روسپی باشخصیت در کتاب بویی که سرهنگ را دلباخته کرد

روسپی باشخصیت در کتاب بویی که سرهنگ را دلباخته کرد

داستان بلند "بویی که سرهنگ را دلباخته کرد" نوشته‌ی شهرام رحیمیان راویان گوناگونی دارد. از سرهنگ پیر و روسپی و زنان خیابان گرفته تا سلمانی محله. راویانی که از زوایای گوناگون به معضل روسپی خیابان و سپس عشق سرهنگ پیر می‌نگرند و خواننده از ابعاد گوناگون و راویان مختلف در جریان زندگی مردم خیابان عزیزآباد قرار می‌گیرد. راویانی که زبان خاص خودشان را دارند و داستان را چندصدایی کرده‌اند.

 

داستان این‌گونه آغاز می‌شود که زنان خیابان عزیز‌آباد برای بیرون کردن روسپی‌ای از خیابانشان کنار هم می‌نشینند تا چاره‌ای بیاندیشند، چراکه نگران شوهران، پسران و دامادانشان هستند که احتمالا همگی سر و سری با روسپی، یا آنگونه که آنان می‌نامندش "خانم پولی"، دارند. سرانجام پس از جر و بحث بسیار رأی به سرهنگ محمودی، بیوه‌ی پیر می‌افتد تا روسپی را از خیابان براند. نمایندگان زنان نزد سرهنگ، که از زمانی که زنش مرحوم شده، سر کوچه می‌نشیند و کتاب می‌خواند، می روند. پیرمرد به زنان پیشنهاد می‌کند که به کلانتری بروند، اما زنان که جان فرزندان و زن مرحوم سرهنگ را سوگند می‌خورند و کارگر نمی‌افتد، سرانجام با حربه‌ی گریه و تحقیر خود که: "ما یه مشت زن لچک‌ به سر" هستیم، پیرمرد را راضی می‌کنند که روسپی را بترساند. بویژه که پیرمرد هم بدش نمی‌آید دوباره مانند گذشته‌ها نامش را در اذهان مردم زنده کند.

 

پیرمرد که سال‌هاست در انتظار مرگ است، از همان لحظه‌ی دیدار زن زیبا آنچنان شیفته‌ی زن می‌شود که عشق زن انگیزه‌ی حیاتش می‌شود. سرهنگ نه تنها عاشق بوی مست‌کننده‌ی زن، بلکه رفتار بی‌بند و بار وی می‌شود که حسرتش را در زندگی با زن مرحومش همواره بر دل دارد.

پیرمرد سه روز دوری از زن را تحمل می‌کند و سپس اونیفورم سرهنگی‌اش را می‌پوشد و بدون عصا، با ریش تراشیده به خانه‌ی روسپی می‌رود. او آنقدر دلباخته‌ی زن می‌شود که دیگر پچ‌پچ‌های هم‌محلی‌ها نیز برایش بی‌تفاوت می‌شود و حاضر است برای حس کردن حضور زن، وی را به خانه‌اش ببرد و در خانه‌اش شاهد روسپی‌گری زن باشد، اما با او غذا بخورد و او را در کنار داشته باشد.

 

عشق پیرمرد را از این رو به آن رو می‌کند، تا جایی که نه‌تنها کت و شلوار و کراوات قرمز می‌پوشد، بلکه حتی موها و ابروها و مژه‌هایش را نیز رنگ می‌کند و در تمام این کارها با همسر مرحومش هم صحبت می‌شود. عشق به روسپی ای که او را "بانو" خطاب می‌کند، در برابر جمع بی‌قیدش کرده است و دیگر برایش مهم نیست که مضحکه‌ی کسبه و مردم کوچه و بازار شود. پس از سومین دیدارش با روسپی، که البته پیرمرد را به خانه‌اش هم راه نمی‌دهد، عکس زن مرحومش را در سطل آشغال می‌اندازد.

 

زنان محله همه تنگ‌نظر و پشت‌هم‌اندازاند. زن‌هایی که مطیع شوهرانشان هستند، اما چه فحش‌هایی که پشت سرشان نمی‌دهند . در عین حال می‌خواهند که مردانشان را چهارچنگولی در دستان خود داشته باشند، تا مبادا با زنان دیگری بروند، درحالی که می‌دانند چشم و دل همه‌شان پی زن‌های دیگر است و اگر در خانه‌ی روسپی را نمی‌زنند، از ترس آبرو و کسب و کارشان در محله است وگرنه حسرت هم‌خوابگی با زن را به دل دارند. البته زن روسپی نیز در فحاشی به مردان دست کمی از زنان محله ندارد و مردان را حیوان خطاب می‌کند.

 

زنان محله ساعت‌ها تخمه می‌شکنند و پشت سر دیگران حرف می‌زنند و سر هیچ و پوچ دیگران را محکوم می‌کنند. زنان بی‌کاری که کاری جز زاغ‌سیاه زدن سرهنگ و خبر بردن و غیبت‌کردن ندارند. زنانی که برخلاف دیگر راویان جمع هستند. انگار که همه‌شان یک‌جوراند و یک‌جور می‌اندیشند (اگر بیاندیشند؟!) و یک‌گونه در محدوده‌ی محدود و تنگ خود برخورد می‌کنند و اختلاف نظرها میان آنان آنقدر پست و حقیر است که اختلاف نظر! نیست، بلکه انتقام‌جویی‌های شخصی است در برابر تحقیرها و نادیده‌گرفته شدن‌ها.

 

زنان بقدری به همسرانشان مشکوکند که کار از شک گذشته و با اینکه شوهران (البته از ترسشان) هیچگاه نزد روسپی نرفته‌اند، یکدیگر را به تمسخر می‌گیرند که شوهر، پسر یا دامادت مشتری همیشگی روسپی است.

 

زنان به گونه‌ای از خود حرف می‌زنند که انگار کسی از آدم‌های منفوری حرف می‌زند. البته سلمانی مرد هم آنروی سکه‌ی زن‌هاست و از نمایش رویه‌ی تیره‌ی خود دست کمی از زنان ندارد، هرچند که زبانش جمع نیست، اما تا حدودی نماینده‌ی همه‌ی مردان کاسب محله است. و از آنجا که زبان داستان طنز است، این شیوه‌ی نگارش توی ذوق خواننده نمی‌زند.

کاسبان نیز تفریح‌شان تماشا و شرط‌بندی بر سر عاشقی سرهنگی است که جرأت به خرج داده و جلوی همه در خانه‌ی روسپی را می‌زند و ابایی ندارد تا خودش را عاشق یک روسپی نشان دهد.

 

مردم محله به فرزندان پیرمرد تلفن می‌زنند و آنان که وقتی برای پدرشان ندارند، اینبار هر چهار فرزند با هم به دیدار پدر می‌آیند تا پدر را برای آبروریزی‌اش سرزنش کنند. اما سرهنگ فرزندانش را نیز از خانه می‌راند.

 

با اینکه پسران پیرمرد روسپی را تهدید کرده‌اند که اگر پدرش را به خانه‌اش راه دهد از شهر فراری‌اش می‌دهند، اما روسپی که پیرمرد را با دسته‌گل، پشت در خانه‌اش می‌بیند، دلش به حال سرهنگ می‌سوزد و او را راه می‌دهد و حتی دستی هم به سر و گوش پیرمرد می‌کشد، اما جواهرات اهدائی را نمی‌پذیرد. در جلوه‌ی این روسپی باشخصیت، بیش از پیش بی‌شخصیتی جمع زنان خیابان به نمایش درمی‌آید.

 

در این میان دو پاسبان به همراه داماد سرهنگ روسپی را دستگیر می‌کنند، اما زنان محله به روسپی حمله می‌کنند و کتکش می‌زنند و حتی پیرمرد را نیز که به کمک روسپی شتافته می‌زنند. مردان خیابان پیرمرد را از دست زنها نجات داده و در خانه‌اش زندانی می‌کنند. تنها در دعوای شخصی دو زن دیگر در این بحبوحه، پاسبانان روسپی را سوار ماشین می‌کنند و می‌برند تا هفته‌ی بعد اساسش را نیز با کامیونی ببرند.

 

پیرمرد که پس از یک هفته سرانجام از خانه بیرون می‌آید، باز با لباس‌های قبلی‌اش سر خیابان می‌نشیند و مثلا کتاب می‌خواند، اما نگاهش به پنجره‌ی خانه‌ی روسپی‌ای است که گویی چیزی را پشت آن از دست داده است.

 

"بویی که سرهنگ را دلباخته کرد" از مجموعه داستان "مردی در حاشیه"، شهرام رحیمیان، نشر باران 2005

رأی دهید
نظر شما چیست؟
جهت درج دیدگاه خود می بایست در سایت عضو شده و لوگین نمایید.