حکایت جوانی که ساعت نداشت
رأی دهید
حکایت جوانی که ساعت نداشتمرد جوون : ببخشین آقا ، می تونم بپرسم ساعت چنده ؟ پیرمرد : معلومه که نه ! جوون : ولی چرا ؟ ! مثلا" اگه ساعت رو به من بگی چی از دست میدی ؟ ! پیرمرد : ممکنه ضرر کنم اگه ساعت رو به تو بگم ! جوون : میشه بگی چطور همچین چیزی ممکنه ؟ ! پیرمرد : ببین ... اگه من ساعت رو به تو بگم ، ممکنه تو تشکر کنی و فردا هم بخوای دوباره ساعت رو از من بپرسی ! جوون : کاملا" امکانش هست ! پیرمرد : ممکنه ما دو سه بار دیگه هم همدیگه رو ملاقات کنیم و تو اسم و آدرس من رو بپرسی ! جوون : کاملا" امکان داره ! پیرمرد : یه روز ممکنه تو بیای به خونه ی من و بگی که فقط داشتی از اینجا رد میشدی و اومدی که یه سر به من بزنی! بعد من ممکنه از روی تعارف تو رو به یه فنجون چایی دعوت کنم ! بعد از این دعوت من ، ممکنه تو بازم برای خوردن چایی بیای خونه ی من و بپرسی که این چایی رو کی درست کرده ؟ ! جوون : ممکنه ! پیرمرد : بعد من بهت میگم که این چایی رو دخترم درست کرده ! بعد من مجبور میشم دختر خوشگل و جوونم رو بهت معرفی کنم و تو هم دختر من رو می پسندی ! مرد جوون : لبخند میزنه ! پیرمرد : بعد تو سعی می کنی که بارها و بارها دختر من رو ملاقات کنی ! ممکنه دختر من رو به سینما دعوت کنی و با همدیگه بیرون برید ! مرد جوون : لبخند میزنه ! پیرمرد : بعد ممکنه دختر من کم کم از تو خوشش بیاد و چشم انتظار تو بشه ! بعد از ملاقاتهای متوالی ، تو عاشق دختر من میشی و بهش پیشنهاد ازدواج می کنی ! مرد جوون : لبخند میزنه ! پیرمرد : بعد از یه مدت ، یه روز شما دو تا میاین پیش من و از عشقتون برای من تعریف می کنین و از من اجازه برای ازدواج میخواین ! مرد جوون در حال لبخند : اوه بله ! پیرمرد با عصبانیت : مردک ابله ! من هیچوقت دخترم رو به ازدواج یکی مثل تو که حتی یه ساعت مچی هم از خودش نداره در نمیارم ! ! !