خدیجه - طنز
خدیجه - طنز
اصغرآقا را همه مردها دوست داشتند. چون زنش خوشگل بود! گمان میکنم این جمله قدری به نظرتان زننده آمده ولی حقیقت این است مردی که زن زیبا دارد چه بخواهد و چه نخواهد خودش هم مثل زنش محبوب مردها و مخصوصا جوانهاست ولی البته همه در این قسمت سوء نظر ندارند.
یک عده مثل من و شما خلقت زیبا را تحسین میکنند و در دل به صاحب و صاحب اختیارش تبارکالله احسن الخالقین میگویند و یک عده هم با چشمان پلید و ناپاکشان میخواهند طرف را ببلعند و طالبان زیبایی از این دو دسته که عرض کردم خارج نیستند و هر کس هم گفت از روی زیبا بدش میآید یا دماغش علتی دارد یا دروغگوی بیشرمی است!
ولی ضمنا باید متوجه باشید امروز اغلب نظربازان متاسفانه از دسته دوم هستند و گفتن جمله تبارکالله احسن الخالقین مال موقعی بود که زنها بدنشان از نظر حقیر و حضرتعالی مستور بود و ما مجبور بودیم از دیدن یک دماغ قلمی و یا یک جفت چشم بادامی که گاهگاه بیهوا از زیر چادر بیرون میافتاد زیبایی صاحبش را حدس بزنیم و بعد از روی سوز دل یک جمله تبارک الله هم چاشنی کنیم یعنی کار دیگری از دستمان بر نمیآمد! ولی زنهای امروزه طوری با همه مردها بیریا! و جمعالمال! هستند که نمیگذارند آدم به جمله تبارک الله قناعت کند و فرشته را هم میلغزاند. معذرت میخواهم ولی گفتنیها را باید گفت. به قول رفیق شوخ ما: ...آن قسمت از بدن زنها که در ده بیست سال قبل حتی از نظر شوهرانشان هم مخفی بود امروز با متنهای سخاوت! و نظر بلندی در نظربازی و چشماندازی دیگران است! تمدن از این بالاتر!...
اغلب آنها که به نجابت معروفند دیدن صورتشان کفاره میخواهد و خوشگلها هم با نجابت میانه خوبی ندارند! خلاصه مقصودم اینست که این روزها هیچکس بدون علت نجیب نمیشود. به صورتش نگاه کنید علت نجابتش معلوم میشود به همین جهت همیشه زن زیبا و در عین حال نجیب مورد اعجاب و احترام مرد است.
به هر حال صحبت سر این بود که خدیجه زن اصغرآقا هم خوشگل بود و هم نجیب و اصولا خوشگلی و
نجابت خیلی بسختی در یک جا جمع میشوند.
یک بعدازظهر اصغرآقا در تجارتخانه پشت میز تحریر لم داده قهوه میخورد و روزنامه میخواند و لپهای خود را میمکید و به خیال خودش لذت بوسههای شب گذشته را نشخوار میکرد، خوشی زیر دلش زده بود و به فکرش رسید با تلفن قدری سربهسر خدیجه بگذارد.
گوشی تلفن را برداشت و شماره خانه خودش را گرفت و لحظهای بعد حس کرد گوشی را از آن طرف برداشتند فورا صدایش را نازک کرد و گفت: جونی اصغر... تویی... عزیزیم...!
البته خوانندگان عزیز متوجه شدید اصغر با این وسیله میخواست زنش خدیجه را مشکوک کند و شب وقتی به منزل رفت از عصبانیت و داد و بیداد و قهر و آشتی شب خانم!!! لذت ببرد ولی تصدیق میفرمایید این کار شوخی بیمزه و خطرناکی بود. باری در عین اینکه با صدای نازک و زنانهای جمله فوق را میگفت از آن طرف صدای مردانه و دورگه و کلفتی گفت: بله...؟ بفرمایید...؟ و بلافاصله صدای سرفه خشکی بلند شد و متعاقب آن فریاد زنی به گوش رسید!
اصغر به خوبی صدای زنش را شنید و شناخت و گوشی از دستش افتاد و رنگش مثل ماست شد. یعنی چه...؟ صدای مردی که از پشت تلفن به گوش رسید مال کی بود؟ چرا خدیجه جیغ زد؟
در خانه که غیر از دایه پیر و شاگرد خانه کسی نیست... اصغر با خودش حرف میزد: عجب! پس در حالیکه من گوساله میخواهم به طور شوخی از پشت تلفن برای خودم رفیقه و محبوبه بتراشم خدیجه راستی راستی فاسق گرفته است!
پشت اصغرآقا از تصویر خیانت زنش به لرزه درآمد. دنیا به چشمش سیاه شد و بغض سنگینی گلویش را فشرد و با دستی لرزان به امید اینکه اشتباه کرده باشد مجددا شماره خانهاش را گرفت. ولی آن طرف کسی جواب نمیداد و اصغر حتم کرد خدیجه و فاسقش از ترس رسوایی گوشی را بر نمیدارند شاید از خانه گریخته باشند.
خون در عروقش به جوش آمد و دیوانهوار از تجارتخانه بیرون دوید و خود را در تاکسی انداخت و نشانی خانهاش را داد.
حقیر در اینجا موظفم شما را از نگرانی بیرون بیاورم و عرض کنم صدای مردانه و دورگهای که از آن طرف تلفن به گوش اصغر خوردو و همچنین صدای جیغ بعدی هر دو تا صدای خود خدیجه بود. منتهی خانم مشغول خوردن انار بود و هنگامی که گوشی را برداشت و خواست جواب بدهد، آب انار به گلویش پرید و صدای دورگه و مردانهای از حلقومش خارج شد و بلافاصله وقتی شنید زنی از آن طرف میگوید: جونی اصغر... و... از شدت غضب و تصور اینکه شوهرش کسی را دارد، آن جیغ کذایی را زد و از خانه بیرون دوید. ولی اصغرآقا سگ کی بود که بتواند تصور کند هر دو صدا از خدیجه است!
چند دقیقه بعد تاکسی مقابل منزل اصغرآقا ایستاد و آقا مجنونانه بیرون دوید. پلهها را سه تا یکی طی کرده خود را به داخل خانه رسانید. احمد، شاگرد خانه در آشپزخانه نشسته بود و سیبزمینی پوست میکند و اصغر با صدای تهدیدآمیز فریاد زد: خانم کجاست؟
احمد که از دیدن چشمان سرخ شده و موهای پریشان ارباب به کلی خود را باخته بود زبانش بند آمد و با انگشت اتاق مجاور را نشان داد و اصغر با یک خیز خود را به درون اتاق انداخت ولی خدیجه آنجا نبود.
روی فرش یک انار ترکیده و دانههایش به اطراف پراکنده شده بود.
اصغر با خشم و غضب پا به زمین میکوبید و ناسزا میگفت. از آن طرف خدیجه که از خانه بیرون دوید یک راست به تجارتخانه شوهرش رفت ولی کارمندان گفتند آقا همین الان با حال عصبانیت سوار ماشین شده و به مقصد نامعلومی حرکت کرد.
خدیجه حتم کرد آقا به سراغ فیفی عزیزش رفته است و با خشم و غضب فراوانی به خانه برگشت و توی راهرو سینه به سینه اصغر برخورد.
دو صدا در آن واحد از گلوی زن و شوهر خارج شد: فاسقت کو؟ رفیقت کو؟
اصغر که به زحمت خشم خود را فرو میخورد فریاد زد: بدبخت. آنکه پشت تلفن صدایش را نازک کرد خود من بودم. میخواستم با تو شوخی کنم. چشمان خدیجه از تعجب گشاد شد. چی گفتی...؟ چی گفتی...؟ گفتم: جونی اصغر... تویی... عزیزیم...!
ولی صدای مرد... (با بغض) من... من داشتم انار میخوردم که تلفن زنگ زد. خواستم جواب بدهم که آب انار به گلویم ریخت و صدایم عوض شد.. بعد هم خیال کردم تو رفیق گرفتهای و جیغ زدم.
لحظهای به سکوت گذشت و اصغر بازوان خود را گشود و خدیجه را در آغوش گرفت. صدای بوسه شیرینی به گوش رسید و خدیجه مثل همه زنها از خوشحالی شروع به گریه کرد...