گزارشی از کتابفروشیهای ایرانی در خارج از ایران

گزارشی از کتابفروشیهای ایرانی در خارج از ایران

اولین جست وجو برای یافتن یک کتابفروشی ایرانی پرو پیمان در لندن امیدوارکننده نبود. از اغلب کسانی که پرسیدم، نشانی کتابفروشی را دادند که در شمال لندن است و در جوارش یک سوپر ایرانی و چند بوتیک به چشم می خورد. اما وقتی به آنجا رسیدم با دیدن عناوینی نه چندان تازه و کتابهایی که معلوم بود مدتهاست پشت ویترین جا خوش کرده اند و آفتاب رنگ از رخشان گرفته هیجانم فرونشست. با دلی صابون نزده وارد شدم. البته فضای داخل با ترنم موسیقی دلنشین تر بود. بیش از یک سوم محیط مغازه به سی دی و نوارهای موسیقی اختصاص داشت. یک چهارم آن هم در اختیار دی وی دی فیلمهای ایرانی بود. آثار صنایع دستی و سازهای موسیقی هم اینجا و آنجا دیده می شد. بقیه کتاب بود و چند تایی هم نشریه.

آقایی ایرانی و خانمی انگلیسی با مغازه دار مشغول صحبت بودند. خانم که معلوم بود خود فارسی نمی داند برای یک همکار انگلیسی فارسی دان دنبال کتابی می گشت که ظاهری مشعشع داشته باشد. مغازه دار یکی دو کتاب جلد گالینکور طلاکوب را که به گمانم مجموعه اشعار حافظ یا خیام بود با ژستی که اطمینان خاطر از آن می بارید از پستوی مغازه آورد. خانم پشت و روی کتابها و شیرازه آنها را برانداز کرد. سطور چشم نواز خط نستعلیق را هم نگاهی کرد اما معلوم بود خیلی تحت تاثیر قرار نگرفته. مغازه دار برای دقایقی ناپدید شد و این بار با کتابی مزین به تصاویر مینیاتور ایرانی بازگشت. آقای ایرانی مشغول توضیح دادن به خانم انگلیسی شد. مغازه دار آنها را به حال خود گذاشت تا تصمیم بگیرند.

یک مشتری مرد منتظر ایستاده بود. او یک سی دی را که چند روز پیش خریده بود حالا برگردانده و با سماجت می خواست آن را پس بدهد یا با سی دیگری عوض کند چون آهنگهای مورد علاقه اش را نداشته. مغازه دار لبخندزنان گفت: "دوست عزیز، شما این سی راباز کرده ای. من چطور آن را پس بگیرم؟ دیگر کسی آن را از من نمیخرد. خودت باشی می خری؟" اما مرد می گفت که مرغ یک پا دارد و او این سی دی را به هوای فلان و بهمان ترانه گرفته و حالا که آنها ندارد، سی دی را نمی خواهد. فروشنده پرسید: "مگر موقع خرید اسم ترانه ها را پشت سی دی نخواندی؟" مرد گفت: "نه، من که اسم تمام ترانه های این خواننده را حفظ نیستم. از کجا بدانم!" بالاخره مغازه دار تسلیم شد. رفت یک جعبه چوبی آورد و به مرد گفت. ببین، اینها سی دی های باز شده ای هستند که مشتریهای دیگری مثل شما برگردانده اند. اگر سی دی دیگری می خواهی لااقل از اینها انتخاب کن که مثل سی دی خودت هستند. من نمی توانم یک سی دی آکبند به شما بدهم."

در دقایقی که آن مشتری به زیر و رو کردن محتویات جعبه مشغول بود. خانمی وارد شد. سراغ کتابی را گرفت و مغازه دار گفت فکر می کند که آن را داشته باشد. بعد از پشت پیشخوان بیرون آمد و چند ردیف از کتابها را نگاه کرد تا آن را پیدا کند. جست و جو به درازا کشید. من همچنان سرگرم تماشای قفسه ها بودم. مغازه دار به محلی که در انتهای مغازه همچون انباری کوچک از کتابهای تفکیک نشده بود رفت و ده دقیقه ای هم به دنبال کتاب سفارشی مشتری آنجا معطل شد. عاقبت پیروزمندانه با یک کتاب کم برگ خاک گرفته بیرون آمد. آن را با دستمالی تمیز کرد و بدست مشتری داد. زن یک کارت اعتباری از کیفش بیرون آورد. فروشنده محجوبانه گفت: "ببخشید قیمت این فقط سه ونیم پوند است و ما برای رقم کمتر از ده پوند کارت قبول نمی کنیم. چون واقعا صرف ندارد. شرمنده شماییم." زن پرسید: "چرا ؟ یعنی دستگاهتان زیر ده پوند را قبول نمی کند؟" مرد توضیح داد: "نخیر، عرض کردم ما نمی توانیم برای این مبلغ کارت قبول کنیم. چون صرف ندارد." زن گفت شما متوجه نیستید. من ساکن اینجا نیستم. تازه از نروژ آمده ام و تنها پولی که با خودم دارم کرون است. کرون قبول می کنید؟" مرد با حوصله گفت: "خیر. اصلا مهمان ما باشید. قابل ندارد." زن گفت: "نخیر. حالا مبلغ چقدر باشد کارت قبول می کنید؟" مرد از نو گفت: "ده پوند." مشتری گفت: "اما آخر من چیز دیگری لازم ندارم. چرا باید ده پوند خرید کنم؟ من تازه از نروژ آمده ام. این برخورد شما با یک هموطن درست نیست!" فروشنده گفت: "من که عرض کردم. مهمان ما باشید." زن کتاب را گرفت و رو به او گفت: "آدم از کار شما مغازه دارها سر در نمی آورد." و از در بیرون رفت. در این میان مشتری اول هم سی دی را از میان سی دی های باز شده پسندید و برداشت و لبخندزنان به سوی در رفت. با صدای بلند گفت: "حالا بروم این را بگذارم ببینم چطور است. کاش مثل آن یکی نباشد که مجبور شوم این همه راه پسش بیاورم!"

خانم انگلیسی همچنان با اکراه و دو دلی دو سه کتاب پیشنهادی را وارسی می کرد.من چند کتاب و دو دی وی دی را که انتخاب کرده بودم روی پیشخوان گذاشتم. مغازه دار قیمتها را دانه دانه در ماشین حساب وارد کرد و بعد گفت: "مجموع اینها می شود پنجاه پوند. بنابراین می توانید یک سی دی رایگان انتخاب کنید." با کمی ناباوری پرسیدم: "هر سی دی باشد؟" گفت: "بله هر کدام از سی دی های مغازه را که انتخاب کنید اشکالی ندارد." من هم با خوشحالی به سراغ یکی از سی دی های شش و هشت رفتم که در شرایط معمولی هیچ وقت راضی نمی شوم ده، دوازده پوند بی زبان را فدای آن کنم.

با کمی عذاب وجدان یادم آمد که بعضی از هموطنان به فروشنده ایرانی بدبین اند و می گویند با هنر جلب مشتری بیگانه است. اگر این دو سه خریدار، مشتی نمونه خروار باشند به گردانندگان این مغازه باید آفرین گفت در این شغل مانده اند.

گام بعدی دلسردکننده تر بود. پرسان پرسان نشانی کتابفروشی دیگری را در نزدیکی سفارت ایران که منطقه ای از نظر تجاری پررونق است یافتم و در اولین تعطیلات پایان هفته که آسمان خاکستری لندن مثل دوشی پرفشار بر زمین و زمان می بارید راهی شدم. نیم ساعت پس از رسیدن به آن منطقه تمام خیابانهای اصلی و فرعی و کوچه های آن دور و بر را زیر پا گذاشته بودم اما از کتابفروشی ایرانی خبری نبود که نبود. بالاخره با دیدن دکانی کوچک که اصلی ترین کالاهایش سیگار، نوشابه ومجله و روزنامه بود داخل شدم تا هم دقایقی از باران در امان باشم و هم از نو پرس جویی بکنم. تا گفتم کتابفروشی ایرانی صاحب مغازه که گمان کرده بودم ترک باشد به فارسی سلام گفت. بعد با نگاه عاقل اندر سفیه گفت: "ای خانم، آن کتابفروشی خیلی وقت پیش تعطیل شد." تازه متوجه شدم که بر دو سه قفسه که با سقف فاصله چندانی نداشت تعدادی کتاب فارسی چیده شده. صاحب مغازه با پوزخندی گفت: "از آن همه همین ها مانده. من خودم آنجا بودم. ولی حالا دیگر کتاب نمی آورم. حرفه کتاب آدم را زمین می زند. اصلا از همین شغل هم چون روزنامه فروشی جزو آن است بدم می آید. می خواهم برای مدتی طولانی جایی بروم که از کتاب و روزنامه خبری نباشد." از ایثارهای بی پاداش خود در حرفه کتابفروشی دلی پر درد داشت. بیست دقیقه ای به گله هایش گوش دادم. تسلی پذیر نبود. برای آن که دست خالی برنگشته باشم یکی از همان کتابهای فراموش شده و تبعیدی بر رف نزدیک به سقف را همراه با دو روزنامه خریدم و به زیر باران برگشتم.

دیگر زحمت جست و جوی بیشتر را به خود راه ندادم. دوستان می گفتند اگر جای دیگری را هم پیدا کنی، بعید است کتابفروشی مستقل باشد بلکه احتمالا مغازه ای است که در کنار اجناس دیگر چند جلد کتاب هم می فروشد.

ماهها بعد، وقتی ایده ساخت گزارشی رادیویی درباره آسیب شناسی کتابفروشیهای ایرانی در برون مرز تایید شد، لحظه ای تردید کردم و به خود گفتم حتما روی این موضوع قبلا هم کار شده و من به یقین کریستف کلمب این دنیای جدید نخواهم بود. اما چند روز بعد عباس معروفی، نویسنده و ناشر مقیم آلمان چیزی گفت که تردیدهایم را کنار زد.

وقتی از او پرسیدم چاره این وضع چیست. گفت باید جامعه را پیوسته تحریک کرد. باید مدام کاری کرد که جامعه بیگانگی با کتاب و کتابخوانی را عادی نپندارد. این گزارش هم که نگاهی اجمالی به وضع کتابفروشیها و ناشران ایرانی برخی سرزمینهای ایرانی نشین دنیا دارد تلاشی است برای بازگفتن آن که چیزی در این میان کم است، سخت کم.

رأی دهید
نظر شما چیست؟
جهت درج دیدگاه خود می بایست در سایت عضو شده و لوگین نمایید.