یک زن دیگر
کاربر گرامی!
جهت حمایت وبهبود کیفیت سایت بر روی یکی از تبلیغات انگلیسی بالا کلیک نمائید.
======================================
بعد از 21سال زندگی مشترک، در پی راهی نو برای حفظ جرقههای عشق و صمیمیت زندهتر و تازهای در رابطه با همسرم بودم.
روزی به من گفت: «متوجه شدهام که این اواخر بیشتر به ملاقات آن زن میروی! تو او را دوست داری...» و من بسیار متعجب به حرفهای او گوش میدادم: «زندگی بسیار کوتاه است و تو باید زندگیات را با کسانی که دوستشان داری بگذرانی.» و من با لحن اعتراضآمیز گفتم: «اما من تو را دوست دارم.»
- «میدانم. اما این را هم میدانم که او را نیز دوست داری. شاید باور نکنی اما فکر میکنم اگر شما دو نفر زمان بیشتری را با هم سپری کنید، من و تو هم به یکدیگر نزدیکتر خواهیم شد!»
و البته طبق معمول، او درست میگفت و درست حدس میزد. پس این زن- همسرم- مرا به دیدن آن زن- مادرم- همچنان تشویق و ترغیب میکرد.
مادرم، زن 71 سالهای بود که از 19 سال پیش که پدر فوت کرد، تنها زندگی میکرد و درست بعد از مرگ پدر، من هم کیلومترها از او دور شدم و به شهر دیگری رفتم. از سال پیش که محل کارم به زادگاهم نزدیکتر شد، با خود تصمیم گرفتم زمان بیشتری را با مادرم بگذرانم. اگر چه به خاطر شغل و فرزندانم باز هم چندان فرصت این دیدارها را نداشتم و ملاقات ما به همان تعطیلات و روزهای خاص محدود شد.
وقتی به او زنگ زدم که «آماده باش تا من و تو شام را با هم صرف کنیم، با شک و تعجب به من گفت: «آیا اتفاقی افتاده است؟ میخواهی خانواده و فرزندانت را ترک کنی؟...»
مادر من از آن دسته زنانی است که در چنین مواردی اولین چیزی که به فکرش میرسد، اتفاقی غیرعادی است. یک تلفن شبانه دیرهنگام و دعوت به شام از طرف پسربزرگ خانواده، مقدمه ی یک خبر بد خواهد بود.
- «نه من فقط فکر کردم بد نیست زمان بیشتری را من و تو، با هم سپری کنیم.»
- «حتماً حتماً خیلی هم دوست دارم.»
جمعه، بعد از کار وقتی داشتم به سوی خانهاش رانندگی میکردم، عصبی و مضطرب بودم و وحشت و دلهره ی پیش از ملاقات او را داشتم و البته این همه دلهره برای این بود که داشتم به ملاقات مادرم میرفتم. آه خدای من! در مورد چه چیزی با هم صحبت کنیم؟ اگر رستورانی را که انتخاب کردهام، دوست نداشته باشد چه؟ اگر فیلم را دوست نداشته باشد چطور؟ اگر از هیچ کدام خوشش نیامد؟ وقتی به خانهاش نزدیک شدم دیدم او هم بیرون خانه منتظر ایستاده است. با ظاهری آراسته و مرتب و با لبخند گفت: «به دوستانم گفتهام که میخواهم با پسرم بیرون بروم. همهشان متعجب شده و تحت تأثیر قرار گرفته بودند.» و همچنان که سوار ماشین میشد ادامه داد: «بیشک تا فردا نمیتوانند صبر کنند تا در مورد برنامه ی امشب من و تو خبردار شوند.»
ما هیچ جای خاصی نرفتیم، در همان نزدیکی جای کوچکی را انتخاب کردیم تا بتوانیم با هم حرف بزنیم. مادر دستم را گرفته بود، نیمی از آن از روی محبت و نیمی برای اینکه به کمک من از پلهها بالا برود. وقتی پشتمیز نشستیم، من فهرست غذا را برای هر دویمان خواندم. چشم او فقط نوشتههای بزرگ را میبیند. در حین خواندن فهرست غذا، نیم نگاهی به بالا انداختم. مادر آن سوی میز ساکت نشسته بود و فقط به من نگاه میکرد و لبخندی زیبا و پر مهر بر لبانش بود. گفت: «زمانی که تو کوچک بودی من فهرست غذا را برای تو میخواندم.» منظور او بیان چرخه ی روابط بود. گفتم: «بله و اکنون زمان استراحت تو و باز گرداندن الطاف و مهربانیهای توست.»
من و مادر گفت و گو و شام خوبی داشتیم. هیچ چیز نمیتوانست حواسمان را پرت کند. آنقدر که حتی سینما را از یاد برده بودیم و فقط با هم صحبت میکردیم. آن شب وقتی به خانه رسیدم، همسرم پرسید: «ملاقاتتان چطور بود؟» گفتم: «خوب. بهتر از آنچه تصور میکردم.» و از آن به بعد مرتب به دیدن مادر میروم. من در مورد اتفاقات روزمره و خانوادهام با او صحبت میکنم، او هم از گذشتههای خود و پدر میگوید.
همسرم راست میگفت. ملاقات من و مادر، روابطم را با همسرو فرزندانم هم به طرز زیبایی تغییر داده بود. حالا دیگر این دو زن زندگی من، در کنار هم، در خانهای پرعشق و محبت و با وجود فرزندان خوبم، تمام آرزوهای مرا به حقیقت نزدیک کردهاند.