راز هفت ساله -داستانی جالب
بازرس معدن تختههای روی چاه را به کناریزد تا بتواند درون آن را ببیند. هفتاد سال بود کهاین معدن ذغالسنگ متروکه شده بود و هیچاستفادهای از آن نمیشد. بازرس وظیفه داشتببیند میتوان دوباره آن را به راه انداخت؟دوران پس از جنگ جهانی دوم بود و انگلستانکمبود سوخت داشت.به همین خاطر دولتتصمیم گرفت معادن متروکه را دوباره راهاندازیکند. بازرس نورچراغ قوه را بهداخل چاهانداخت. چاه پر از آب سیاه بود. آبسیلابهایی که در این هفتاد سال هرازگاهی بهآن منطقه سرازیر شده بود. درون چاه تاریکبود. با دقت بیشتری به آن نگاه کرد و نورچراغ راداخل آن گرداند. از دیدن چیزی که دیدخشکش زد. تقریبا چهاریا پنج متر پایینتر،درونآبهای سیاه چاه جسد یک انسان افتاده بود.خودش را عقب کشید و دوان دوان به سوینزدیکترین تلفن منطقه رفت.به زودی آن محلپراز پلیس شد. سربازرس جان والاس به همراههمکارانش همه جا را زیرورو کردند، آنها بایدمیفهمیدند که این جسد اتفاقی درون چاه افتادهاست یا پای قتل یا خودکشی در بین میباشد؟
سربازرس به یکی از مامورین گفت: (یکطناب بلند بیاورید، باید یکنفر برود داخل چاه وجسد را بیرون بیاورد.) مامور پلیس یک طناب رابه دور کمرش محکم بست و به درون چاه رفت.کمی پایینتر فریاد کشید:(اینجا اصلا هوا ندارد،مواظب من باشید.) آهسته آهسته پایین رفت وخود را به جسد رساند. دوباره گفت:(دور جسد پراز آهن پاره و آشغال است، باید آنها را از بدنشکنار بکشم.) و بعد از چند دقیقه فریاد زد: بکشیدبالا... ماموران جسد را آهسته بالا کشیدند. نیمی ازآن تقریبا از بین رفته بود و ظاهر بسیار مشمئزکنندهای داشت. معلوم بود که مدتهای زیادیدر آب مانده است. هیچکس علاقهای به تماشایآن و حتی نزدیک شدن به آن را نداشت. دکتردیویدپرایس در پزشکی قانونی جسد را معاینهکرد، بعد رو به سربازرس والاس نمود و گفت:(حرف زیادی برای گفتن ندارم.چیزی از جسدنمانده است، حتی نمیتوانم بگویم علت مرگقتل بوده استیا خودکشی) سربازرس دستش رابا بیحوصلگی بالا برد و گفت:(دیوید نگو کههیچی نمیدانی. بالاخره یک چیزهایی حتمافهمیدهای مگر نه؟)
دکتر جواب داد:(تنها چیزی که میتوانمبگویم این است، او یک پیرزن حدودا155سانتی متری و تقریبا هفتاد ساله بوده است وجسد چندسال در چاه مانده است.)
سربازرس لبخندی زد و در حالیکه میرفتگفت: (از هیچی بهتر است. فعلا خداحافظ.) بعدرو به دستیارش سروان دربی کرد وگفت:(حالاباید لیست تمام پیرزنهایی که ظرف چندسالگذشته مفقود شدهاند پیدا کنیم. این نبایدکارسختی باشد.) دربی به دنبال لیست مفقودین ووالاس برای تشکیل پرونده به اداره پلیس رفتند.
یک ساعت بعد دربی با یک کاغذ وارد اتاقسربازرس والاس شد:(رییس، در ده سال گذشتهسه پیرزن مفقود شدهاند که مشخصاتشان رویاین کاغذ نوشته شده است. لوییس رابینسون56ساله، مارتاپیس 59 ساله و اما شیرد75ساله.)
بازرس حرفش را قطع کرد و گفت:(اینآخری به مورد بیشتر نزدیک است. حالا میدانیقد او چقدر بوده است؟) دربی خندید و بلافاصلهجواب داد: (اتفاقا این را پرسیدم. او قد تقریباکوتاهی داشته است، ولی دوتای دیگر هردوبلندقدتر بودند. یک خبر جالب هم دارم...خانم اما شیرد تقریبا در دو کیلومتری معدنقدیمی زندگی میکرده است و خواهرزادهاشوینفرد هالاگان هم همیشه پیش او بوده است.اوهنوز هم درآن خانه است.میگویند سندش به ناماو شده است.)
سربازرس والاس در حالیکه ابروهایش را بالامیانداخت و بلند میشدگفت: (خوب دیگه بایدبرویم، آدرس را که بلدی؟) خانه اما شیرد یکخانه نسبتا کوچک و کاملا قدیمی بود. مشخص بودکه شخص یا اشخاصی درآن زندگی میکنند. دربی زنگ را به صدا درآورد و منتظر ایستاد. چندثانیه بعد زن نسبتا جوان و رنگ پریدهای در را بهروی آنها گشود:(بله؟ با کی کار داشتید؟)
سربازرس پرسید:(اینجا منزل خانم اما شیرداست؟) زن که غافلگیر شده بود بعد از مکثکوتاهی پرسید:(شما کی هستید؟... اما شیرد چندسال است که گم شده است.) سربازرس گفت:(بله ما این را میدانیم، شماهم باید خانم وینفردهالاگان باشید. من سربازرس والاس و ایشاندستیارم سروان دربی هستند. میشود با شماصحبت کنیم؟)
وینفرد هالاگان کمی منو من کرد، ولی بعددررا گشود و آنها به درون رفتند. خانه بسیارسادهای بود و گرمای خاصی در آن احساسنمیشد. زن که بسیار دلواپس به نظر میرسید،پرسید:(اتفاقی افتاده است؟) سربازرس بهصورت او دقیق شد و گفت:(بله خانم، ما امروزیک جسد در معدن قدیمی پیدا کردهایم کهاحتمالا متعلق به خانم شیرد است.)
زن دستش را جلوی دهانش گذاشت وگفت:(خدای من... بعد از هفت سال؟ بعد ادامهداد:(اما شیرد خاله من بود و من با او در این خانهزندگی میکردم.)
والاس گفت:(او چطور گم شد؟ وینفرد نگاهشرا به کف اتاق دوخت و جواب داد:(یک شببرای کاری بیرون رفت و دیگر برنگشت) من وشوهرم به کلانتری اطلاع دادیم، ولی نتوانستند اورا پیدا کنند. همه این را میدانند.)
والاس دوباره پرسید: (خانم وینفرد این خانهمال شماست؟)
وینفرد یکه خورد، ولی خودش را کنترل کرد وجواب داد:(بله... خالهام آن را... به منفروخت.)
والاس از جایش برخاست و درست روبهرویوینفرد ایستاد:(دوسال پس از مفقود شدن خانماما شیرد این خانه به نام شما شده است. چطورچنین چیزی ممکن است؟)
وینفرد آشکارا میلرزید. فشار زیادی برایاعتراف لازم نداشت. ناگهان به شدت شروع کردبه گریه. دربی با تعجب به والاس نگاه کرد. به اینزودی حقیقت داشت معلوم میشد. وینفردبالاخره اشکهایش را باگوشه پیش بندش پاککرد وگفت: (من عمدا او را نکشتم، باورکنید. منقاتل نیستم.)
والاس روی صندلی کنار وینفرد نشست و گفت:میدانم دخترم. حالا همه چیز را برایمان تعریفکن. بی کم وکاست.)
وینفرد آهی کشید:(آن شب،شب بدی بود.شوهرم مثل همیشه رفته بود بیرون. نمیدانستمکجاست و فکرم به هرجایی میرفت. خاله داشتخیاطی میکرد و مدام غر میزد. اصلا حوصلهنداشتم.پشت پنجره رفتم تا ببینم شوهرم داردمیآید یا نه؟ ولی از او خبری نبود. خاله اماگفت:(بیخود منتظر نباش، حالا حالاهانمیآید.تمام شهر خبر دارند که او با یکیسروسری دارد، آن وقت تو سرت را میکنی تویبرف و نمی خواهی قبول کنی؟) سرم درد میکردو حالت تهوع بهم دست داده بود. اصلا حالخوشی نداشتم. دلم شور میزد. خاله اما هممرتب وراجی میکرد و از شایعاتی که پشت سرشوهرم در شهرپیچیده بود میگفت:(مردمدلشان به حالت میسوزد بدبخت. شوهرت راجمع کن. الان معلوم نیست کجا سرش گرم است.اهل خانه و زندگی که نیست... ) حرفش را قطعکردم وفریاد کشیدم: (خاله چه میگویی؟)
به تندی گفت:(مگه دروغ میگویم؟ اگر اهلخانه و زندگی بود که الان باید کنار زنش بود، نهیک زن غریبه...)
نتوانستم خودم را کنترل کنم و ناگهان سیلیمحکمی به صورت خاله اما زدم. از شدت ضربهسرش به چرخ خیاطی خورد. فورا پشیمان شدموگفتم:(ببخشید خاله جون، آخه با اینحرفهایت اعصابم را خردکردی.) ولی خالهجوابی نداد. به طرز دلهره آوری ساکت شدهبود. خم شدم و به صورتش نگاه کردم، تکاننمیخورد. صدایش کردم، تکانش دادم، ولیفایدهای نداشت، او مرده بود. باورم نمیشد،ممکن نبود کسی را کشته باشم... ولی کشتهبودم.نمیدانستم چه کار کنم. هرلحظه ممکن بودشوهرم سربرسد. دیگر برایم اهمیتی نداشت که اوکجاست، فقط میخواستم به خانه نیاید. باید جسدرا از خانه بیرون میبردم.یک چرخ دستی درحیاط پشتی داشتیم، آن را جلوی در آوردم،با هرزحمتی که بود خاله اما را روی چرخ دستیگذاشتم و به راه افتادم. میدانستم کجا بروم،نزدیک خانه مان یک معدن قدیمی متروکهبود.من از بچگی همین جا بزرگ شدهام و هرگزبه یاد ندارم کسی به سراغ معدن رفته باشد. آنموقع به نظرم بهترین راه حل آمد. هیچوقت آنشب را فراموش نمیکنم.بار سنگینی داشتم وراهی طولانی پیش رویم بود. بالاخره به معدنقدیمی رسیدم و یک راست به سراغ چاه آنرفتم.صدای افتادن خاله اما درون آب سیاه چاههنوز هم بعد از هفت سال توی گوشماست.طاقت نیاوردم و همانجا حسابی گریهکردم.بعد با سرووضعی آشفته به خانه برگشتم.
ازآن موقع تا به حال سایه خاله اما همیشه رویزندگیام افتاده است.شوهرم ترکم کردورفت.برای اینکه آواره نشوم،امضای خاله اما راجعل کردم و سند خانه را به نام خودم انتقالدادم...اشک دوباره از گوشه چشمانش سرازیرشد و ادامه داد: (دیگر هیچوقت رنگ خوشبختیرا ندیدم... هیچوقت)
نویسنده: جان لویت
مترجم: فاطمه عبدوسی