داستان قلب شیشه ای

این داستان را در آستانه‌ سال جدید، به تمام کسانی که در هر مقامی و در هر جایی هستند و پس از خواندن آن قلب خود را شیشه‌ای می‌کنند، تقدیم می‌کنم. اتفاقی که چندی پیش برای ما افتاد...


    تازه امروز نفس راحتی میکشیدم، چون امتحانات پایان ترمم تمام میشد و می‌توانستم کمی بخوابم یا با دوستانم صحبت کنم و به خانه اقوامم بروم یا مهمان دعوت کنم. همین‌‌طور که فکر می‌کردم، دوستانم همه با هم در حیاط دانشگاه منتظرم بودند و با دیدن من گفتند: (فاطیما)، چرا اینقدر دیر از سر جلسه بلند شدی؟ ما تقریبا نیم ساعت پیش خلاص شدیم! خندیدیم و همه با هم به یک گوشه دانشگاه که آلاچیق‌های متعددی داشت و بسیار زیبا طراحی شده بود رفتیم و شروع به صحبت کردیم. ناگهان از دوستانم پرسیدم بچه‌ها فرصت دارید راجع به موضوعی با هم صحبت کنیم؟ آنها گفتند: چرا که نه، هر چه بیشتر صحبت کنیم، بیشتر پیش هم می‌مانیم، بعد باید هر کدام به شهرهای خودمان برگردیم. یکی از دوستانم گفت: فاطیماجون راجع به چه موضوعی صحبت کنیم؟ من بدون مقدمه گفتم: قلب! با گفتن این کلمه شلیک خنده بلند شد و همه یک صدا گفتند: ای عاشق بدبخت! من تعجب کردم؛ این همه موضوع راجع به قلب است، چرا آنها فورا فکر کردند من عاشق شدم؟! وقتی به قلبم رجوع کردم، دیدم بی‌‌ربط هم نگفتند! پس من هم با آنها خندیدم و گفتم حالا...

    راستی بچه‌ها شما راجع به قلب چه می‌دانید؟ یکی گفت: همه می‌گویند قلب از گوشت درست شده و درونش پر از خون است، دیگری گفت: شاعران قلب را به چیزهای خیلی بهتری تشبیه میکنند، قلب جایگاه عشق، حسد، کینه و غیره است.یکی قلب را جایگاه خاطرات تلخ و شیرین توصیف و یکی دیگر قلب را به شیشه تشبیه کرد. شیشه‌ای که با غم می‌شکند. آنها از شادی‌ها و غم‌هایشان گفتند. از شادی‌هایشان که زودگذر و داستان‌ غم‌هایشان که طولانی بود.
    یکی از دوستانم این طور ادامه داد: در زندگی جز درد و غم چیزی نصیب من نشد، انگار سرنوشتم را با غم نوشتند، شادی‌ام مادرم بود که او هم رفت. پس قلب جایگاه غم و دلتنگی است. یکی گفت: برادرم هر چه تلاش کرد در کنکور قبول شود، نشد. پس قلب گورستان علم است و آرزوها. دیگری گفت: شوهرم مرا درک کند، پس قلب جایگاه احساسات قشنگ است. یکی از دوستانم گفت: هر چه خوبی می‌کنم انگار دستم نمک ندارد. چند روز پیش، کلی وقتم را برای یاد دادن درس آنالوگ به دوستم تلف کردم. وقتی امتحانش را داد، گفتم کمک‌هایم موثر بود، توانستی امتحانت را خوب بدهی؟ گفت: مگر چه کار کردی، فقط چند سوال مرا جواب دادی. خودم زحمت کشیدم! پس قلب جایگاه خفه کردن خوبی‌هاست.    ناگهان دوستم (هانیه) زد زیر گریه و گفت: شما همه از قلب و درد و رنج و شادی گفتید، اما هیچ‌کدام از سرنوشت من اطلاع ندارید! غم من از تمام غم‌های دنیا بیشتر است. همه تعجب کردیم، چون او از همه ما شادتر بود و همیشه مطالب بامزه و خنده‌دار را برایمان باSMS می‌فرستاد. او دختری زیبارو، شاداب، مهربان و بسیار مورد توجه بود. من همیشه می‌گفتم کاش من جای او بودم. یک لحظه دنیا بر سرم خراب شد. خدایا ظاهر آدم‌ها چقدر با باطنشان فرق دارد!    او بعد از کلی گریه کردن کمی آرام شد و گفت: قلب من جایگاه کینه، حسد، انتقام و خیلی چیزهای دیگر است. کمی او را نوازش کردم و گفتم هانیه‌جون خب حرف بزن تا سبک شی. او گفت: من 15 سالم بود که عاشق پسری زیبا با موهای بلوند و چشمان آبی شدم. برخلاف میل پدر و مادرم با پافشاری با او ازدواج کردم، ما همه تعجب کردیم!    هانیه تو ازدواج کردی؟ ما همه فکر می‌کردیم مجردی و چند خواستگار خوب برایت پیدا کرده بودیم. او گفت: نه تنها مجرد نیستم، بلکه من یک مادرم. مادری که غم دیدار فرزندم مرا دیوانه کرده!    حرف او را قطع نکردیم، چون داستان برایمان جالب شده بود. او ادامه داد: من با پسری ازدواج کردم که برخلاف ظاهر زیبایش بعد از ازدواج به چند صفت او پی بردم. هم معتاد بود، هم دزد و بدبین! اوایل، وقتی جواهراتم یکی‌یکی گم می‌شد، فکر می‌کردم من با حواس پرتی آنها را جایی گذاشتم یا گم کردم، ولی بعد متوجه شدم که او اثاثیه خانه و جواهرات مرا برای خرج موادمخدر می‌فروشد... و زمانی که این مسئله را به او گفتم، او به التماس افتاد و گفت: هانیه‌جون به خدا من مقصر نیستم، به حرفم گوش کن، من گول خوردم، دلم می‌خواهد ترک کنم، ولی می‌ترسیدم از تو کمک بخوام. سخت‌گیری‌ها و بدبینی‌هایم برای همین بود، می‌ترسیدم.    او همچنان التماس می‌کرد، من مستقیم به خانه مادرم رفتم. از ناراحتی به درس پناه بردم و خوشبختانه در کنکور قبول شدم. حالا نه از شوهرم خبر دارم نه از فرزندم. دلم خیلی می‌خواهد یک‌بار دیگر موهای فرزندم را شانه کنم و صورتش را ببوسم. حالا فهمیدی چرا قلب من جایگاه بدی‌ها شده!من لبخند زدم و گفتم هانیه‌جون چه مشکل کوچکی! آدم برای این مشکل کوچولو می‌تواند راه‌حل‌های زیادی داشته باشد. او بغض کرد و با خشم به من گفت: تو به مشکل به این بزرگی می‌گویی کوچک!؟ گفتم: بله همه چیز راه دارد، فقط وقتی آدم‌ها بمیرند برای آنها نمی‌توانیم کاری انجام دهیم. او گفت: حرف زدن چه آسان، عمل کردن چه مشکل! به او گفتم: عمل کردن چه آسان! فقط با من همکاری کن، آن‌وقت هم شوهر و هم فرزندت را سالم به تو خواهم داد و با خنده گفتم (همچنین قلبت را)! فقط به حرف‌هایم گوش کن. همه دوستان ماتشان برده بود، انگار دیگر آن همه فضای دانشگاه، آن همه دختران و پسران شاداب و حوض کوچک جلوی پایمان که پر از ماهی بود، آبشار مصنوعی دانشگاه که یک ساعت بسیار بزرگ را روی قله آن کار گذاشته بودند و گل‌های زیبایی که اطرافمان را به صورت بهشت خداوند درآورده بود، هیچ‌کدام را نمی‌دیدند و فقط به حرف‌های من و هانیه گوش می‌دادند.    من به هانیه گفتم: عزیزم، برای این کار باید قلبت را مانند یک دفتر باز کنی و با خون خودت، جوهر و با عقل خودت قلم بسازی. او گفت: حرف تو را نمی‌فهمم. گفتم: صبر داشته باش، کم‌کم می‌فهمی. حالا در خیال خود روی قلبت بنویس، همسرت چه صفت‌های خوبی داشت؟ حالا به قسمت بالاتر صفحه توجه کن، چه صفت‌های بدی داشت که در قلبت نوشته شد؟ آنها را با فکرت پاک کن. حالا اجازه بده ما هم برایت بنویسیم. هانیه‌جان دنیا به آن زشتی که تو تصور می‌کنی نیست، به اطرافت نگاه کن. تو می‌توانی از تمام آفریده‌های خدا هم پند بگیری، هم لذت ببری. تو جوانی، باید بخندی، باید شاداب باشی اما برای این کار به چند چیز نیاز داری. تیشه، دستمال و شیشه پاک‌کن.    خندید و گفت: جوک تعریف می‌کنی؟ گفتم: اگر آدم‌ها بدانند که همه ما به این سه چیز نیاز داریم، آن‌وقت در جهان، همه خوشبخت خواهند بود؛ همان‌طور که خداوند می‌فرماید من شما را با عشق آفریدم و به شما اجازه دادم در زمین با عشق زندگی و از تمام نعمت‌های من برای زندگی کردن به نحو احسن استفاده کنید.    هانیه‌جان شما همه از قلب صحبت کردید، اما من امروز می‌خواهم از قلب خودم صحبت کنم، تو فقط گوش کن.    من در زندگی قلب شیشه‌ای را برای خودم انتخاب کردم؛ قلبی که از شیشه است، اما هیچ سنگی نمی‌تواند آن را بشکند. او گفت: قلب شیشه‌ای؟ چه جوری؟ گفتم: حالا برایت می‌گویم. من هم مثل تو سختی‌های زیادی در زندگی کشیدم که در اثر بی‌تجربگی به من هم خیلی بد گذشت. روزی با خود فکر کردم خدایا تو می‌گویی من بندگانم را دوست دارم، پس چرا این همه بلا بر سر من می‌آید؟ ناگهان به یاد یک جمله زیبای قرآنی افتادم که در آن گفته شده بود، انسان‌ها در اثر اشتباهات و گناهانشان دچار مشکل می‌شوند. همین یک جمله جرقه‌ای شد برای من. ناگهان به قلبم الهام شد، قلبت را بشوی! در خیالم تیشه‌ای برداشتم و وارد قلبم شدم. هر جا از هر کسی ناراحتی داشتم وگره‌ای در قلبم بود آنها را با تیشه تراشیدم و از قلبم دور کردم، تمام قسمت‌های کدر قلبم را که نشانه کدورت درونی‌ام بود با شیشه پاک‌کن و دستمال، تمیز کردم. آن‌قدر قلبم را پاک کردم که به جای گوشت و خون، قلبم را به صورت یک حباب شیشه‌ای درآوردم. حبابی که فقط من در آن جا داشتم و می‌توانستم از درون آن، خانه شیشه‌ای بیرون را تماشا کنم.    متوجه شدم بیرون قلبم زیبا نیست. چشم‌انداز من باز هم چیزهای بد را می‌بیند. در خیال خودم از گل فروشی‌های معتبر، گل‌های زیبایی می‌خریدم و بیرون قلبم می‌کاشتم.    حال من دارای قلبی شیشه‌ای، صاف، روشن، بی‌‌کینه و بی‌‌حسد و در بیرون قلبم گل‌های رنگارنگ دارم و هر روز به تماشای این گل‌ها می‌نشینم و آنها را آبیاری و از بین آنها بهترین‌ها را وارد قلبم می‌کنم.    هانیه‌جان بیا از هر کس که کینه‌ای داری و این کینه‌ها به دیواره قلبت چسبیده با تیشه بتراش و دور بریز. قلبت را بشوی و بعد به طرف مشکلات برو. او گفت: این بار خود را اول به خدا، بعد به تو می‌سپارم. گفتم: پس بیا از حالا شروع کنیم. با صدای بلند گفتم بچه‌ها خداحافظ، دیدار ما منزل هانیه‌جون، جشن دور هم بودن مجدد در کانون گرم خانواده‌اش. دست هانیه را گرفتم و مستقیم به خانه‌ خودمان بردم. از پدرم خواهش کردم که با ما به خانه هانیه و پیش همسرش برویم. برنامه‌ریزی‌ها را به پدرم سپردم.    وقتی درخانه را زدیم، همسر هانیه با شادمانی به استقبال ما آمد. بعد از صحبت‌های بسیار، او گفت: دوست بدی داشتم که مرا ناجوانمردانه معتاد کرد. من هانیه و فرزندم را دوست دارم. در ضمن چون پولم برای تهیه مواد و خرج خانه کافی نبود به راه خلاف کشیده شدم.    پدرم او را نزد پزشک برد. سه روز در بیمارستان بستری شد. خونش را تصفیه کردند و به او آموزش‌های لازم را دادند. او دوباره به خانه نزد همسر و فرزندش برگشت. امروز که این مطلب را برایتان می‌نویسم قرار است با دوستانم به خانه آنها برویم. خیلی فکر کردم چه چیزی برایش ببریم بهتر است. من یک حباب شیشه‌ای به شکل قلب پیدا کردم، درونش شن‌های رنگی ریختم و چند گل زیبا را در آن جای دادم و روی کاغذ نوشتم (هانیه‌جان ما آدم‌ها باید بدها را ببخشیم و با آنها با حسن نیت برخورد کنیم. با آمدن سال نو، قلب خود را نو و دیواره‌های آن را تمیز کنیم. صاف و زلال همچون آب، همه را دوست داشته باشیم، به همه خوبی کنیم، حتی کسانی که به ما بدی کردند، چون هیچ‌کس از خوبی زیاد تنبیه نمی‌شود. حتی اگر تنبیه شود ناراحت نمی‌شود، چون کار خوبی انجام داده. عشق خدایی را مانند گل‌های زیبا در قلبمان بکاریم و به چشمانمان یاد بدهیم تا همه‌چیز را خوب ببینند، البته هوشیارانه و چیزهای بد را به خوب تبدیل کند. اگر کسی به ما بد کرد و ما هم به او بد کنیم، ما هم در رده‌ بدها قرار می‌گیریم، پس یک خوب کم می‌شود و یک بد زیاد.) هانیه‌جان سعی کن خوب باشی و خوب‌ها را زیاد کنی.

رأی دهید
نظر شما چیست؟
جهت درج دیدگاه خود می بایست در سایت عضو شده و لوگین نمایید.