سرکار استوار مرد
عبدالعلی همایون " - بازیگر و ترانه سرای قدیمی تئاتر و سینما صبح امروز به دلیل عارضه ایست قلبی در گذشت.به گزارش خبرنگار گروه فرهنگ و هنر ایلنا ، این هنرمند که در سال 1299 در تهران به دنیا آمد فعالیت فرهنگی خود را از مطبوعات در سال 1318 به عنوان نویسنده آغاز کرد ، پس از این در رادیو به عنوان خواننده ترانه های طنز آمیز و پیش پرده خوان فعالیت خود را ادامه داد.مرحوم " همایون " فعالیت خود را در سینما از سال 1328 به عنوان خواننده در فیلم واریته بهاری به کارگردانی "پرویز خطیبی "آغاز کرد و از این پس بود که با هنرمایی خود فعالیت مستمرخود را در سینما ادامه داد.صمد به مدرسه می رود ، ستارخان ( علی حاتمی ) ، صمدو فولاد زره دیو ( جلال مقدم ) ، جنوب شهر ( فرخ غفاری ) و واریته بهار (پرویز خطیبی ) از جمله فیلمهایی هستند که وی به عنوان بازیگر حضور داشته است .آخرین فعالیت وی نیز در زمینه موسیقی تنظیم " تصنیف های تهران قدیم " بود .لازم به ذکر است پیکر این هنرمند فقید فردا دوشنبه 29 آبان ماه از مقابل خانه سینما به سمت بهشت زهرا تشییع می شود .
در اینجا آخرین مصاحبه عبدالعلی همایون ( سرکار استوار ) را که با روزنامه ایران انجام داده است می آوریم . روحش شاد /
سلام، سرکار استوار! آرش نصیرىخوبى گفت و گو با قدیمى هاى هنر آن است که با خاطراتى مواجه مى شوید که در آن بسیارى از کاراکترها آشنا هستند و این باعث یک نوستالژى دلنشین مى شود. کاراکترهاى مختلف خاطرات یک هنرمند قدیمى که تو به حرفهایش گوش مى کنى، هر کدام نقبى مى زنند به خاطرات دیگرى و در پایان تو با یک مجموعه از لحظات شیرین به هم پیوسته مواجه مى شوى. اینها که گفتم، قاعدتاً باید مربوط باشد به آدمهاى همان نسل، اما عجیب است که اینگونه نیست و در واقع این نوستالژى فراگیر نسل نمى شناسد. اینگونه است که عبدالعلى همایون که سالها قبل شده بود «سرکار استوار» هنوز هم آشنایان فراوانى دارد از همه نسلها. هنرمندى قدیمى با سنى کمى بیشتر از هشتاد سال و پیشینه فراوان در تئاتر و پیش پرده خوانى و خوانندگى و سینما و تلویزیون. مى شود گفت تقریباً همه وادى ها. جناب همایون کار هنرى اش را با نویسندگى در توفیق شروع کرد و بعد با حدود سى نشریه دیگر همکارى کرد و بعد در سالهاى سکوت خطش را هم «خوش» کرد.گفت و گو با سرکار استوار را مى توانستیم بکشانیم به همه این زمینه ها که گفتم اما این کار را نکردم و در عوض همه اینها، درباره خودش گفت و گو کردم و با جمعه شروع کردم. لابد این هم دلیل دارد. بهانه این گفت و گو هم مى توانست خیلى چیزها باشد. شما فکر کنید براى اکران فیلم «گل یخ» است که استاد را در هشتاد و دو سالگى دوباره آغاز کرده است.* جمعه چه تصویرى را در ذهن شما مى سازد؟- ما چون اصولاً سن مان سنى است که به گذشته مربوط مى شویم، این است که ناچاراً تابع بزرگترهایمان بودیم، بخصوص که بر خلاف اینکه همه بچه هایشان را دنبال خودشان مى انداختند، والدین ما به ما مى گفتند که از جلو بروید تا مواظب شما باشیم. البته من هنوز هم که هنوز است، وقتى جمعه مى شود، یاد شاه عبدالعظیم مى افتم و زیارت اهل قبور. هنوز وقتى که توى بهشت زهرا یا مکانهاى مذهبى مى روم، بى اختیار یاد اعمال و رفتار خودم مى افتم، یاد گذشته ها و یاد رفتن مى افتم.* این مربوط به الآن است که سن و سالى از شما گذشته است و دارید از دور به گذشته ها نگاه مى کنید. وقتى نوجوان و جوان بودید، این تصویر چگونه بود؟- وقتى جوان بودیم، مى رفتیم دربندر. مى رفتیم اطراف دربند. البته الآن آنجا را ساخته اند. قبلاً از میدان دربند یک راهى بود که کنار رودخانه بود و از آنجا مى رفتیم تا سربند. الآن روى رودخانه را بسته اند و خیابان شده است. آن موقع این مجسمه کوهنورد نبود و فقط رودخانه بود، بدون ساختمانهایى که ساخته شده است. البته بیشتر گردش مردم در آن زمان شاه عبدالعظیم بود که هم زیارتى بود و هم کبابى که هنوز مزه آن زیر زبان ماست. با وجود این همه رستوران و کبابى که در تهران باز شده است، مثل آن کباب را که اطراف شاه عبدالعظیم مى خوردیم، هیچ جا ندیده ام.* خانه تان آن موقع کجا بود؟- خانه ما آن موقع پشت مجلس بود. پدرم که در مجلس کار مى کرد، براى اینکه روز جمعه برود پشت سر آقاى شاه آبادى که جمعه در مسجد پیش نماز بود، نماز بخواند، خانه بیرونى اندرونى آنجا را فروخت و آمد در سقاخانه نوروزخان خانه خرید. آن موقع هنوز خیابان بوذرجمهرى را نساخته بودند و همه اش بازار بود.* با چه وسیله اى مى رفتید حرم حضرت عبدالعظیم؟- با ماشین دودى مى رفتیم. یک بار هم شب پیاده با برادرم و دو سه نفر از دوستان برادرم رفتیم شاه عبدالعظیم. خیابان رى را گرفتیم و رفتیم تا میدان شوش. اول آن هم متوفیات بود، یعنى جایى که مرده ها را مى شستند. از آنجا هم رفتیم حرم عبدالعظیم.* وسط این تفریحات جاى ادبیات و هنر کجا بود؟- من چون برادر بزرگترم ترانه سرایى مى کرد، با جناب بدیع زاده و ترانه هاى معروف قدیم مثل «جلوه گل» و... مال ایشان بود و مهم تر از همه شوهر سومین خواهر من کتابفروشى بزرگى داشت در بازار بین الحرمین، بنابراین خیلى زود وارد وادى ادبیات شدم.یادم است که از نه سالگى که منزل ما در نوروزخان بود، مرتباً مى رفتم در کتابفروشى ایشان و باور بکنید که من در آن سنین اکثر شاهکارهاى ادبیات دنیا را مطالعه کردم. علاقه بسیار شدیدى به نوشتن داشتم که البته بعداً وارد این کار شدم.* با توجه به اینکه به ادبیات علاقه داشتید، لابد اولین مطلبى که نوشتید، داستان بود، نه؟- بله. به صورت یک داستان کوچک بود که در روزنامه توفیق نوشتم. ماجرایش این بود که من تنها بودم و دو سه تا جوان آنجا بودند و یک مسابقه اى طراحى کردند و من را هم به بازى گرفتند، چون دیدند تنها هستم. من همین ماجرا را به صورت داستان درآوردم. شاید در پانزده سالگى بود و اولین شعرى که گفتم یک بیت بود که در همان داستان آوردم. در آن ماجرا قرار بود که هر کس باخت، یک دوزارى بدهد و با این پول همه چاى بخورند. من یک دوزارى باختم و بعد همین را به صورت شعر درآوردم: «نگه کردم به دوزارى و اشک از دیده افشاندم / که اى دوزاریا جانم به قربانت خداحافظ». این اولین شعرى بود که ساختم.* پس بدون اینکه بدانید و بخواهید، از نوجوانى طنزپرداز شده بودید...- بله، یعنى کشیده شده بودم به این طرف. من ماجراى اینکه چطور جذب روزنامه توفیق شدم را در یک جاى دیگر گفته ام و شاید بد نباشد در اینجا هم دوباره بگویم براى کسانى که احتمالاً آن مصاحبه من را نخوانده اند. پدرم در مجلس رئیس صندوق بود و روزنامه توفیق هم از طرف مرحوم حسین توفیق براى وکلا پست مى شد و آخر ماه خود آقاى توفیق مى آمد به مجلس و در صندوق پول اشتراکش را مى گرفت. همین یک دوستى بین پدرم با ایشان به وجود آورد و باعث شد که توفیق نصیب ما بشود و براى ما هم «توفیق» فرستاده شود و بنابراین من با توجه به اینکه این روزنامه همه هفته در خانه ما مى آمد، کشیده شدم به طرف طنز. بد نیست که این شعر را هم برایتان بخوانم که همان موقع سروده بودم و گاهى وقتها که با خانم سربه سر هم مى گذاشتیم، مى خواندم: «زن چیست امید زندگانى / زن چیست بهشت جاودانى/ زن چیست کتاب عشق هستى / زن چیست بهار شادمانى / زن چیست رفیق و محرم شوى / زن چیست بهشت جاودانى / زن چیست همه محبت و مهر / زن چیست خداى مهر ثانى / اینها همگى صفات زن بود / اى دوست زراه مهربانى / گر همچو زنى سراغ دارى / بهرم بفرست رایگانى...»* البته اینها مال بعدترهاست که شما زن گرفتید. درست است؟- بله، البته. قبل از اینکه زن بگیرم، چنان در کار تئاتر و روزنامه - بخصوص- غرق بودم که اصلاً فرصت کار دیگرى را نداشتم. بعدترها که شمردم، دیدم من در حدود سى و چهار، پنج مجله و روزنامه معتبر آن روزها کار کردم. در ضمن کار من از اول زندگى ام هیچ وقت کار سیاسى نبود. همیشه مطالب اجتماعى و داستانى مى نوشتم. من از شهریور بیست که ستاد ارتش یک اعلامیه داد و به دومى هم نرسید و این به صورت جوک درآمده بود، اصلاً فهمیدم که سیاست در این مملکت یعنى پوچ. وقتى سربازها را با پیت حلبى (که آن وقتها کمد سربازها به حساب مى آمد) به خیابان ریختند، فهمیدم که ما بازیچه ایم. اگر یادتان باشد - که نیست - روى این پیتها به صورت حروف درشت کلمه B-P نوشته شده بود. براى این که کلاه سر ملت ایران بگذارند، مى گفتند که این مخفف «بنزین پارس» است. در صورتى که این مخفف کلمه «بریتیش پترولیوم» بود. این بود که من از همان موقع سیاست را بوسیدم و گذاشتم کنار. بد نیست که ماجراى اعلامیه ستاد ارتش را هم بگویم که گفتم به صورت جوک درآمده بود. یک اعلامیه داده بودند که ما چنان مى کنیم و چنین مى کنیم و ارتش ایستادگى خواهد کرد و جلوى متجاوزین را خواهد گرفت، ولى فردا همان سربازها را با همان پیت حلبى ها مرخص کردند. جوک شده بود که مى گفتند آن کدام یک است که دو ندارد، مى گفتن اعلامیه ستاد ارتش.* من مى خواهم بروم به دورانى که بازیگر شدید، اما دلم نمى آید که از حال و هواى کودکى ها و خاطرات آن زمان بگذرم، چون بیشتر به حال و هواى یک روز تعطیل مى خورد. دوران مدرسه را در کجا بودید و چه خاطرات جالبى از آن زمان به یاد دارید؟من اولاً شش سال در دبستان فاریابى تصدیق شش ابتدایى گرفتم. کلاس هفت رفتم در یک کلاس هایى که بود به نام کلاس گلچین که دم باستیان بود. همین باستیانى که الآن هم هست و یک فروشگاه ارتش روبروى استخر حسن آباد است. کلاس هفت را آنجا در سه ماه تعطیل تابستانى خواندم و مدارس که باز شد، رفتم کلاس هشت دبیرستان اقدسیه در بازار مروى. بعد رفتیم کلاس نه که آخرین سالى بود که امتحان نهایى را برگزار مى کردند. بعد رفتم در کلاس ده و دبیرستان علمیه. بعد دیپلم گرفتم. سال اول مهندسى بى سیم را دیدم و با عنوان کمک مهندس در وزارت پست و تلگراف استخدام شدم تا سال ۱۳۲۷ که به خود مجلس منتقل شدم و رئیس اداره تندنویسى مجلس شدم. بعد از آن هم در سال ۱۳۴۳ زمانى که مهندس ریاضى رئیس مجلس بود و من او را واقعاً لایق این پست نمى دانستم، با بیست و سه سال سابقه و پنج سال که مجلس ارفاق کرد، با بیست و هشت سال سابقه خودم را بازنشسته کردم و به صورت کامل افتادم در مطبوعات و تئاتر.* مى خواستید از خاطرات دوران مدرسه بگویید ولى رفتید سراغ ماجراهاى دیگر...بله. مطلب این است که همه، مصاحبه هایى که مى شود راجع به هنر و بازیگرى و این حرفهاست و هم وضعى دارم که خوشبختانه اکثر مردم مرا مى شناسند ولى چه مى شود که دوستان الان دارند یک به یک مى روند و ما را به داغ خودشان گرفتار مى کنند. چندى پیش آقاى هادى که به نام قندعلى معروف بود فوت کرد و امروز هم مى شنویم که آقاى على زاهدى که به قوچعلى معروف بود از دنیا رفت. چند سال پیش هم آقاى مظفر سلطانى فوت کرد که معروف بود به «دکتر والله چه عرض کنم». این است که من خیلى دلم مى خواهد که همینطور در بچگى ها بمانم. ولى به قول دوست هنرمند عزیزمان آقاى پرویز فنى زاده که یادش به خیر باشد «دروغ چرا. تا قبر آ آ آ». ما هم در بچگى ها خیلى شیطنت کردیم.شیطنت ها انواع و اقسام داشت و من فکر مى کنم که همه عزیزانى که این مصاحبه را مى خوانند یاد شیطنت هاى دوران مدرسه شان مى افتند. ولى یک شعرى بود که من در یک جلسه که در رادیو گذاشته بودند راجع به درد بى سوادى سرودم و در آن تمام شیطنت ها را درآورده بودم. این شعر را من هر وقت که خواندم محال بود که اشکم سرازیر نشود چون تمام خاطرات زمان کودکى، کارهایى که در مدرسه کردیم و ... را در آن شعر جمع کردم: بچه بودم نفهم بودم جیم بودم ز مکتب/ انگار که لولو خور خوره ست قلم و مرکب/ خوش آن دمى که مى زدم زیر چوب استاد/ از درد ترکه هاى تر صد هزار تا فریاد/ آه درسارو از بر مى نمودم ولى چو طوطى/ صید مگس مى کردم و مى انداختم تو قوطى/ بد سرخرى است براى من درد بیسوادى/ بند شده به پاى من درد بى سوادى/ در سر نبود مرا به جز فکر گردو بازى/ بهر فرار از مدرسه مکر و حیله سازى/ گاهى تو خونه مى زدم ناله ها ز سر درد/ گاهى زدندون درد و گاهى هم از کمردرد/ آه یک روزى گفتم فوت شده آقاى معلم/ مجلس فاتحه خونى است براى معلم/ اوخ که کرده مضطربم درد بى سوادى/ آتیش زده به جون من درد بى سوادى/ ...» البته این دو بند دیگر هم دارد که من براى اینکه وقت شما را نگیرم ادامه نمى دهم.* با این طبع شعر که داشتید لابد رفتید به سمت پیش پرده خوانى و تصنیف خوانى و...بله. از همان موقع و قبل از آن در رادیو مى خواندم. ترانه هاى جدى و فکاهى را با ارکستر تماشاخانه تهران مى خواندم و در تمام کنسرت هایى که تشکیل مى شد من گل سرسبد برنامه بودم چون هم جدى مى خواندم و هم فکاهى. در این سلسله مراتب که گفتم اول آقاى منزوى بود، بعد آقاى مجید محسنى وجمشید شیبانى و آقاى حمید قنبرى بعد هم بنده. اکیپ پیش پرده خوان ها از اول این بود. بعد از آن آقاى عزت الله انتظامى آمد، آقاى مرتضى احمدى آمد و یادش به خیر خود آقاى تفکرى و برادرش عباس تفکرى پیش پرده خواندند. بعد آقاى عزت محمدى پیش پرده خواند و این آقاى عزت محمدى اولین کسى بود که اداى خواننده ها را در مى آورد. بعد از آنها کار خواندن بیات تهران یا آواز کوچه باغى بود که اولین بار من در رادیو خواندم. ما همه جور بیاتى داشتیم چون بیات اصفهان، بیات راجه و غیره من اسم آواز کوچه باغى را گذاشتم بیات تهران. ما آن موقع بیشتر با قره نى مى خواندیم و باور کنید که اکثر نوازندگان قره نى دوست داشتند که آواز بیات تهرانى را با من اجرا کنند. در هر صورت برنامه هاى من مداوم بود، از شهریور بیست به بعد تا اینکه وزارت کار تصویب شد. آقاى پرویز خوانسارى اول رئیس چاپخانه کشاورزى بودند و بعد شدند معاون وزارتخانه. ما هم چون مجله تهران مصور را اول در چاپخانه وزارت کشاورزى چاپ مى کردیم قاعدتاً با هم یک دوستى داشتیم. ایشان از من خواست براى کارگران برنامه اى داشته باشم که فیلم بعد از ظهر شروع مى شد تا یک (یعنى نیم ساعت برنامه بود) اول چهارشنبه ها نیم بعدازظهر با یک آهنگ مخصوص که ارکستر ابراهیم سلمکى که در آن موقع اکثر نوازندگان بزرگ کشور در آن کار مى کردند شروع کردم. در این ارکستر مثلاً آقاى گلستان ویولن سل مى زد و همین آقاى وزیرى تبار قره نى مى زد، آقاى زرآبادى ویولن مى زد و خلاصه ارکستر خوبى داشتیم. در این روز من برنامه فکاهى مى خواندم مثل کارگر کفشدوز و کارگرهاى مختلف وبعد از آن از من خواستند که برنامه هاى جدى بخوانم.* با کدام شعرا بیشتر کار مى کردید؟از شعراى آن موقع من یادم است که رضا جلیلى بود، کریم فکور بود، همین نواب صفاى عزیز بود که به تازگى فوت کرده اند. ایشان براى من چند پیش پرده ساخت و شعراى دیگر هم بودند که الان یادم نیست. این کار خوانندگى من بود که مختصراً خدمتشان عرض کردم. بعد وارد تئاتر شدم که در آن رل هاى مختلف بازى کردم و این مربوط به سال هاى ۲۱ و ۲۲ بود. یکى از آن پیس هایى که خیلى به من اثر کرد «گدایان تهران» بود که نمایشنامه اش را آقاى سرهنگ شب پره نوشته بود و داستان هم این بود که یک شرکت بود که از گدایان تشکیل شده بود که هر کدام در آن شرکت لیست هاى مخصوصى داشتند ولى باید در اجتماع هم رل یک گدا را بازى مى کردند. این نمایشنامه شاید در حدود هفت هشت ماه روى صحنه بود. بنده ضمن اینکه نقش بازرس شرکت را داشتم ضمناً نقش رل یک گداى کور را بازى مى کردم که این گدا یک گدایى بود که کور بود و عصایى در دستش بود و راه مى رفت و یک جا مى ایستاد و یک غزل مى خواند و بعد راه مى رفت و باز دوباره دو قدم راه مى رفت و باز مى خواند. من هم چون صدا داشتم رل این گدا را انتخاب کردم که در اجتماع بازى کنم. البته اشعار بسیار عالى را براى آن انتخاب مى کردم و در خواندن غزل هم که تخصص داشتم. این بود که رل من بسیار مورد توجه قرار مى گرفت. در تئاتر هم برنامه هاى مختلفى بازى کردم که یکى از آنها مشتى عباد بود که آقاى تفکرى رل مشتى عباد را بازى مى کرد آقاى کتاب رل حمال را و من هم رل سرور. دخترش هم یک دختر جوان بود که مى خواست هنرپیشه شود. پدرش او را آورده و سپرده بود به دست آقاى رهگذر. رئیس هیأت مدیره تماشاخانه هنر داستان این تماشاخانه هم خودش یک ماجراى مفصل است که بعد از تماشاخانه تهران دومین تماشاخانه اى بود که تأسیس شد. این تماشاخانه اول تابستانى بود و در شاه آباد بود و بعد در لاله زار، زیر پاساژ بهار سالن زمستانى براى تماشاخانه ساخته شد. باور کنید که این تماشاخانه که سهم سهامدارانش که صد و پنجاه نفر هنرپیشه بودند، صد تومان بود (صد تومان آن موقع) رسیده بود به چهارصد تومان.* داشتید در مورد تئاتر «مشتى عباد» صحبت مى کردید...بله. دختر خانمى که آمده بود رل گلناز را بازى کند دخترى بود به نام عالمتاج بیات و بعد از این تئاتر که چند ماه روى صحنه بود و ما هم رل مقابل هم را بازى مى کردیم خواه ناخواه علاقه اى فى مابین ایجاد شد که به ازدواج من و ایشان منجرشد. من با ایشان مدت پنجاه و هفت سال زندگى کردم و ایشان در پنج سال پیش در اورنج کانتى آمریکا دار فانى را وداع گفتند و ما را تنها گذاشتند.دلم مى خواست ماجراى زندگى شما در یک جاى خانوادگى تمام شود که شد اما خیلى غم انگیز بود. لطفاً یک ماجرا بگویید که هم خودتان و هم ما از این غم دور شویم.من ضمن اشعارى که ساختم در کار سیاست هم به حکم اجبار (چون در مجلس بودم) ناچاراً قاطى مى شدم که ماجراهاى آن را بگذارید براى بعد که مفصلاً درباره آن صحبت کنم. ولى در شعر همانطورى که گفتم چون خیلى علاقه داشتم خیلى دلم مى خواست که سر به سر شعرا بگذارم. اولین کارى که کردم شعرى است از سعدى با این مطلع که «من ندانستم از اول که تو بى مهر و وفایى/ عهد نابستن از آن به که ببندى و نپایى/ شمع را باید از این خانه برون بردن و کشتن/ تا که همسایه نداند که تو در خانه مایى.» این شعر یک شعر معروف از سعدى است که لابد شنیده اید، من این را عوض کردم و گفتم: «من چو دانستم از اول که تو بى مهر و وفایى/ عهد هم با تو نبستم که ببندى و نیایى/ دوستانم همه خرسند که دل بر تو ندادم/ باید اول به تو گفتن که چرا سر به هوایى/ گفتى اى دوست مرو در پى خوبان زمانه/ من که رفتم پى آنها تو عجب رند و بلایى/ حلقه بر در نزنم زود برو پیش رقیبان/ حاش لله که کنم عشق زتوبنده گدایى/ عشق و درویشى و وصل تو دگر رفت زیادم/ چون که در غربت و باید بکشم بار جدایى/ غم دل با توکه خود بولهوسى از چه بگویم/ چه بگویم شود افزون غم من چون تو بیایى/ شمع را بهر تو روشن کنم و باز کنم در/ این به همسایه چه مربوط که در خانه مایى/ تا همایون شدم هرگز زکمندت نگریزم/ من از آن بید نباشم که بلرزم به هوایى/ خلق گفتند که دل را به کف عشوه گرى ده/ تا که هر روز تو را سر نداوند به خطایى...دوست عزیز من فکر مى کنم که دیگر خسته شده باشى اینقدر که من حرف زدم. من اینقدر خاطره دارم که به یک شماره و دو شماره نمى گنجد.