من یک قاچاقچی هستم
من یک قاچاقچی هستم
این روزها کار و مسأله همه شده است، گفتن از سینما و قاچاق فیلم. گفتن از اینکه داریم این نعش نیمه جان را از پا می اندازیم. داریم رمق آخرش را هم می گیریم تا بفرستیمش با آسودگی خاطر، به آنجایی که باید.
اما شده تا به حال که از خودمان بپرسیم به راستی خریدار این فیلمها و فیلمهای دیگری که به وفور دارند سر هر کوچه و بازار دست به دست می چرخند و به اندک پولی خرید و فروش می شوند، چه کسانی هستند؟
به خودمان که نمی توانیم دروغ بگوییم. همیشه طوری حرف زده ایم، انگار همه خریداران و فروشندگان این طور فیلمها، موجوداتی اند از کره دیگر. شاخ دارند و دم دارند و آنقدر بد هیبت اند که از دیدنشان حال تهوع پیدا می کنیم! همیشه درباره آنها جوری حرف زده ایم که انگار یک دسته موجود مشخص و معین هستند که حسابشان از حساب بقیه جداست.
همیشه طوری از آنها گفته ایم که انگارخود ما کاملاً بی گناهیم. حالا فکر می کنم وقت آن است که کمی هم توی آینه به خودمان نگاه کنیم. ما هم جزیی از همین آدمهاییم که روبروی بساط فیلم فروشان می ایستیم و دست دراز می کنیم و فیلمی را برمی داریم و بی خیال، یک اسکناس پانصد یا هزار تومانی مچاله شده را به دست فروشنده می دهیم و شب، توی خانه با اهل و عیال می نشینیم به فیلم دیدن و شام خوردن و تخمه شکستن.
ما هم جزو همین آدمهاییم. از قدیم گفته اند که تا خریداری نباشد، کسی هم چیزی را عرضه نمی کند. وقتی ما خریدار می شویم، کسانی هم برایمان فیلم قاچاق می کنند. البته همه در این قضیه مقصریم ها، از آن سیاستگذار اقتصادی که سیاستهای اشتباهش باعث ایجاد تورم شده تا کسی پول رفتن به سالن سینما را نداشته باشد، تا آن کسی که برای اندکی پول، تن به این جرم می دهد که فیلم را ازطریقی از سینما خارج کند و به دست آنهایی برساند که کارشان تکثیر و فروش این فیلمهاست، تا آن دستفروش کنار خیابان که برای لقمه ای نان، بساطش را ساعت ده شب به بعد کنار خیابان پهن می کند ... تا ما که پانصد تومان ناقابل را خرج سینمای ایران می کنیم! همه مقصریم.
نمی توانیم خودمان را کنار بکشیم. ما هم آلوده ایم. این واقعیت است. واقعیتی که هر چند بخواهیم خودمان را از آن کنار بکشیم، باز هم هستیم. یادتان می آید آخرین فیلمی که در سالن سینما دیده اید، چه بوده؟ جدی، یادتان می آید؟!
***
این روزها را با ساوندتراک «لابیرنت پن»(Pans Labyrinth) می گذرانم. موسیقی پر رمز و رازی که «خاویار ناوارته» برای آخرین فیلم «گیلرمو دل تورو» ساخته. موسیقی را خیلی بیشتر از خود فیلم دوست دارم. فیلم خیلی از موسیقی عقبتر است. اگر موسیقی را تنها و جدا از فیلم هم بشنوی، باز هم نمی توانی خودت را از حس غریب و رمزآمیز آن جدا کنی. یقه ات را می گیرد و ترا با خود به دنیایی می کشاند که خیلی از این دنیای کذایی فاصله دارد. هزار توی موسیقی «خاویار ناوارته» خیلی پر پیچ و خم تر از هزار توی فیلم «گیلرمو دل تورو» است و البته، این خاصیت همیشگی موسیقی است.
تصویر، همیشه تو را محدود به دنیایی می کند که هر چقدر هم خوش ساخت و جذاب باشد، باز هم چیزی جدای از آن چه نشان می دهد نیست، اما موسیقی دنیای دیگری است. تخیلی است بی مرز که به تو، دو بال می بخشد تا به آنجایی تو را بکشاند که هیچ تصویری، قدرت تأثیرگذاری آن را ندارد. این اتفاق را بارها تجربه کرده ام. زمانی که به ملودیهای «انیو موریکونه» گوش می کنم، چیزی غریب در رگهایم می خزد که مرا از تنهایی سرشار می کند، یا موسیقی های «نینو روتا»، این آهنگساز ایتالیایی که از شنیدن ملودیهایش، حس می کنی هیچ وقت زندگی این قدر زیبا و سرشار از چیزهای دوست داشتنی نبوده، یا موسیقی های بزرگ مرد عرصه موسیقی «یوهان سباستین باخ»، کسی که می توانی در نت به نت موسیقی هایش، حس کنی که خداوند هیچ وقت تا این اندازه به تو نزدیک نبوده است، یا سمفونی های پر شکوه «موتزارت»، یا تولد دوباره دنیا در نغمه جاودانه ویلونهای «آنتونیو ویوالدی» در «چهار فصل»اش.حس می کنم که با این ملودی ها و نغمه ها، دنیا را بیشتر می شود تحمل کرد!
***
این شعر را هم از رافائل آلبرتی، شاعر معروف اسپانیایی و با ترجمه نازنین میر صادقی بخوانید. حس غریبی دارد:وقتی سفر می کند آن که دوستش داری/ دهکده تاریک می شود/ هیچ چیز به دیده نمی آید، هرچند بنگری/ هر چند که بدانی، همه چیز وهم و خیال است / و بدانی که نارنجها، همچنان به رنگ طلایند / که رودخانه همچنان به رنگ نقره، روان است / که اسب سپید، همچنان سپید است / و بره سیاه، همچنان سیاه / و سبز درخت، سبز.
وقتی سفر می کند آن که دوستش داری/ دهکده تاریک می شود/ و تو سرگشته، به جستجو رهسپار می شوی...*علی جعفری