کتاب دیوار - فروغ فرخزاد
عنوان کتاب : دیوارنویسنده : فروغ فرخزادتاریخ نشر : دی ماه 1382تایپ : تورج ا. قوچانی
دیوار
گناه
گنه کردم گناهی پر ز لذتکنار پیکری لرزان و مدهوشخداوندا چه می دانم چه کردمدر آن خلوتگه تاریک و خاموش
در آن خلوتگه تاریک و خاموشنگه کردم بچشم پر ز رازشدلم در سینه بی تابانه لرزیدز خواهش های چشم پر نیازش
در آن خلوتگه تاریک و خاموشپریشان در کنار او نشستملبش بر روی لب هایم هوس ریختزاندوه دل دیوانه رستم
فرو خواندم بگوشش قصه عشق:ترا می خواهم ای جانانه منترا می خواهم ای آغوش جانبخشترا ای عاشق دیوانه من
هوس در دیدگانش شعله افروختشراب سرخ در پیمانه رقصیدتن من در میان بستر نرمبروی سینه اش مستانه لرزید
گنه کردم گناهی پر ز لذتدر آغوشی که گرم و آتشین بودگنه کردم میان بازوانیکه داغ و کینه جوی و آهنین بود
***
رؤیا
با امیدی گرم و شادی بخشبا نگاهی مست و رؤیائیدخترک افسانه می خواندنیمه شب در کنج تنهائی:
بی گمان روزی ز راهی دورمی رسد شهزاده ای مغرورمی خورد بر سنگفرش کوچه های شهرضربه سم ستور بادپیمایش
می درخشد شعله خورشیدبر فراز تاج زیبایشتار و پود جامه اش از زرسینه اش پنهان به زیر رشته هائی از در و گوهر
می کشاند هر زمان همراه خود سوئیباد ... پرهای کلاهش رایا بر آن پیشانی روشنحلقه موی سیاهش را مردمان در گوش هم آهسته می گویند،«آه . . . او با این غرور و شوکت و نیرو»«در جهان یکتاست»«بی گمان شهزاده ای والاست»
دختران سر می کشند از پشت روزن هاگونه هاشان آتشین از شرم این دیدارسینه ها لرزان و پرغوغادر طپش از شوق یک پندار
«شاید او خواهان من باشد.»
لیک گوئی دیده شهزاده زیبادیده مشتاق آنان را نمی بینداو از این گلزار عطرآگینبرگ سبزی هم نمی چیند
همچنان آرام و بی تشویشمی رود شادان براه خویشمی خورد بر سنگفرش کوچه های شهرضربه سم ستور بادپیمایش
مقصد او خانه دلدار زیبایشمردمان از یکدیگر آهسته می پرسند«کیست پس این دختر خوشبخت؟»
ناگهان در خانه می پیچد صدای درسوی در گوئی ز شادی می گشایم پراوست . . . آری . . . اوست
«آه، ای شهزاده، ای محبوب رؤیائینیمه شب ها خواب می دیدم که می آئی.»
زیر لب چون کودکی آهسته می خنددبا نگاهی گرم و شوق آلودبر نگاهم راه می بندد
«ای دو چشمانت رهی روشن بسوی شهر زیبائیای نگاهت باده ئی در جام مینائیآه، بشتاب ای لبت همرنگ خون لاله خوشرنگ صحرائیره بسی دور استلیک در پایان این ره . . . قصر پر نور است.»
می نهم پا بر رکاب مرکبش خاموشمی خزم در سایه آن سینه و آغوشمی شوم مدهوش.
باز هم آرام و بی تشویشمی خورد بر سنگفرش کوچه های شهرضربه سم ستور بادپیمایشمی درخشد شعله خورشیدبرفراز تاج زیبایش.
می کشم همراه او زین شهر غمگین رخت.مردمان با دیده حیرانزیر لب آهسته می گویند«دختر خوشبخت! . . .»
***
نغمه درد
در منی و اینهمه زمن جدابا منی و دیده ات بسوی غیربهر من نمانده راه گفتگوتو نشسته گرم گفتگوی غیر
غرق غم دلم بسینه می طپدبا تو بی قرار و بی تو بی قراروای از آن دمی که بی خبر زمنبرکشی تو رخت خویش ازین دیار
سایه توام بهر کجا رویسر نهاده ام به زیر پای توچون تو در جهان نجسته ام هنوزتا که بر گزینمش بجای تو
شادی و غم منی بحیرتمخواهم از تو ... در تو آورم پناهموج وحشیم که بی خبر ز خویشگشته ام اسیر جذبه های ماه
گفتی از تو بگسلم ... دریغ و دردرشته وفا مگر گسستنی است؟بگسلم ز خویش و از تو نگسلمعهد عاشقان مگر شکستنی است؟
دیدمت شبی بخواب و سرخوشموه ... مگر بخواب ها به بینمتغنچه نیستی که مست اشتیاقخیزم وز شاخه ها بچینمت
شعله می کشد به ظلمت شبمآتش کبود دیدگان توره مبند ... بلکه ره برم بشوق.در سراچه غم نهان تو
***
گمشده
بعد از آن دیوانگی ها ای دریغباورم ناید که عاشق گشته امگوئیا «او» مرده در من کاینچنینخسته و خاموش و باطل گشته ام
هر دم از آئینه می پرسم ملولچیستم دیگر، بچشمت چیستم؟لیک در آئینه می بینم که، وایسایه ای هم زانچه بودم نیستم
همچو آن رقاصه هندو به نازپای می کوبم ولی بر گور خویشوه که با صد حسرت این ویرانه راروشنی بخشیده ام از نور خویش
ره نمی جویم بسوی شهر روزبی گمان در قعر گوری خفته امگوهری دارم ولی او را ز بیمدر دل مرداب ها بنهفته ام
می روم ... اما نمی پرسم ز خویشره کجا ... ؟ منزل کجا ... ؟ مقصود چیست؟بوسه می بخشم ولی خود غافلمکاین دل دیوانه را معبود کیست
«او» چو در من مرد، ناگه هر چه بوددر نگاهم حالتی دیگر گرفتگوئیا شب با دو دست سرد خویشروح بی تاب مرا در بر گرفت
آه ... آری... این منم ... اما چه سود«او» که در من بود، دیگر، نیست، نیستمی خروشم زیر لب دیوانه وار«او» که در من بود، آخر کیست، کیست؟
***
اندوه پرست
کاش چون پائیز بودم ... کاش چون پائیز بودمکاش چون پائیز خاموش و ملال انگیز بودمبرگ های آرزوهایم یکایک زرد می شدآفتاب دیدگانم سرد می شدآسمان سینه ام پر درد می شدناگهان توفان اندوهی به جانم چنگ می زداشگ هایم همچو باراندامنم را رنگ می زدوه ... چه زیبا بود اگر پائیز بودموحشی و پر شور و رنگ آمیز بودمشاعری در چشم من می خواند ... شعری آسمانیدر کنارم قلب عاشق شعله می زددر شرار آتش دردی نهانینغمه من ...همچو آوای نسیم پر شکستهعطر غم می ریخت بر دل های خستهپیش رویم:چهره تلخ زمستان جوانیپشت سر:آشوب تابستان عشقی ناگهانیسینه ام:منزلگه اندوه و درد و بدگمانیکاش چون پائیز بودم ... کاش چون پائیز بودم
***
قربانی
امشب بر آستان جلال توآشفته ام ز وسوسه الهامجانم از این تلاش به تنگ آمدای شعر ... ای الهه خون آشام
دیریست کان سرود خدائی رادر گوش من به مهر نمی خوانیدانم که باز تشنه خون هستیاما ... بس است اینهمه قربانی
خوش غافلی که از سر خودخواهیبا بنده ات به قهر چها کردیچون مهر خویش در دلش افکندیاو را ز هر چه داشت جدا کردی
دردا که تا بروی تو خندیدمدر رنج من نشستی و کوشیدیاشکم چون رنگ خون شقایق شدآنرا بجام کردی و نوشیدی
چون نام خود بپای تو افکندمافکندیم به دامن دام ننگآه ... ای الهه کیست که می کوبد
آئینه امید مرا بر سنگ؟در عطر بوسه های گناه آلودرؤیای آتشین ترا دیدمهمراه با نوای غمی شیرین
در معبد سکوت تو رقصیدماما ... دریغ و درد که جز حسرتهرگز نبوده باده به جام منافسوس ... ای امید خزان دیده
کو تاج پر شکوفه نام من؟از من جز این دو دیده اشگ آلودآخر بگو ... چه مانده که بستانی؟ای شعر ... ای الهه خون آشامدیگر بس است ... اینهمه قربانی!
***
آرزو
کاش بر ساحل رودی خاموشعطر مرموز گیاهی بودمچو بر آنجا گذرت می افتادبسراپای تو لب می سودم
کاش چون نای شبان می خواندمبنوای دل دیوانه توخفته بر هودج مواج نسیممی گذشتم ز در خانه تو
...
کاش چون یاد دل انگیز زنیمی خزیدم به دلت پر تشویشناگهان چشم ترا می دیدمخیره بر جلوه زیبائی خویش
کاش در بستر تنهائی توپیکرم شمع گنه می افروختریشه زهد تو و حسرت منزین گنه کاری شیرین می سوخت
کاش از شاخه سرسبز حیاتگل اندوه مرا می چیدیکاش در شعر من ای مایه عمرشعله راز مرا می دیدی
***
آبتنی
لخت شدم تا در آن هوای دل انگیزپیکر خود را به آب چشمه بشویموسوسه می ریخت بر دلم شب خاموشتا غم دل را بگوش چشمه بگویم
آب خنک بود و موج های درخشانناله کنان گرد من به شوق خزیدندگوئی با دست های نرم و بلورینجان و تنم را بسوی خویش کشیدند
بادی از آن دورها وزید و شتاباندامنی از گل بروی گیسوی من ریختعطر دلاویز و تند پونه وحشیاز نفس باد در مشام من آویخت
چشم فرو بستم و خموش و سبکروحتن به علف های نرم و تازه فشردمهمچو زنی کاو غنوده در بر معشوقیکسره خود را به دست چشمه سپردم
روی دو ساقم لبان مرتعش آببوسه زن و بی قرار و تشنه و تبدارناگه در هم خزید ... راضی و سرمستجسم من و روح چشمه سار گنه کار
***
سپیده عشق
آسمان همچو صفحه دل منروشن از جلوه های مهتابستامشب از خواب خوش گریزانمکه خیال تو خوشتر از خوابست
خیره بر سایه های وحشی بیدمی خزم در سکوت بستر خویشباز دنبال نغمه ای دلخواهمی نهم سر بروی دفتر خویش
تن صدها ترانه می رقصددر بلور ظریف آوایملذتی ناشناس و رؤیا رنگمی دود همچو خون به رگ هایم
آه ... گوئی ز دخمه دل منروح شبگرد مه گذر کردهیا نسیمی در این ره متروکدامن از عطر یاس تر کرده
بر لبم شعله های بوسه تومی شکوفد چو لاله گرم نیازدر خیالم ستاره ای پر نورمی درخشد میان هاله راز
ناشناسی درون سینه منپنجه بر چنگ و رود می سایدهمره نغمه های موزونشگوئیا بوی عود می آید
آه ... باور نمی کنم که مرابا تو پیوستنی چنین باشدنگه آندو چشم شورافکنسوی من گرم و دلنشین باشد
بی گمان زان جهان رؤیائیزهره بر من فکنده دیده عشقمی نویسم بروی دفتر خویش«جاودان باشی، ای سپیده عشق»
***
بر گور لیلی
آخر گشوده شد ز هم آن پرده های رازآخر مرا شناختی ای چشم آشناچون سایه دیگر از چه گریزان شوم ز تومن هستم آن عروس خیالات دیرپا
چشم منست اینکه در او خیره مانده ایلیلی که بود؟ قصه چشم سیاه چیست؟در فکر این مباش که چشمان من چراچون چشم های وحشی لیلی سیاه نیست
در چشم های لیلی اگر شب شکفته بوددر چشم من شکفته گل آتشین عشقلغزیده بر شکوفه لب های خامشمبس قصه ها ز پیچ و خم دلنشین عشق
در بند نقش های سرابی و غافلیبرگرد ... این لبان من، این جام بوسه هااز دام بوسه راه گریزی اگر که بودما خود نمی شدیم چنین رام بوسه ها!
***
اعتراف
تا نهان سازم از تو بار دگرراز این خاطر پریشان رامی کشم بر نگاه ناز آلودنرم و سنگین حجاب مژگان را
دل گرفتار خواهش جانسوزاز خدا راه چاره می جویمپارساوار در برابر توسخن از زهد و توبه می گویم
آه ... هرگز گمان مبر که دلمبا زبانم رفیق و همراهستهر چه گفتم دروغ بود، دروغکی ترا گفتم آنچه دلخواهست
تو برایم ترانه می خوانیسخنت جذبه ای نهان داردگوئیا خوابم و ترانه تواز جهانی دگر نشان دارد
شاید اینرا شنیده ای که زناندر دل «آری» و «نه» به لب دارندضعف خود را عیان نمی سازندرازدار و خموش و مکارند
آه، من هم زنم، زنی که دلشدر هوای تو می زند پر و بالدوستت دارم ای خیال لطیفدوستت دارم ای امید محال
***
یاد یکروز
خفته بودیم و شعاع آفتاببر سراپامان بنرمی می خزیدروی کاشی های ایوان دست نورسایه هامان را شتابان می کشید
موج رنگین افق پایان نداشتآسمان از عطر روز آکنده بودگرد ما گوئی حریر ابرهاپرده ای نیلوفری افکنده بود
«دوستت دارم» خموش و خسته جانباز هم لغزید بر لب های منلیک گوئی در سکوت نیمروزگم شد از بی حاصلی آوای من
ناله کردم: آفتاب ... ای آفتاببر گل خشکیده ای دیگر متابتشنه لب بودیم و او ما را فریفتدر کویر زندگانی چون سراب
در خطوط چهره اش ناگه خزیدسایه های حسرت پنهان اوچنگ زد خورشید بر گیسوی منآسمان لغزید در چشمان او
آه ... کاش آن لحظه پایانی نداشتدر غم هم محو و رسوا می شدیمکاش با خورشید می آمیختیمکاش همرنگ افق ها می شدیم
***
موج
تو در چشم من همچو موجیخروشنده و سرکش و ناشکیباکه هر لحظه ات می کشاند بسوئینسیم هزار آرزوی فریبا
تو موجیتو موجی و دریای حسرت مکانتپریشان رنگین افق های فردانگاه مه آلوده دیدگانت
تو دائم بخود در ستیزیتو هرگز نداری سکونیتو دائم ز خود می گریزیتو آن ابر آشفته نیلگونی
چه می شد خدایا ...چه می شد اگر ساحلی دور بودم؟شبی با دو بازوی بگشوده خودترا می ربودم ... ترا می ربودم
***
شوق
یاد داری که ز من خنده کنان پرسیدیچه ره آورد سفر دارم از این راه دراز؟چهره ام را بنگر تا بتو پاسخ گویداشگ شوقی که فرو خفته به چشمان نیاز
چه ره آورد سفر دارم ای مایه عمر؟سینه ای سوخته در حسرت یک عشق محالنگهی گمشده در پرده رؤیائی دورپیکری ملتهب از خواهش سوزان وصال
چه ره آورد سفر دارم ... ای مایه عمر؟دیدگانس همه از شوق درون پر آشوبلب گرمی که بر آن خفته به امید و نیازبوسه ای داغتر از بوسه خورشید جنوب
ای بسا در پی آن هدیه که زیبنده تستدر دل کوچه و بازار شدم سرگردانعاقبت رفتم و گفتم که ترا هدیه کنمپیکری را که در آن شعله کشد شوق نهان
چو در آئینه نگه کردم، دیدم افسوسجلوه روی مرا هجر تو کاهش بخشیددست بر دامن خورشید زدم تا بر منعطش و روشنی و سوزش و تابش بخشید
حالیا ... این منم این آتش جانسوز منمای امید دل دیوانه اندوه نوازبازوان را بگشا تا که عیانت سازمچه ره آورد سفر دارم از این راه دراز
***
اندوه تنهایی
پشت شیشه برف می باردپشت شیشه برف می بارددر سکوت سینه ام دستیدانه اندوه می کارد
مو سپید آخر شدی ای برفتا سرانجامم چنین دیدیدر دلم بارید ... ای افسوسبر سر گورم نباریدی
چون نهالی سست می لرزدروحم از سرمای تنهائیمی خزد در ظلمت قلبموحشت دنیای تنهائی دیگرم گرمی نمی بخشیعشق، ای خورشید یخ بستهسینه ام صحرای نومیدیستخسته ام، از عشق هم خسته
غنچه شوق تو هم خشکیدشعر، ای شیطان افسونکارعاقبت زین خواب دردآلودجان من بیدار شد، بیدار
بعد از او بر هر چه رو کردمدیدم افسون سرابی بودآنچه می گشتم به دنبالشوای بر من، نقش خوابی بود
ای خدا ... بر روی من بگشایلحظه ای درهای دوزخ راتا به کی در دل نهان سازمحسرت گرمای دوزخ را؟ دیدم ای بس آفتابی راکاو پیاپی در غروب افسردآفتاب بی غروب من!ای دیغا، درجنوب! افسرد
بعد از او دیگر چه می جویم؟بعد از او دیگر چه می پایم؟اشک سردی تا بیفشانمگور گرمی تا بیاسایم
پشت شیشه برف می باردپشت شیشه برف می بارددر سکوت سینه ام دستیدانه اندوه می کارد
***
قصه ای در شب
چون نگهبانی که در کف مشعلی داردمی خرامد شب میان شهر خواب آلودخانه ها با روشنائی های رؤیایییک به یک درگیرودار بوسه بدرود
ناودان ها ناله ها سر داده در ظلمتدر خروش از ضربه های دلکش بارانمی خزد بر سنگفرش کوچه های دورنور محوی از پی فانوس شبگردان
دست زیبائی دری را می گشاید نرممی دود در کوچه برق چشم تبداریکوچه خاموشست و در ظلمت نمی پیچدبانگ پای رهروی از پشت دیواری
باد از ره می رسد عریان و عطر آلودخیس، باران می کشد تن بر تن دهلیزدر سکوت خانه می پیچد نفس هاشانناله های شوقشان لرزان و وهم انگیز
چشم ها در ظلمت شب خیره بر راهستجوی می نالد که «آیا کیست دلدارش؟»شاخه ها نجوا کنان در گوش یکدیگر«ای دریغا ... در کنارش نیست دلدارش»
کوچه خاموشست و در ظلمت نمی پیچدبانگ پای رهروی از پشت دیوارمی خزد در آسمان خاطری غمگیننرم نرمک ابر دودآلود پنداری
بر که می خندد فسون چشمش ای افسوس؟وز کدامین لب لبانش بوسه می جوید؟پنجه اش در حلقه موی که می لغزد؟با که در خلوت بمستی قصه می گوید؟
تیرگی ها را بدنبال چه می کاوم؟پس چرا در انتظارش باز بیدارم؟در دل مردان کدامین مهر جاوید است؟نه ... دگر هرگز نمی آید بدیدارم
پیکری گم می شود در ظلمت دهلیزباد در را با صدائی خشک می بنددمرده ای گوئی درون حفره گوریبر امیدی سست و بی بنیاد می خندد
***
شکست نیاز
آتشی بود و فسردرشته ای بود و گسستدل چو از بند تو رستجام جادوئی اندوه شکست
آمدم تا بتو آویزملیک دیدم که تو آن شاخه بی برگیلیک دیدم که تو به چهره امیدمخنده مرگی
وه چه شیرینستبر سر گور تو ای عشق نیازآلودپای کوبیدنوه چه شیرینستاز تو ای بوسه سوزنده مرگ آورچشم پوشیدن
وه چه شیرینستاز تو بگسستن و با غیر تو پیوستندر بروی غم دل بستنکه بهشت اینجاستبخدا سایه ابر و لب کشت اینجاست
تو همان به که نیندیشیبمن و درد روانسوزمکه من از درد نیاسایمکه من از شعله نیفروزم
***
شکوفه اندوه
شادم که در شرار تو می سوزمشادم که در خیال تو می گریمشادم که بعد وصل تو باز اینساندر عشق بی زوال تو می گریم
پنداشتی که چون ز تو بگسستمدیگر مرا خیال تو در سر نیستاما چه گویمت که جز این آتشبر جان من شراره دیگر نیست
شب ها چو در کناره نخلستانکارون ز رنج خود به خروش آیدفریادهای حسرت من گوئیاز موج های خسته به گوش آید
شب لحظه ای بساحل او بنشینتا رنج آشکار مرا بینیشب لحظه ای به سایه خود بنگرتا روح بی قرار مرا بینی
من با لبان سرد نسیم صبحسر می کنم ترانه برای تومن آن ستاره ام که درخشانمهر شب در آسمان سرای تو
غم نیست گر کشیده حصاری سختبین من و تو پیکر صحراهامن آن کبوترم که به تنهائیپر می کشم به پهنه دریاها
شادم که همچو شاخه خشکی بازدر شعله های قهر تو می سوزمگوئی هنوز آن تن تبدارمکز آفتاب شهر تو می سوزم
در دل چگونه یاد تو می میردیاد تو یاد عشق نخستین استیاد تو آن خزان دل انگیزیستکاو را هزار جلوه رنگین است
بگذار زاهدان سیه دامنرسوا ز کوی و انجمنم خوانندنام مرا به ننگ بیالاینداینان که آفریده شیطانند
اما من آن شکوفه اندوهمکز شاخه های یاد تو می رویمشب ها ترا بگوشه تنهائیدر یاد آشنای تو می جویم
***
پاسخ
بر روی ما نگاه خدا خنده می زند.هر چند ره به ساحل لطفش نبرده ایمزیرا چو زاهدان سیه کار خرقه پوشپنهان ز دیدگان خدا می نخورده ایم
پیشانی ار ز داغ گناهی سیه شودبهتر ز داغ مهر نماز از سر ریانام خدا نبردن از آن به که زیر لببهر فریب خلق بگوئی خدا خدا
ما را چه غم که شیخ شبی در میان جمعبر رویمان ببست به شادی در بهشتاو می گشاید ... او که به لطف و صفای خویشگوئی که خاک طینت ما را ز غم سرشت
توفان طعنه خنده ما را ز لب نشستکوهیم و در میانه دریا نشسته ایمچون سینه جای گوهر یکتای راستیستزین رو بموج حادثه تنها نشسته ایم
مائیم ... ما که طعنه زاهد شنیده ایممائیم ... ما که جامه تقوی دریده ایمزیرا درون جامه بجز پیکر فریبزین هادیان راه حقیقت ندیده ایم!
آن آتشی که در دل ما شعله می کشیدگر در میان دامن شیخ اوفتاده بوددیگر بما که سوخته ایم از شرار عشقنام گناهکاره رسوا! نداده بود
بگذار تا به طعنه بگویند مردماندر گوش هم حکایت عشق مدام! ما«هرگز نمیرد آنکه دلش زنده شد بعشقثبت است در جریده عالم دوام ما»
***
دیوار
در گذشت پر شتاب لحظه های سردچشم های وحشی تو در سکوت خویشگرد من دیوار می سازدمی گریزم از تو در بیراه های راه
تا ببینم دشت ها را در غبار ماهتا بشویم تن به آب چشمه های نوردر مه رنگین صبح گرم تابستانپر کنم دامان ز سوسن های صحرائیبشنوم بانگ خروسان را ز بام کلبه دهقان
می گریزم از تو تا در دامن صحراسخت بفشارم بروی سبزه ها پا رایا بنوشم شبنم سرد علف ها را
می گریزم از تو تا در ساحلی متروکاز فراز صخره های گمشده در ابر تاریکیبنگرم رقص دوار انگیز توفان های دریا را
در غروبی دورچون کبوترهای وحشی زیر پر گیرمدشت ها را، کوه ها را، آسمان ها رابشنوم از لابلای بوته های خشکنغمه های شادی مرغان صحرا را
می گریزم از تو تا دور از تو بگشایمراه شهر آرزوها راو درون شهر ...قفل سنگین طلائی قصر رؤیا را
لیک چشمان تو با فریاد خاموششراه ها را در نگاهم تار می سازدهمچنان در ظلمت رازشگرد من دیوار می سازد
عاقبت یکروز ...می گریزم از فسون دیده تردیدمی تراوم همچو عطری از گل رنگین رؤیاهامی خزم در موج گیسوی نسیم شبمی روم تا ساحل خورشیددر جهانی خفته در آرامشی جاوید
نرم می لغزم درون بستر ابری طلائی رنگپنجه های نور می ریزد بروی آسمان شادطرح بس آهنگ
من از آنجا سر خوش و آزاددیده می دوزم به دنیائی که چشم پر فسون توراه هایش را به چشمم تار می سازددیده می دوزم بدنیائی که چشم پر فسون توهمچنان در ظلمت رازشگرد آن دیوار می سازد
***
ستیزه
شب چو ماه آسمان پر رازگرد خود آهسته می پیچد حریر رازاو چو مرغی خسته از پروازمی نشیند بر درخت خشک پندارمشاخه ها از شوق می لرزند
در رگ خاموششان آهسته می جوشدخون یادی دورزندگی سر می شکد چون لاله ای وحشیاز شکاف گوراز زمین دست نسیمی سردبرگ های خشک را با خشم می روبد
آه ... بر دیوار سخت سینه ام گوئیناشناسی مشت می کوبد«باز کن در ... اوستباز کن در ... اوست»
من به خود آهسته می گویم:باز هم رؤیاآنهم اینسان تیره و درهمباید از داروی تلخ خوابعاقبت بر زخم بیداری نهم مرهممی فشارم پلک های خسته را بر هملیک بر دیوار سخت سینه ام با خشمناشناسی مشت می کوبد«باز کن در ... اوستباز کن در ... اوست»دامن از آن سرزمین دور برچیدهناشکیبا دشت ها را نوردیدهروزها در آتش خورشید رقصیدهنیمه شب ها چون گلی خاموشدر سکوت ساحل مهتاب روئیده«باز کن در ... اوست»آسمان ها را به دنبال تو گردیدهدر ره خود خسته و بی تابیاسمن ها را به بوی عشق بوئیدهبال های خسته اش را در تلاشی گرمهر نسیم رهگذر با مهر بوسیده«باز کن در ... اوستباز کن در ... اوست»اشک حسرت می نشیند بر نگاه منرنگ ظلمت می دود در رنگ آه من
لیک من با خشم می گویم:باز هم رؤیاآنهم اینسان تیره و درهمباید از داروی تلخ خوابعاقبت بر زخم بیداری نهم مرهممی فشارم پلک های خسته را بر هم
***
قهر
نگه دگر بسوی من چه می کنی؟چو در بر رقیب من نشسته ایبه حیرتم که بعد از آن فریب هاتو هم پی فریب من نشسته ای
به چشم خویش دیدم آن شب ای خداکه جام خود به جام دیگری زدیچو فال حافظ آن میانه باز شدتو فال خود به نام دیگری زدی
برو ... برو ... بسوی او، مرا چه غمتو آفتابی ... او زمین ... من آسمانبر او بتاب زآنکه من نشسته امبه ناز روی شانه ستارگان
بر او بتاب زآنکه گریه می کنددر این میانه قلب من به حال اوکمال عشق باشد این گذشت هادل تو مال من، تن تو مال او
تو که مرا به پرده ها کشیده ایچگونه ره نبرده ای به راز من؟گذشتم از تن تو زانکه در جهانتنی نبود مقصد نیاز من
اگر بسویت این چنین دویده امبه عشق عاشقم نه بر وصال توبه ظلمت شبان بی فروغ منخیال عشق خوشتر از خیال تو
کنون که در کنار او نشسته ایتو و شراب و دولت وصال او!گذشته رفت و آن فسانه کهنه شدتن تو ماند و عشق بی زوال او!
***
تشنه
من گلی بودمدر رگ هر برگ لرزانم خزیده عطر بس افسوندر شبی تاریک روئیدمتشنه لب بر ساحل کارون
بر تنم تنها شراب شبنم خورشید می لغزیدیا لب سوزنده مردی که با چشمان خاموششسرزنش می کرد دستی را که از هر شاخه سرسبزغنچه نشکفته ای می چید
پیکرم، فریاد زیبائیدر سکوتم نغمه خوان لب های تنهائیدیدگانم خیره در رؤیای شوم سرزمینی دور و رؤیائیکه نسیم رهگذر در گوش من می گفت:«آفتابش رنگ شاد دیگری دارد»عاقبت من بی خبر از ساحل کارونرخت برچیدمدر ره خود بس گل پژمرده را دیدمچشم هاشان چشمه خشک کویر غمتشنه یک قطره شبنممن به آن ها سخت خندیدم
تا شبی پیدا شد از پشت مه تردیدتکچراغ شهر رؤیاهامن در آنجا گرم و خواهشباراز زمینی سخت روئیدمنیمه شب جوشید خون شعر در رگ های سرد منمحو شد در رنگ هر گلبرگرنگ درد منمنتظر بودم که بگشاید برویم آسمان تاردیدگان صبح سیمین راتا بنوشم از لب خورشید نورافشانشهد سوزان هزاران بوسه تبدار و شیرین را
لیکن ای افسوسمن ندیدم عاقبت در آسمان شهر رؤیاهانور خورشیدیزیر پایم بوته های خشک با اندوه می نالند«چهره خورشید شهر ما دریغا سخت تاریک است!»خوب می دانم که دیگر نیست امیدینیست امیدی
محو شد در جنگل انبوه تاریکیچون رگ نوری طنین آشنای منقطره اشگی هم نیفشاند آسمان تاراز نگاه خسته ابری به پای من
من گل پژمرده ای هستمچشم هایم چشمه خشک کویر غمتشنه یک بوسه خورشیدتشنه یک قطره شبنم
***
ترس
شب تیره و ره دراز و من حیرانفانوس گرفته او به راه منبر شعله بی شکیب فانوسشوحشت زده می دود نگاه من
بر ما چه گذشت؟ کس چه می دانددر بستر سبزه های تر دامانگوئی که لبش به گردنم آویختالماس هزار بوسه سوزان
بر ما چه گذشت؟ کس چه می داندمن او شدم ... او خروش دریاهامن بوته وحشی نیازی گرماو زمزمه نسیم صحراها
من تشنه میان بازوان اوهمچون علفی ز شوق روئیدمتا عطر شکوفه های لرزان رادر جام شب شکفته نوشیدم
باران ستاره ریخت بر مویماز شاخه تکدرخت خاموشیدر بستر سبزه های تر دامانمن ماندم و شعله های آغوشی
می ترسم از این نسیم بی پرواگر با تنم اینچنین درآویزدترسم که ز پیکرم میان جمععطر علف فشرده برخیزد!
***
دنیای سایه ها
شب به روی جاده نمناکسایه های ما ز ما گوئی گریزاننددور از ما در نشیب راهدر غبار شوم مهتابی که می لغزدسرد و سنگین بر فراز شاخه های تاکسوی یگدیگر بنرمی پیش می رانند
شب به روی جاده نمناکدر سکوت خاک عطرآگینناشکیبا گه به یکدیگر می آویزندسایه های ما ...
همچو گل هائی که مستند از شراب شبنم دوشینگوئی آنها در گریز تلخشان از مانغمه هائی را که ما هرگز نمی خوانیمنغمه هائی را که ما با خشمدر سکوت سینه می رانیمزیر لب با شوق می خوانند
لیک دور از سایه هابی خبر از قصه دلبستگی هاشاناز جدائی ها و از پیوستگی هاشانجسم های خسته ما در رکود خویشزندگی را شکل می بخشند
شب به روی جاده نمناکای بسا پرسیده ام از خود«زندگی آیا درون سایه ها مان رنگ می گیرد؟»«یا که ما خود سایه های سایه های خویشتن هستیم؟»
از هزاران روح سرگردان،گرد من لغزیده در امواج تاریکی،سایه من کو؟«نور وحشت می درخشد در بلور بانگ خاموشم»سایه من کو؟سایه من کو؟
من نمی خواهمسایه ام را لحظه ای از خود جدا سازممن نمی خواهماو بلغزد دور از من روی معبرهایا بیفتد خسته و سنگینزیر پای رهگذرهااو چرا باید به راه جستجوی خویشروبرو گرددبا لبان بسته درها؟او چرا باید بساید تنبر در و دیوار هر خانه؟او چرا باید ز نومیدیپا نهد در سرزمینی سرد و بیگانه؟!آه ... ای خورشیدسایه ام را از چه از من دور می سازی؟
از تو می پرسم:تیرگی درد است یا شادی؟جسم زندانست یا صحرای آزادی؟ظلمت شب چیست؟شب،سایه روح سیاه کیست؟
او چه می گوید؟او چه می گوید؟خسته و سرگشته و حیرانمی دوم در راه پرسش های بی پایان