کشکی پشکی عشق من - طنز

کشکی پشکی  عشق من

دیگه با من حرف نزنین،‌ دیگه کاری به کار من نداشته باشین،‌ عاشق شدم. عاشق سخت، خیلی سخت. آخ پدرت بسوزه ای عشق که آخر دسته گل برام به آب دادی،‌آره الهی بمیرم، من عاشق شدم، عاشق تو عزیزم، توی اتوبوس، پشت سرت نشسته بودم تماشات می‌کردم. دلم شور می‌زد، تو در کنار یک آدم سبیلو نشسته بودی و می‌خندیدی، یک ساعت از ظهر می‌گذشت. از اداره آمده بودی، خسته بودی، حق داشتی نگاهت می‌کردم. آب دهانم را قورت می‌دادم، آب دماغم نیز جاری شده بود، پروردگارا، من در آن لحظه چطور گرفتار شدم؟ غلط کردم. دیگه پام را توی کفش خانمهای اداری نمی‌کنم، خوش به حال تو که توی اداره کار می‌کنی، خوش به حال رئیست، ‌مرئوست، پیش‌خدمتت، ماشینت، کاغذت، میزت، صندلیت، دسته صندلیت، آخ بر پدرت لعنت! ای عشق!

محو تماشای تو بودم، دلم غش می‌رفت، چشمام سیاهی می‌رفت، هیچ جا را نمی‌دیدم. پیراهن آبی‌رنگت مرا مجذوب می‌ساخت. رکاب زیر پیراهنت هم از زیر معلوم بود، لاک ناخنت دلم را خون می‌کرد. لااقل یک لحظه برنگشتی و مرا تماشا کنی تا ببینی چطور می‌سوزم، داشتم کباب می‌شدم. پخته می‌شدم. میخواستم زلفهای فرفریت را مثل پشمک بخورم اما خوردنی نبود. سرت را تکان دادی. زلفت به ریشم خورد. ریشم به سبیلم چسبید،‌ مست شدم، دیوانه شدم. اقرار کردم. آخ اقرار کردم که عاعاعاش. شقم. آره عاشق...

عشقی که توی اتوبوس گل بکنه خیلی مضحک می‌شه. ای کاش اتوبوس در آن گرمای کذایی پنچر می‌شد. خورد می‌شد. می‌شکست، تا من بیشتر بتوانم تو را از پشت سر تماشا کنم. دلم می‌خواست بیایم توی اداره‌ای که تو کار می‌کنی پیشخدمت بشم، تو را به خدا به من رحم کن، من می‌میرم، حالا پشیمانم، پشیمانم که چرا نویسندگان در روزنامه‌ها می‌نویسند خانمها نباید در اداره کار بکنند. نه، نه اشتباه محض است. عزیزیم جای تو روی چشم روسا است. این چه حرفیه؟ کی می‌خواد بهتر از تو در اداره باشد؟ هر وقت با اون نکره گردن کلفتی که پهلوت نشسته بود صحبت می‌کردی دلم آتیش می‌گرفت. جگرم پایین می‌ریخت. روده‌هام صدا می‌کرد. قلوه‌هام بالا پایین می‌رفت. کباب می‌شدم، چلو می‌شدم، کتلت می‌شدم، آبگوشت می‌شدم، به خدا همه چیز می‌شدم، اوف!‌ زندگی چه شیرین است، چه تلخ است، شور است و بی‌مزه است!

در آن لحظه فهمیدم استخدام خانمها چه لذتی دارد، در آن موقع ملتفت شدم که اگر منم رئیس باشم تو و امثال تو را استخدام می‌کنم. بگور بابای سایرین! ای عشق، ای اتوبوس، ای ساعت یک بعدازظهر، کجایید؟ فکر می‌کردم تو الان پیاده می‌شوی، می‌روی، میروی و محل سگ هم به من نمی‌گذاری، ای خدا!‌ نمی‌دونم اداره‌اش کجاست، نمیدونم رئیسش کیه؟ همینقدر فهمیدم که به رفیق پهلودستیش می‌گفت: اداره ما... اداره ما... فقط همین.

الهی قربون اداره ما بشم. چه جای خوبی است. آیا شماره تلفنش چنده؟ با خود می‌گفتم ای کسیکه زلفت را به ریشم زدی، بدانکه از این به بعد ریشم را نمی‌تراشم و به عنوان خاطره عشقی که در اتوبوس بهم زدیم نگاهش می‌دارم. بگذار تا سر زانوم بیاد، بگذار زمین را جارو بزنه.

تمام این افکار و اندیشه‌ها مثل برق از مخیله‌ام می‌گذشت. اما خدا را شکر، موقعی که پیاده شدی و نیشت را برای خداحافظی بازکردی، دندون‌های مصنوعیت، چروکهای صورتت، چشمهای بی‌نور و گودافتاده‌آت مرا به خود آورد. آره عزیز دلم، تو پیر بودی، خیلی خیلی پیر، ابدا به درد من نمی‌خوردی. الحمدلله که این عشق و عاشقی زود طلوع کرد و زود هم غروب نمود وگرنه دل و جگرم را به طور الکی برای همیشه از دست داده بودم!

علی زرین قلم

رأی دهید
نظر شما چیست؟
جهت درج دیدگاه خود می بایست در سایت عضو شده و لوگین نمایید.