کرده و با بیاعتنایی کامل به حقوق حیوانات، در حال زدن و رقصیدن این داستان غمگین را روایت کرده است. به نظر میرسد که اصلاً هیچ نسبتی میان حس ترانه و حس موسیقی وجود ندارد البته این موضوع مربوط به گذشته یا حال نیست، اصولاً ترانهسرایی در ایران همیشه همین بوده است و جز معدودی از ترانه خوانان در موسیقی پاپ همیشه احساسهای متناقض هست و هست و هست. برای درک بهتر این احساسهای متناقض بیایید به ترانهای که مربوط به سالهای پس از انقلاب است، فکر کنیم. ترانهسرا چنین میگوید و ترانهخوان (احتمالاً خانم فتانه) در حالی که شدیداً تکان میخورد و با شادی به دوربین نگاه میکند و میرقصد، از خیانت هفتگی معشوق به ما خبر میدهد:
اون جمعه به جمعه، سرو گوشش میجنبه...
در این ترانه معلوم شده است که معشوق هر هفته (بدون هیچ استراحتی) در حال خیانت به راوی یا ترانهخوان است. او سر و گوشش میجنبد و با زنان دیگر رابطه دارد. با این حال شاید روحیه دموکراتیک عاشق باعث شده است که او جز رقصیدن و شادمانی هیچ واکنشی در قبال این خبر تکاندهنده نشان ندهد.
عشق و خیانت در شعر و ترانهیکی از نکات مهمی که در اشعار عاشقانه ایرانی وجود دارد، شکوه از جدایی و اعلام نیاز به معشوق و درخواست از معشوق برای بازگشت و یا شکوه از خیانت یار است، در ترانههای امروز، به خصوص در ده سال گذشته و به خصوص ترانههایی که منشاء تولید و مصرفشان، داخل کشور است، مثلا در آلبوم «آدم فروش» شادمهر عقیلی یا «ادبیاتی دیگر» شاهکار بینشپژوه و بسیاری از ترانههای دیگر، عاشق سابق نه تنها از رفتن معشوق ناراحت نیست، بلکه کمال شادمانی و امتنان خود را از این اقدام به موقع اعلام میکند.
هی منو تهدیدم نکن که میرمیه چیزی هم دستی میدم نباشیچی کار کنم که قهر کنی دوبارهچقدر بدم که بیخیال ما شی؟ فکر میکنی نباشی من میمیرمبرو بینیم بابا، بذار باد بیاد
البته این سخن روایت ترانهسراست، در حالی که در شعر هنوز عاشق سابق از معشوق سابق میخواهد برگردد و التماس میکند که با رفتنش موجب نابودی او نشود. زمانی در گذشته خیانت یکی از موضوعات رایج ترانههای فارسی و بخصوص ترانههای کوچه بازاری بود. اصولاً همیشه ترانهخوانان از اینکه دلشان مثل سنگ نیست و دلشان تنگ است و نمیتوانند خیانت را تحمل کنند، ناراحت بودند. و همیشه معشوق وقتی خیانت میکرد، عاشق نابود میشد، اما تحولات چند ساله اخیر باعث شده است که نوع نگاه در ترانه به موضوع خیانت تغییر کند.
و ترانههای یککلمهایالبته معلوم است و بارها گفته شده است که منبع اصلی ترانههای لسآنجلسی، شاعرانی است که در تهران زندگی میکنند، بسیاری از این ترانهها نیز به همین دلیل قابل تحملند، یا گاهی شاعران این ترانهها کسانی هستند مثل زیبا شیرازی که میفهمد در مورد چه موضوعی حرف میزند و نگاه خاص خودش را به زندگی و زن و عشق دارد، اما بسیاری از ترانهسرایان لسآنجلس به تدریج دامنه کلمات شان محدود و محدودتر میشود. گاهی مجموع ترانه فقط به چهار یا پنج کلمه میرسد که دائما تکرار میشود.
بلا هی بلا دختر مردم بلابلا ای بلا بوی گل گندم بلاو این بلا تا ابد ادامه دارد.
زیرنویس: تعدادی از هموطنان در حال گوش کردن به یک ترانه غمگین
چگونه ترانهها را میشنویم؟فکر میکنم ما ایرانیها و شاید بسیاری از شنوندگان موسیقی پاپ در بسیاری از نقاط جهان، برای شنیدن ترانه و یا سرودن آن و یا خواندن آن چیزهایی مثل این را در نظر میگیرند:- ما ترانهها را با کمرمان گوش میکنیم نه با گوشمان، و معمولاً ترانه را با کمرمان میسراییم نه با ذهن و روحمان.- ما سالها ترانهای را گوش میکنیم، بی آن که بشنویم. - اساساً ترانههای ایرانی هیچ ربطی به شعر ایرانی ندارد، نکته این است که مخاطب هر دو یکی است، اما عشق در ترانهسرایی چیزی دیگر است تا شاعری، انسان و جامعه نیز.- یک قافیه و فقط یک قافیه کافی است که به معشوقمان خیانت کنیم، فقط بخاطر یک قافیه لعنتی
ای کاش من هم یک رییسجمهور بودمشعر این هفته نازلی احساس (معصومه مستشار) شعری است که احساسات عریان او را نسبت به میهنش به نمایش میگذارد. او به جمله رییسجمهور که هفته قبل گفته بود: «تنها پرچمی که روی آن نوشته است لااله الا الله پرچم ایران است.» ساعتها فکر کرد و رنج کشید. شعری که میخوانید حاصل ساعتها رنج نازلی احساس است.
آن مرد رئیسجمهور است. آن مرد پرچم دارد. آن مرد به آن پرچم قسم خورده است. آن مرد فرق پرچم خودش و عربستان را نمیداند. آن مرد گفت روی پرچم ما نوشته است لااله الا الله. روی آن پرچم ننوشته است لااله الا الله.
زندگی شاید خیابان دراز است که هر روز مردی با بیل از آن میگذردمردی که شاید زیر لباسش چماقی طولانی داردو شاید پرچمی را آتش میزندمن با چشمان خودم پرچم را دیدهامو کور شوم اگر دروغ بگویمو من در زمانی که کودک بودمپرچم ایران را چند بار نقاشیدم و من میدانم که پرچم ما سرخ و سفید و سبز است
سرخ و سفید و سبزسرخ همچون قلب عاشق منسپید چون روحی که ملافهای رویش انداخته استو سبز مثل چمنهایی که گاوهای عاشق میخورندمن میدانم که پرچم ایران را زمانی شیری و خورشیدی بوده استشیرش را کودکی بازیگوش خورده استو خورشیدش زیر ابری نهان شده استو زمانی که شیر و خورشید بودزمان شاه خائن بود و عقل من نمیرسیدو فکر میکردم علاصغرکتاب سرمایه کلفت مارکس راکه انتشارات گوتنبرگ آن را چاپ کرده بودخوانده استو آشنایی ما از همان جا آغاز شداز آن همه کلفتی و ضخامت ولی آه، افسوس! علاصغر آن را نخوانده بودو فقط، فقط یک بار آن را دیده بودو علاصغر اگر کتابی با آن کلفتی را بخواندتا یک ماه سرش درد میگیرداستامینوفن کدئیندار، استامینوفن
و من میدانم پرچم کشور مادر پاریس و لندن و نیویورکنه شیر دارد و نه خورشید و نه شمشیرو من میدانم که پرچم کشور مادر نازیآباد و علیآباد و هر جا که آبادگران هستندکه دلم برای آنجا تنگ شده استو هر چه تلاش میکنم گشاد نمیشودسبز است و سرخ است و سفید استو وسط آن یک گردالی است که مثل سرچنگال استآه، چنگال، چنگال! و میگویند که نام الله را آن طوری نوشتهاندو من هر چه سعی میکنم نمیتوانم آن را بخوانم
من میدانم که دور پرچم ایران الله اکبر نوشته شده استو من میدانم الله اکبر یعنی خدا بزرگ استو پرچم ما هم میداند که خدا بزرگ استولی من میدانم که روی پرچم ایران لا اله الا الله ننوشته استمن لا اله الا الله را ندیدمو هر کسی آن را دیده است کور شود اگر من دروغ بگویمو من دیدم که روی پرچم عربستان نوشته است لا اله الا اللهو پرچم آنها سبز استو من میدانم که ما عربستان نیستیم و بالعکس
آه! ای آن که از افقهای دوردست میآییبرای من ای مهرورز چراغ بیارو شاید پروژکتوری بزرگیا چراغ قوهای قوییا هالهای از نورتا با دقت نگاه کنم و ببینملا اله الا الله مان کجاست؟
من یک بار سرود جمهوری اسلامی راوقتی که تازه سه سال از انقلاب گذشته بودبه اشتباه خواندمو معلم امور تربیتی مدرسهبخشی از جغرافیای دامن من را بر سرم کشیدو به من نمره شش ممیز بیست و پنج صدم دادمن کودکی بودم و نمیدانستماما او رییسجمهور است و نمیداندپرچم کشورش کدام پرچم استاو نمیداند به کدام پرچم قسم خورده استو ای کاش من هم یک رییس جمهور بودمبا یک نمره بیستامروز احساس من جای دیگری استنازلی احساس(معصومه مستشار) مرداد 1386
این شعر در برنامه این هفته از این ستون به آن ستون ابراهیم نبوی در رادیو زمانه خوانده شد.