کتاب اسیر - فروغ فرخزاد


عنوان کتاب : اسیر

نویسنده : فروغ فرخزاد
تاریخ نشر : دی ماه 1382تایپ : تورج ا. قوچانی

اسیر


شب و هوس


در انتظار خوابم و صد افسوسخوابم به چشم باز نمی آیداندوهگین و غمزده می گویمشاید ز روی ناز نمی آید

 چون سایه گشته خواب و نمی افتددر دام های روشن چشمانممی خواند آن نهفته نامعلومدر ضربه های نبض پریشانم

 مغروق این جوانی معصومممغروق لحظه های فراموشیمغروق این سلام نوازشباردر بوسه و نگاه و هم آغوشی

 می خواهمش در این شب تنهائیبا دیدگان گمشده در دیداربا درد، درد ساکت زیبائیسرشار، از تمامی خود سرشار

 می خواهمش که بفشردم بر خویشبر خویش بفشرد من شیدا رابر هستیم بپیچد، پیچدسختآن بازوان گرم و توانا را

 در لابلای گردن و موهایمگردش کند نسیم نفس هایشنوشد، بنوشدم که بپیوندمبا رود تلخ خویش به دریایش


وحشی و داغ و پر عطش و لرزانچون شعله های سرکش بازیگردرگیردم، به همهمه درگیردخاکسترم بماند در بستر

 در آسمان روشن چشمانشبینم ستاره های تمنا رادر بوسه های پر شررش جویملذات آتشین هوس ها را

 می خواهمش دریغا، می خواهممی خواهمش به تیره، به تنهائیمی خوانمش به گریه، به بی تابیمی خوانمش به صبر، شکیبائی

لب تشنه می دود نگهم هر دمدر حفره های شب، شبی بی پایاناو، آن پرنده، شاید می گریدبر بام یک ستاره سرگردان

***

شعله رمیده


می بندم این دو چشم پرآتش راتا ننگرد درون دو چشمانشتا داغ و پر تپش نشود قلبماز شعله نگاه پریشانش

 می بندم این دو چشم پرآتش راتا بگذرم ز وادی رسوائیتا قلب خامشم نکشد فریادرو می کنم به خلوت و تنهائی

 ای رهروان خسته چه می جوئیددر این غروب سرد ز احوالشاو شعله رمیده خورشید استبیهوده می دوید به دنبالش

 او غنچه شکفته مهتابستباید که موج نور بیفشاندبر سبزه زار شب زده چشمیکاو را بخوابگاه گنه خواند

 باید که عطر بوسه خاموششبا ناله های شوق بیامیزددر گیسوان آن زن افسونگردیوانه وار عشق و هوس ریزد

 باید شراب بوسه بیاشامداز ساغر لبان فریبائیمستانه سرگذارد و آرامدبر تکیه گاه سینه زیبائی

 ای آرزوی تشنه به گرد اوبیهوده تار عمر چه می بندی؟روزی رسد که خسته و واماندهبر این تلاش بیهوده می خندی 

آتش زنم به خرمن امیدتبا شعله های حسرت و ناکامیای قلب فتنه جوی گنه کردهشاید دمی ز فتنه بیارامی

 می بندمت به بند گران غمتا سوی او دگر نکنی پروازای مرغ دل که خسته و بیتابیدمساز باش با غم او، دمساز


***

رمیده


نمی دانم چه می خواهم خدایابه دنبال چه می گردم شب و روزچه می جوید نگاه خسته منچرا افسرده است این قلب پرسوز

 ز جمع آشنایان می گریزمبه کنجی می خزم آرام و خاموشنگاهم غوطه ور در تیرگی هابه بیمار دل خود می دهم گوش

 گریزانم از این مردم که با منبظاهر همدم و یکرنگ هستندولی در باطن از فرط حقارتبه دامانم دوصد پیرایه بستند

 از این مردم، که تا شعرم شنیدندبرویم چون گلی خوشبو شکفتندولی آن دم که در خلوت نشستندمرا دیوانه ای بدنام گفتند

 دل من، ای دل دیوانه منکه می سوزی ازین بیگانگی هامکن دیگر ز دست غیر فریادخدارا، بس کن این دیوانگی ها


***

خاطرات


باز در چهره خاموش خیالخنده زد چشم گناه آموزتباز من ماندم و در غربت دلحسرت بوسه هستی سوزت

 باز من ماندم و یک مشت هوسباز من ماندم و یک مشت امیدیاد آن پرتو سوزنده عشقکه ز چشمت به دل من تابید

 باز در خلوت من دست خیالصورت شاد ترا نقش نمودبر لبانت هوس مستی ریختدر نگاهت عطش توفان بود

 یاد آنشب که ترا دیدم و گفتدل من با دلت افسانه عشقچشم من دید در آن چشم سیاهنگهی تشنه و دیوانه عشق

 یاد آن بوسه که هنگام وداعبر لبم شعله حسرت افروختیاد آن خنده بیرنگ و خموشکه سراپای وجودم را سوخت

 رفتی و در دل من ماند بجایعشقی آلوده به نومیدی و دردنگهی گمشده در پرده اشکحسرتی یخ زده در خنده سرد

 آه اگر باز بسویم آئیدیگر از کف ندهم آسانتترسم این شعله سوزنده عشقآخر آتش فکند برجانت


***

رویا

باز من ماندم و خلوتی سردخاطراتی ز بگذشته ای دوریاد عشقی که با حسرت و دردرفت و خاموش شد در دل گور


روی ویرانه های امیدمدست افسونگری شمعی افروختمرده ئی چشم پرآتشش رااز دل گور بر چشم من دوخت


ناله کردم که ای وای، این اوستدر دلم از نگاهش، هراسیخنده ای بر لبانش گذر کردکای هوسران، مرا می شناسی


قلبم از فرط اندوه لرزیدوای بر من، که دیوانه بودموای بر من، که من کشتم او راوه که با او چه بیگانه بودم


او به من دل سپرد و بجز رنجکی شد از عشق من حاصل اوبا غروری که چشم مرا بستپا نهادم بروی دل او

 من به او رنج و اندوه دادممن به خاک سیاهش نشاندموای بر من، خدایا، خدایامن به آغوش گورش کشاندم

 در سکوت لبم ناله پیچیدشعله شمع مستانه لرزیدچشم من از دل تیرگی هاقطره اشکی در آن چشم ها دید

 همچو طفلی پشیمان دویدمتا که درپایش افتم به خواریتا بگویم که دیوانه بودممی توانی به من رحمت آری

 دامنم شمع را سرنگون کردچشم ها در سیاهی فرو رفتناله کردم مرو، صبر کن، صبرلیکن او رفت، بی گفتگو رفت

 وای بر من، که دیوانه بودممن به خاک سیاهش نشاندموای بر من، که من کشتم او رامن به آغوش گورش کشاندم

***

هرجائی


از پیش من برو که دل آزارمناپایدار و سست و گنه کارمدر کنج سینه یک دل دیوانهدر کنج دل هزار هوس دارم

 قلب تو پاک و دامن من ناپاکمن شاهدم به خلوت بیگانهتو از شراب بوسه من مستیمن سر خوش از شرابم و پیمانه

 چشمان من هزار زبان داردمن ساقیم به محفل سرمستانتا کی ز درد عشق سخن گوئیگر بوسه خواهی از لب من، بستان

 عشق تو همچو پرتو مهتابستتابیده بی خبر به لجن زاریباران رحمتی است که می باردبر سنگلاخ قلب گنه کاری

 من ظلمت و تباهی جاویدمتو آفتاب روشن امیدیبرجانم، ای فروغ سعادتبخشدیر است این زمان، که تو تابیدی


دیر آمدی و دامنم از کف رفتدیر آمدی و غرق گنه گشتماز تند باد ذلت و بدنامیافسردم و چو شمع تبه گشتم


***

اسیر


ترا می خواهم و دانم که هرگزبه کام دل در آغوشت نگیرمتوئی آن آسمان صاف و روشنمن این کنج قفس، مرغی اسیرم

 ز پشت میله های سرد و تیرهنگاه حسرتم حیران برویتدر این فکرم که دستی پیش آیدو من ناگه گشایم پر بسویت

 در این فکرم که در یک لحظه غفلتاز این زندان خامش پر بگیرمبه چشم مرد زندانبان بخندمکنارت زندگی از سر بگیرم

 در این فکرم من و دانم که هرگزمرا یارای رفتن زین قفس نیستاگر هم مرد زندانبان بخواهددگر از بهر پروازم نفس نیست

 ز پشت میله ها، هر صبح روشننگاه کودکی خندد برویمچو من سر می کنم آواز شادیلبش با بوسه می آید بسویم

 اگر ای آسمان خواهم که یکروزاز این زندان خامش پر بگیرمبه چشم کودک گریان چه گویمز من بگذر، که من مرغی اسیرم

 من آن شمعم که با سوز دل خویشفروزان می کنم ویرانه ای رااگر خواهم که خاموشی گزینمپریشان می کنم کاشانه ای را


***

بوسه

در دو چشمش گناه می خندیدبر رخش نور ماه می خندیددر گذرگاه آن لبان خموششعله ئی بی پناه می خندید

 شرمناک و پر از نیازی گنگبا نگاهی که رنگ مستی داشتدر دو چشمش نگاه کردم و گفت:باید از عشق حاصلی برداشت

 سایه ئی روی سایه ئی خم شددر نهانگاه رازپرور شبنفسی روی گونه ئی لغزیدبوسه ئی شعله زد میان دو لب


***

ناآشنا


باز هم قلبی به پایم اوفتادباز هم چشمی به رویم خیره شدباز هم در گیرودار یک نبردعشق من بر قلب سردی چیره شد

 باز هم از چشمه لب های منتشنه ئی سیراب شد، سیراب شدباز هم در بستر آغوش منرهروی در خواب شد، در خواب شد

 بر دو چشمش دیده می دوزم به نازخود نمی دانم چه می جویم در اوعاشقی دیوانه می خواهم که زودبگذرد از جاه و مال و آبرو

 او شراب بوسه می خواهد ز منمن چه گویم قلب پر امید رااو بفکر لذت و غافل که منطالبم آن لذت جاوید را

 من صفای عشق می خواهم از اوتا فدا سازم وجود خویش رااو تنی می خواهد از من آتشینتا بسوزاند در او تشویش را

 او بمن می گوید ای آغوش گرممست نازم کن، که من دیوانه اممن باو می گویم ای ناآشنابگذر از من، من ترا بیگانه ام

 آه از این دل، آه از این جام امیدعاقبت بشکست و کس رازش نخواندچنگ شد در دست هر بیگانه ایای دریغا، کس بآوازش نخواند


***

حسرت


از من رمیده ئی و من ساده دل هنوزبی مهری و جفای تو باور نمی کنمدل را چنان به مهر تو بستم که بعد از ایندیگر هوای دلبر دیگر نمی کنم

 رفتی و با تو رفت مرا شادی و امیددیگر چگونه عشق ترا آرزو کنمدیگر چگونه مستی یک بوسه ترادر این سکوت تلخ و سیه جستجو کنم

 یادآر آن زن، آن زن دیوانه را که خفتیک شب به روی سینه تو مست عشق و نازلرزید بر لبان عطش کرده اش هوسخندید در نگاه گریزنده اش نیاز

 لب های تشنه اش به لبت داغ بوسه زدافسانه های شوق ترا گفت با نگاهپیچید همچو شاخه پیچک به پیکرتآن بازوان سوخته در باغ زرد ماه

 هر قصه ئی ز عشق که خواندی به گوش اودر دل سپرد و هیچ ز خاطر نبرده استدردا دگر چه مانده از آن شب، شب شگفتآن شاخه خشک گشته و آن باغ مرده است

 با آنکه رفته ئی و مرا برده ئی ز یادمی خواهمت هنوز و به جان دوست دارمتای مرد، ای فریب مجسم بیا که بازبر سینه پر آتش خود می فشارمت


***

یادی از گذشته


شهریست در کناره آن شط پر خروشبا نخل های در هم و شب های پر ز نورشهریست در کناره آن شط و قلب منآنجا اسیر پنجه یک مرد پرغرور

 شهریست در کناره آن شط که سال هاستآغوش خود به روی من و او گشوده استبر ماسه های ساحل و در سایه های نخلاو بوسه ها ز چشم و لب من ربوده است

 آن ماه دیده است که من نرم کرده امبا جادوی محبت خود قلب سنگ اوآن ماه دیده است که لرزیده اشک شوقدر آن دو چشم وحشی و بیگانه رنگ او

 ما رفته ایم در دل شب های ماهتاببا قایقی به سینه امواج بی کرانبشکفته در سکوت پریشان نیمه شببر بزم ما نگاه سپید ستارگان


بر دامنم غنوده چو طفلی و من ز مهربوسیده ام دو دیده در خواب رفته رادر کام موج دامنم افتاده است و اوبیرون کشیده دامن در آب رفته را


اکنون منم که در دل این خلوت و سکوتای شهر پر خروش، ترا یاد می کنمدل بسته ام به او و تو او را عزیزدارمن باخیال او دل خود شاد می کنم


***


پائیز

 

از چهره طبیعت افسونکاربر بسته ام دو چشم پر از غم راتا ننگرد نگاه تب آلودماین جلوه های حسرت و ماتم را

 پائیز، ای مسافر خاک آلوددر دامنت چه چیز نهان داریجز برگ های مرده و خشکیدهدیگر چه ثروتی به جهان داری؟

 جز غم چه می دهد به دل شاعرسنگین غروب تیره و خاموشت؟جز سردی و ملال چه می بخشدبر جان دردمند من آغوشت؟

 در دامن سکوت غم افزایتاندوه خفته می دهد آزارمآن آرزوی گمشده می رقصددر پرده های مبهم پندارم

 پائیز، ای سرود خیال انگیزپائیز، ای ترانه محنت بارپائیز، ای تبسم افسردهبر چهره طبیعت افسونکار


***

وداع


می روم خسته و افسرده و زارسوی منزلگه ویرانه خویشبخدا می برم از شهر شمادل شوریده و دیوانه خویش

 می برم، تا که در آن نقطه دورشستشویش دهم از رنگ گناهشستشویش دهم از لکه عشقزینهمه خواهش بیجا و تباه

 می برم تا ز تو دورش سازمز تو، ای جلوه امید محالمی برم زنده بگورش سازمتا از این پس نکند یاد وصال

 ناله می لرزد، می رقصد اشکآه، بگذار که بگریزم مناز تو، ای چشمه جوشان گناهشاید آن به که بپرهیزم من

 بخدا غنچه شادی بودمدست عشق آمد و از شاخم چیدشعله آه شدم، صد افسوسکه لبم باز بر آن لب نرسید

 عاقبت بند سفر پایم بستمی روم، خنده بلب، خونین دلمی روم، از دل من دست بدارای امید عبث بی حاصل


***

افسانه تلخ


نه امیدی که بر آن خوش کنم دلنه پیغامی نه پیک آشنائینه در چشمی نگاه فتنه سازینه آهنگ پر از موج صدائی

 ز شهر نور و عشق و درد و ظلمتسحرگاهی زنی دامن کشان رفتپریشان مرغ ره گم کرده ای بودکه زار و خسته سوی آشیان رفت

 کجا کس در قفایش اشک غم ریختکجا کس با زبانش آشنا بودندانستند این بیگانه مردمکه بانگ او طنین ناله ها بود

 به چشمی خیره شد شاید بیایدنهانگاه امید و آرزو رادریغا، آن دو چشم آتش افروزبه دامان گناه افکند او را

 به او جز از هوس چیزی نگفتنددر او جز جلوه ظاهر ندیدندبه هر جا رفت در گوشش سرودندکه زن را بهر عشرت آفریدند

 شبی در دامنی افتاد و نالیدمرو! بگذار در این واپسین دمز دیدارت دلم سیراب گرددشبح پنهان شد و در خورد بر هم


چرا امید بر عشقی عبث بست؟چرا در بستر آغوش او خفت؟چرا راز دل دیوانه اش رابه گوش عاشقی بیگانه خو گفت؟

 چرا؟ ... او شبنم پاکیزه ای بودکه در دام گل خورشید افتادسحرگاهی چو خورشیدش برآمدبه کام تشنه اش لغزید و جان داد

 به جامی باده شورافکنی بودکه در عشق لبانی تشنه می سوختچو می آمد ز ره پیمانه نوشیبه قلب جام از شادی می افروخت

 شبی ناگه سرآمد انتظارشلبش در کام سوزانی هوس ریختچرا آن مرد بر جانش غضب کرد؟چرا بر ذره های جامش آویخت؟

 کنون، این او و این خاموشی سردنه پیغامی، نه پیک آشنائینه در چشمی نگاه فتنه سازینه آهنگ پر از موج صدائی


***

گریز و درد


رفتم، مرا ببخش و مگو او وفا نداشتراهی بجز گریز برایم نمانده بوداین عشق آتشین پر از درد بی امیددر وادی گناه و جنونم کشانده بود

 رفتم، که داغ بوسه پر حسرت ترابا اشک های دیده ز لب شستشو دهمرفتم که ناتمام بمانم در این سرودرفتم که با نگفته بخود آبرو دهم

 رفتم مگو، مگو، که چرا رفت، ننگ بودعشق من و نیاز تو و سوز و ساز مااز پرده خموشی و ظلمت، چو نور صبحبیرون فتاده بود به یکباره راز ما

 رفتم که گم شوم چو یکی قطره اشک گرمدر لابلای دامن شبرنگ زندگیرفتم، که در سیاهی یک گور بی نشانفارغ شوم ز کشمکش و جنگ زندگی

 من از دو چشم روشن و گریان گریختماز خنده های وحشی توفان گریختماز بستر وصال به آغوش سرد هجرآزرده از ملامت وجدان گریختم

 ای سینه در حرارت سوزان خود بسوزدیگر سراغ شعله آتش ز من مگیرمی خواستم که شعله شوم سرکشی کنممرغی شدم به کنج قفس بسته و اسیر

 روحی مشوشم که شبی بی خبر ز خویشدر دامن سکوت به تلخی گریستمنالان ز کرده ها و پشیمان ز گفته هادیدم که لایق تو و عشق تو نیستم


***

انتقام

باز کن از سر گیسویم بندپند بس کن، که نمی گیرم پنددر امید عبثی دل بستنتو بگو تا به کی آخر، تا چند

 از تنم جامه برون آر و بنوششهد سوزنده لب هایم راتا به کی در عطشی دردآلودبه سر آرم همه شب هایم را

 خوب دانم که مرا برده ز یادمن هم از دل بکنم بنیادشباده ای، ای که ز من بی خبریباده ای تا ببرم از یادش

 شاید از روزنه چشمی شوخبرق عشقی به دلش تافته استمن اگر تازه و زیبا بودماو زمن تازه تری یافته است

 شاید از کام زنی نوشیده استگرمی و عطر نفس های مرادل به او داده و برده است ز یادعشق عصیانی و زیبای مرا

 گر تو دانی و جز اینست، بگوپس چه شد نامه، چه شد پیغامشخوب دانم که مرا برده ز یادزآنکه شیرین شده از من کامش

 منشین غافل و سنگین و خموشزنی امشب ز تو می جوید کامدر تمنای تن و آغوشی استتا نهد پای هوس بر سر نام

 عشق توفانی بگذشته اودر دلش ناله کنان می میردچون غریقی است که با دست نیازدامن عشق ترا می گیرد

 دست پیش آر و در آغوشش گیراین لبش، این لب گرمش ای مرداین سر و سینه سوزنده اواین تنش، این تن نرمش، ای مرد


***

دیو شب


لای لای، ای پسر کوچک مندیده بربند، که شب آمده استدیده بربند، که این دیو سیاهخون به کف خنده به لب آمده است

 سر به دامان من خسته گذارگوش کن بانگ قدم هایش راکمر نارون پیر شکستتا که بگذاشت بر آن پایش را

 آه، بگذار که بر پنجره هاپرده ها را بکشم سرتاسربا دو صد چشم پر از آتش و خونمی کشد دم به دم از پنجره سر

 از شرار نفسش بود که سوختمرد چوپان به دل دشت خموشوای، آرام که این زنگی مستپشت در داده به آوای تو گوش

 یادم آید که چو طفلی شیطانمادر خسته خود را آزرددیو شب از دل تاریکی هابی خبر آمد و طفلک را برد

 شیشه پنجره ها می لرزیدتا که او نعره زنان می آمدبانگ سر داده که کو آن کودکگوش کن، پنجه به در می ساید

 نه برو، دور شو ای بد سیرتدور شو از رخ تو بیزارمکی توانی بربائیش از منتا که من در بر او بیدارم

 ناگهان خاموشی خانه شکستدیو شب بانگ برآورد که آهبس کن ای زن که نترسم از تودامنت رنگ گناهست، گناه

 دیوم اما تو ز من دیوتریمادر و دامن ننگ آلودهآه، بردار سرش از دامنطفلک پاک کجا آسوده

 بانگ می میرد و در آتش دردمی گدازد دل چون آهن منمی کنم ناله که کامی، کامیوای بردار سر از دامن من


***

عصیان


به لب هایم مزن قفل خموشیکه در دل قصه ئی ناگفته دارمز پایم باز کن بند گران راکزین سودا دلی آشفته دارم

 بیا ای مرد، ای موجود خودخواهبیا بگشای درهای قفس رااگر عمری به زندانم کشیدیرها کن دیگرم این یک نفس را

 منم آن مرغ، آن مرغی که دیریستبه سر اندیشه پرواز دارمسرودم ناله شد در سینه تنگبه حسرت ها سر آمد روزگارم

 بلب هایم مزن قفل خموشیکه من باید بگویم راز خود رابه گوش مردم عالم رسانمطنین آتشین آواز خود را

 بیا بگشای در تا پر گشایمبسوی آسمان روشن شعراگر بگذاریم پرواز کردنگلی خواهم شدن در گلشن شعر

 لبم با بوسه شیرینش از توتنم با بوی عطر آگینش از تونگاهم با شررهای نهانشدلم با ناله خونینش از تو

 ولی ای مرد، ای موجود خودخواهمگو ننگ است این شعر تو ننگ استبر آن شوریده حالان هیچ دانیفضای این قفس تنگ است، تنگ است

 مگو شعر تو سر تا پا گنه بوداز این ننگ و گنه پیمانه ای دهبهشت و حور و آب کوثر از تومرا در قعر دوزخ خانه ای ده

 کتابی، خلوتی، شعری، سکوتیمرا مستی و سکر زندگانیستچه غم گر در بهشتی ره ندارمکه در قلبم بهشتی جاودانی است

 شبانگاهان که مه می رقصد آراممیان آسمان گنگ و خاموشتو در خوابی و من مست هوس هاتن مهتاب را گیرم در آغوش

 نسیم از من هزاران بوسه بگرفتهزاران بوسه بخشیدم به خورشیددر آن زندان که زندانبان تو بودیشبی بنیادم از یک بوسه لرزید

 بدور افکن حدیث نام، ای مردکه ننگم لذتی مستانه دادهمرا می بخشد آن پروردگاریکه شاعر را، دلی دیوانه داده


بیا بگشای در، تا پرگشایمبسوی آسمان روشن شعراگر بگذاریم پرواز کردنگلی خواهم شدن در گلشن شعر


***

شراب و خون


نیست یاری تا بگویم راز خویشناله پنهان کرده ام در ساز خویشچنگ اندوهم، خدا را، زخمه ایزخمه ای، تا برکشم آواز خویش

 بر لبانم قفل خاموشی زدمبا کلیدی آشنا بازش کنیدکودک دل رنجه دست جفاستبا سر انگشت وفا نازش کنید

 پر کن این پیمانه را ای هم نفسپر کن این پیمانه را از خون اومست مستم کن چنان کز شور میبازگویم قصه افسون او

 رنگ چشمش را چه می پرسی ز منرنگ چشمش کی مرا پابند کردآتشی کز دیدگانش سرکشیداین دل دیوانه را دربند کرد

 از لبانش کی نشان دارم به جانجز شرار بوسه های دلنشینبر تنم کی مانده از او یادگارجز فشار بازوان آهنین

 من چه می دانم سر انگشتش چه کرددر میان خرمن گیسوی منآنقدر دانم که این آشفتگیزان سبب افتاده اندر موی من 

آتشی شد بر دل و جانم گرفتراهزن شد راه ایمانم گرفترفته بود از دست من دامان صبرچون ز پا افتادم آسانم گرفت

 گم شدم در پهنه صحرای عشقدر شبی چون چهره بختم سیاهناگهان بی آنکه بتوانم گریختبر سرم بارید باران گناه

 مست بودم، مست عشق و مست نازمردی آمد قلب سنگم را ربودبسکه رنجم داد و لذت دادمشترک او کردم، چه می دانم که بود

 مستیم از سر پرید، ای همنفسبار دیگر پر کن این پیمانه راخون بده، خون دل آن خود پرستتا بپایان آرم این افسانه را


***

دیدار تلخ


به زمین می زنی و می شکنیعاقبت شیشه امیدی راسخت مغروری و می سازی سرددر دلی، آتش جاویدی را


دیدمت، وای چه دیداری وایاین چه دیدار دلازاری بودبی گمان برده ای از یاد آن عهدکه مرا با تو سر و کاری بود

 دیدمت، وای چه دیداری واینه نگاهی، نه لب پرنوشینه شرار نفس پر هوسینه فشار بدن و آغوشی

 این چه عشقی است که در دل دارممی گریزی ز من و در طلبتمن از این عشق چه حاصل دارمباز هم کوشش باطل دارم

 باز لب های عطش کرده منلب سوزان ترا می جویدمی تپد قلبم و با هر تپشیقصه عشق ترا می گوید

 بخت اگر از تو جدایم کردهمی گشایم گره از بخت، چه باکترسم این عشق سرانجام مرابکشد تا به سرپرده خاک

 خلوت خالی و خاموش مراتو پر از خاطره کردی، ای مردشعر من شعله احساس منستتو مرا شاعره کردی، ای مرد

 آتش عشق به چشمت یکدمجلوه ئی کرد و سرابی گردیدتا مرا واله و بی سامان دیدنقش افتاده بر آبی گردید

 در دلم آرزوئی بود که مردلب جانبخش ترا بوسیدنبوسه جان داد بروی لب مندیدمت، لیک دریغ از دیدن

 سینه ای، تا که بر آن سر بنهمدامنی تا که بر آن ریزم اشکآه، ای آنکه غم عشقت نیستمی برم بر تو و بر قلبت رشک

 به زمین می زنی و می شکنیعاقبت شیشه امیدی راسخت مغروری و می سازی سرددر دل، آتش جاویدی را

 

***

گمگشته


من به مردی وفا نمودم و اوپشت پا زد به عشق و امیدمهر چه دادم به او حلالش بادغیر از آن دل که مفت بخشیدم

 دل من کودکی سبکسر بودخود ندانم چگونه رامش کرداو که می گفت دوستت دارمپس چرا زهر غم بجامش کرد

 اگر از شهد آتشین لب منجرعه ای نوش کرد و شد سرمستحسرتم نیست زآنکه این لب رابوسه های نداده بسیار است

 باز هم در نگاه خاموشمقصه های نگفته ای دارمباز هم چون به تن کنم جامهفتنه های نهفته ای دارم

 باز هم می توان به گیسویمچنگی از روی عشق ومستی زدباز هم می توان در آغوشمپشت پا بر جهان هستی زد

 باز هم می دود به دنبالمدیدگانی پر از امید و نیازباز هم با هزار خواهش گنگمی دهندم بسوی خویش آواز

 باز هم دارم آنچه را که شبیریختم چون شراب در کامشدارم آن سینه را که او می گفتتکیه گاهیست بهر آلامش

 زانچه دادم به او مرا غم نیستحسرت و اضطراب و ماتم نیستغیر از آن دل که پر نشد جایشبخدا چیز دیگرم کم نیست

 کو دلم کو دلی که برد و ندادغارتم کرده، داد می خواهمدل خونین مرا چکار آیددلی آزاد و شاد می خواهم

 دگرم آرزوی عشقی نیستبی دلان را چه آرزو باشددل اگر بود باز می نالیدکه هنوزم نظر باو باشد 

او که از من برید و ترکم کردپس چرا پس نداد آن دل راوای بر من که مفت بخشیدمدل آشفته حال غافل را


*** از یاد رفته

 

یاد بگذشته به دل ماند و دریغنیست یاری که مرا یاد کنددیده ام خیره به ره ماند و ندادنامه ای تا دل من شاد کند

 خود ندانم چه خطائی کردمکه ز من رشته الفت بگسستدر دلش جائی اگر بود مراپس چرا دیده ز دیدارم بست

 هر کجا می نگرم، باز هم اوستکه بچشمان ترم خیره شدهدرد عشقست که با حسرت و سوزبر دل پر شررم چیره شده

 گفتم از دیده چو دورش سازمبی گمان زودتر از دل برودمرگ باید که مرا دریابدورنه دردیست که مشکل برود

 تا لب بر لب من م لغزدمی کشم آه که کاش این او بودکاش این لب که مرا می بوسدلب سوزنده آن بدخو بود

 می کشندم چو در آغوش به مهرپرسم از خود که چه شد آغوششچه شد آن آتش سوزنده که بودشعله ور در نفس خاموشش

 شعر گفتم که ز دل بردارمبار سنگین غم عشقش راشعر خود جلوه ئی از رویش شدبا که گویم ستم عشقش را

 مادر، این شانه ز مویم بردارسرمه را پاک کن از چشمانمبکن این پیرهنم را از تنزندگی نیست بجز زندانم

 تا دو چشمش به رخم حیران نیستبه چکار آیدم این زیبائیبشکن این آینه را ای مادرحاصلم چیست ز خود آرائی

 در ببندید و بگوئید که منجز او از همه کس بگسستمکس اگر گفت چرا؟ باکم نیستفاش گوئید که عاشق هستم

 قاصدی آمد اگر از ره دورزود پرسید که پیغام از کیستگر از او نیست، بگوئید آن زندیرگاهیست، در این منزل نیست


***

ناشناس

بر پرده های درهم امیال سرکشمنقش عجیب چهره یک ناشناس بودنقشی ز چهره ئی که چو می جستمش بشوقپیوسته می رمید و بمن رخ نمی نمود

 یکشب نگاه خسته مردی بروی منلغزید و سست گشت و همانجا خموش ماندتا خواستم که بگسلم این رشته نگاهقلبم تپید و باز مرا سوی او کشاند

 نومید و خسته بودم از آن جستجوی خویشبا ناز خنده کردم و گفتم بیا، بیاراهی دراز بود و شب عشرتی به پیشنالید عقل و گفت کجا می روی کجا

 راهی دراز بود و دریغا میان راهآن مرد ناله کرد که پایان ره کجاستچون دیدگان خسته من خیره شد بر اودیدم که می شتابد و زنجیریش به پاست

 زنجیریش بپاست، چرا ای خدای مندستی بکشتزار دلم تخم درد ریختاشگی دوید و زمزمه کردم میان اشگ«زنجیرش بپاست که نتوانمش گسیخت»

 شب بود و آن نگاه پر از درد می زدوداز دیدگان خسته من نقش خواب رالب بر لبش نهادم و نالیدم از غرور«کای مرد ناشناس بنوش این شراب را»

 آری بنوش و هیچ مگو کاندر این میاندر دل ز شور عشق تو سوزنده آذریستره بسته در قفای من اما دریغ و دردپای تو نیز بسته زنجیر دیگریست


لغزید گرد پیکر من بازوان اوآشفته شد بشانه او گیسوان منشب تیره بود و در طلب بوسه می نشستهر لحظه کام تشنه او بر لبان من


ناگه نگاه کردم و دیدم به پرده هاآن نقش ناشناس دگر ناشناس نیستافشردمش بسینه و گفتم بخود که وایدانستم ای خدای من آن ناشناس کیستیک آشنا که بسته زنجیر دیگریست


***

چشم براه


آرزوئی است مرا در دلکه روان سوزد و جان کاهدهر دم آن مرد هوسران رابا غم و اشک و فغان خواهد

 بخدا در دل و جانم نیستهیچ جز حسرت دیدارشسوختم از غم و کی باشدغم من مایه آزارش

 شب در اعماق سیاهی هامه چو در هاله راز آیدنگران دیده به ره دارمشاید آن گمشده باز آید

 سایه ای تا که بدر افتدمن هراسان بدوم بر درچون شتابان گذرد سایهخیره گردم به در دیگر

 همه شب در دل این بسترجانم آن گمشده را جویدزینهمه کوشش بی حاصلعقل سرگشته به من گوید

 زن بدبخت دل افسردهببر از یاد دمی او رااین خطا بود که ره دادیبه دل آن عاشق بد خو را


آن کسی را که تو می جوئیکی خیال تو بسر داردبس کن این ناله و زاری رابس کن او یار دگر دارد

 لیکن این قصه که می گویدکی به نرمی رودم در گوشنشود هیچ ز افسونشآتش حسرت من خاموش

 می روم تا که عیان سازمراز این خواهش سوزان رانتوانم که برم از یادهرگز آن مرد هوسران را

 شمع ای شمع چه می خندی؟به شب تیره خاموشمبه خدا مردم از این حسرتکه چرا نیست در آغوشم


***

آئینه شکسته


دیروز بیاد تو و آن عشق دل انگیزبر پیکر خود پیرهن سبز نمودمدر آینه بر صورت خود خیره شدم بازبند از سر گیسویم آهسته گشودم

 عطر آوردم بر سر و بر سینه فشاندمچشمانم را نازکنان سرمه کشاندمافشان کردم زلفم را بر سر شانهدر کنج لبم خالی آهسته نشاندم

 گفتم بخود آنگاه صد افسوس که او نیستتا مات شود زینهمه افسونگری و نازچون پیرهن سبز ببیند بتن منبا خنده بگوید که چه زیبا شده ای باز

 او نیست که در مردمک چشم سیاهمتا خیره شود عکس رخ خویش ببینداین گیسوی افشان بچه کار آیدم امشبکو پنجه او تا که در آن خانه گزیند

 او نیست که بوید چو در آغوش من افتددیوانه صفت عطر دلاویز تنم راای آینه مردم من از این حسرت و افسوساو نیست که بر سینه فشارد بدنم را


من خیره به آئینه و او گوش بمن داشتگفتم که چسان حل کنی این مشکل ما رابشکست و فغان کرد که از شرح غم خویشای زن، چه بگویم، که شکستی دل ما را


***

دعوت


ترا افسون چشمانم ز ره برده ست و می دانمچرا بیهوده می گوئی، دل چون آهنی دارمنمی دانی، نمی دانی، که من جز چشم افسونگردر این جام لبانم، باده مرد افکنی دارم

 چرا بیهوده می کوشی که بگریزی ز آغوشماز این سوزنده تر هرگز نخواهی یافت آغوشینمی ترسی، نمی ترسی، که بنویسند نامت رابه سنگ تیره گوری، شب غمناک خاموشی

 بیا دنیا نمی ارزد باین پرهیز و این دوریفدای لحظه ای شادی کن این رؤیای هستی رالبت را بر لبم بگذار کز این ساغر پر میچنان مستت کنم تا خود بدانی قدر مستی را

 ترا افسون چشمانم ز ره برده است و می دانمکه سرتاپا بسوز خواهشی بیمار می سوزیدروغ است این اگر، پس آن دو چشم رازگویت راچرا هر لحظه بر چشم من دیوانه می دوزی


***

خسته


از بیم و امید عشق رنجورمآرامش جاودانه می خواهمبر حسرت دل دگر نیفزایمآسایش بی کرانه می خواهم

 پا بر سر دل نهاده می گویمبگذشتن از آن ستیزه جو خوشتریک بوسه ز جام زهر بگرفتناز بوسه آتشین او خوشتر

 پنداشت اگر شبی بسر مستیدر بستر عشق او سحر کردمشب های دگر که رفته از عمرمدر دامن دیگران بسر کردم

 دیگر نکنم ز روی نادانیقربانی عشق او غرورم راشاید که چو بگذرم از او یابمآن گمشده شادی و سرورم را

 آنکس که مرا نشاط و مستی دادآنکس که مرا امید و شادی بودهر جا که نشست بی تأمل گفت«او یک زن ساده لوح عادی بود»


می سوزم از این دوروئی و نیرنگیکرنگی کودکانه می خواهمای مرگ از آن لبان خاموشتیک بوسه جاودانه می خواهم

 رو، پیش زنی ببر غرورت راکاو عشق ترا بهیچ نشماردآن پیکر داغ و دردمندت رابا مهر بروی سینه نفشارد

 عشقی که ترا نثار ره کردمدر سینه دیگری نخواهی یافتزان بوسه که بر لبانت افشاندمسوزنده تر آذری نخواهی یافت


در جستجوی تو و نگاه تودیگر ندود نگاه بی تابماندیشه آن دو چشم رؤیائیهرگز نبرد ز دیدگان خوابم

 دیگر بهوای لحظه ئی دیداردنبال تو در بدر نمی گردمدنبال تو ای امید بی حاصلدیوانه و بی خبر نمی گردم

 در ظلمت آن اتاقک خاموشبیچاره و منتظر نمی مانمهر لحظه نظر به در نمی دوزموان آه نهان بلب نمی رانم


ای زن که دلی پر از صفا داریاز مرد وفا مجو، مجو، هرگزاو معنی عشق را نمی داندراز دل خود باو مگو هرگز


***

بازگشت


ز آن نامه ای که دادی و زان شکوه های تلختا نیمه شب بیاد تو چشم نخفته استای مایه امید من، ای تکیه گاه دورهرگز مرنج از آنچه بشعرم نهفته است

 شاید نبوده قدرت آنم که در سکوتاحساس قلب کوچک خود را نهان کنمبگذار تا ترانه من رازگو شودبگذار آنچه را که نهفتم عیان کنم


تا بر گذشته می نگرم، عشق خویش راچون آفتاب گمشده می آورم بیادمی نالم از دلی که بخون غرقه گشته استاین شعر، غیر رنجش یارم بمن چه داد

 این درد را چگونه توانم نهان کنمآندم که قلبم از تو بسختی رمیده استاین شعرها که روح ترا رنج داده استفریادهای یک دل محنت کشیده است

 گفتم قفس، ولی چه بگویم که پیش از اینآگاهی از دوروئی مردم مرا نبوددردا که این جهان فریبای نقشبازبا جلوه و جلای خود آخر مرا ربود

 اکنون منم که خسته ز دام فریب و مکربار دگر به کنج قفس رو نموده امبگشای در که در همه دوران عمر خویشجز پشت میله های قفس خوش نبوده ام

 پای مرا دوباره بزنجیرها ببندتا فتنه و فریب ز جایم نیفکندتا دست آهنین هوس های رنگ رنگبندی دگر دوباره بپایم نیفکند


***

نقش پنهان


آه، ای مردی که لب های مرااز شرار بوسه ها سوزانده ئیهیچ در عمق دو چشم خامشمراز این دیوانگی را خوانده ئی

 هیچ می دانی که من در قلب خویشنقشی از عشق تو پنهان داشتمهیچ می دانی کز این عشق نهانآتشی سوزنده بر جان داشتم 

گفته اند آن زن زنی دیوانه استکز لبانش بوسه آسان می دهدآری، اما بوسه از لب های توبر لبان مرده ام جان می دهد

 هرگزم در سر نباشد فکر ناماین منم کاینسان ترا جویم بکامخلوتی می خواهم و آغوش توخلوتی می خواهم و لب های جام

 فرصتی تا بر تو دور از چشم غیرساغری از باده هستی دهمبستری می خواهم از گل های سرختا در آن یکشب ترا مستی دهم

 آه، ای مردی که لب های مرااز شرار بوسه ها سوزانده ئیاین کتابی بی سرانجامست و توصفحه کوتاهی از آن خوانده ئی!


***

بیمار


طفلی غنوده در بر من بیماربا گونه های سرخ تب آلودهبا گیسوان در هم آشفتهتا نیمه شب ز درد نیاسوده

 هر دم میان پنجه من لرزدانگشت های لاغر و تبدارشمن ناله می کنم که خداونداجانم بگیر و کم بده آزارش

 گاهی میان وحشت تنهائیپرسم ز خود که چیست سرانجامشاشگم بروی گونه فرو غلطدچون بشنوم ز ناله خود نامش

 ای اختران که غرق تماشائیداین کودک منست که بیمارستشب تا سحر نخفتم و می بینیداین دیده منست که بیدارست

 یاد آیدم که بوسه طلب می کردبا خنده های دلکش مستانهیا می نشست با نگهی بی تابدر انتظار خوردن صبحانه

 گاهی بگوش من رسد آوایش«ماما» دلم ز فرط تعب سوزدبینم درون بستر مغشوشیطفلی میان آتش تب سوزد

 شب خامش است و در بر من نالداو خسته جان ز شدت بیماریبر اضطراب و وحشت من خنددتک ضربه های ساعت دیواری


***

مهمان


امشب آن حسرت دیرینه مندر بر دوست بسر می آیددر فروبند و بگو خانه تهی استزین سپس هر که به در می آید

 شانه کو، تا که سر و زلفم رادرهم و وحشی و زیبا سازمباید از تازگی و نرمی و لطفگونه را چون گل رؤیا سازم

 سرمه کو، تا که چو بر دیده کشمراز و نازی به نگاهم بخشدباید این شوق که در دل دارمجلوه بر چشم سیاهم بخشد

 چه بپوشم که چو از راه آیدعطشش مفرط و افزون گرددچه بگویم که ز سحر سخنمدل بمن بازد و افسون گردد

 آه، ای دخترک خدمتگارگل بزن بر سر و بر سینه منتا که حیران شود از جلوه گلامشب آن عاشق دیرینه من

 چو ز درآمد و بنشست خموشزخمه بر جان و دل چنگ زنمبا لب تشنه دو صد بوسه شوقبر لب باده گلرنگ زنم

 ماه اگر خواست که از پنجره هابیندم در بر او مست و پریشآنچنان جلوه کنم کاو ز حسدپرده ابر کشد بر رخ خویش


تا چو رؤیا شود این صحنه عشقکندر و عود در آتش ریزمزآن سپس همچو یکی کولی مستنرم و پیچنده ز جا بر خیزم

 همه شب شعله صفت رقص کنمتا ز پا افتم و مدهوش شومچو مرا تنگ در آغوش کشدمست آن گرمی آغوش شوم

 آه، گوئی ز پس پنجره هابانگ آهسته پا می آیدای خدا، اوست که آرام و خموشبسوی خانه ما می آید


***

راز من


هیچ جز حسرت نباشد کار منبخت بد، بیگانه ئی شد یار منبی گنه زنجیر بر پایم زدندوای از این زندان محنت بار من

 وای از این چشمی که می کاود نهانروز و شب در چشم من راز مراگوش بر در می نهد تا بشنودشاید آن گمگشته آواز مرا

 گاه می پرسد که اندوهت ز چیستفکرت آخر از چه رو آشفته استبی سبب پنهان مکن این راز رادرد گنگی در نگاهت خفته است

 گاه می نالد به نزد دیگران«کاو دگر آن دختر دیروز نیست»«آه، آن خندان لب شاداب من»«این زن افسرده مرموز نیست»

 گاه می کوشد که با جادوی عشقره به قلبم برده افسونم کندگاه می خواهد که با فریاد خشمزین حصار راز بیرونم کند

 گاه می گوید که، کو، آخر چه شد؟آن نگاه مست و افسونکار تودیگر آن لبخند شادی بخش و گرمنیست پیدا بر لب تبدار تو

 من پریشان دیده می دوزم بر اوبی صدا نالم که، اینست آنچه هستخود نمی دانم که اندوهم ز چیستزیر لب گویم، چه خوش رفتم ز دست


همزبانی نیست تا بر گویمشراز این اندوه وحشتبار خویشبی گمان هرگز کسی چون من نکردخویشتن را مایه آزار خویش

 از منست این غم که بر جان منستدیگر این خود کرده را تدبیر نیستپای در زنجیر می نالم که هیچالفتم با حلقه زنجیر نیست

 آه، اینست آنچه می جستی به شوقراز من، راز زنی دیوانه خوراز موجودی که در فکرش نبودذره ای سودای نام و آبرو

 راز موجودی که دیگر هیچ نیستجز وجودی نفرت آور بهر توآه، اینست آنچه رنجم می دهدورنه، کی ترسم ز خشم و قهر تو


***

دختر و بهار


دختر کنار پنجره تنها نشست و گفتای دختر بهار حسد می برم به توعطر و گل و ترانه و سرمستی ترابا هر چه طالبی بخدا می خرم ز تو

 بر شاخ نوجوان درختی شکوفه ایبا ناز می گشود دو چشمان بسته رامی شست کاکلی به لب آب نقره فامآن بال های نازک زیبای خسته را

 خورشید خنده کرد و ز امواج خنده اشبر چهر روز روشنی دلکشی دویدموجی سبک خزید و نسیمی به گوش اورازی سرود و موج بنرمی از او رمید

 خندید باغبان که سرانجام شد بهاردیگر شکوفه کرده درختی که کاشتمدختر شنید و گفت چه حاصل از این بهارای بس بهارها که بهاری نداشتم

 خورشید تشنه کام در آنسوی آسمانگوئی میان مجمری از خون نشسته بودمی رفت روز و خیره در اندیشه ئی غریبدختر کنار پنجره محزون نشسته بود


***

خانه متروک


دانم اکنون از آن خانه دورشادی زندگی پرگرفتهدانم اکنون که طفلی به زاریماتم از هجر مادر گرفته

 هر زمان می دود در خیالمنقشی از بستری خالی و سردنقش دستی که کاویده نومیدپیکری را در آن با غم و درد

 بینم آنجا کنار بخاریسایه قامتی سست و لرزانسایه بازوانی که گوئیزندگی را رها کرده آسان

 دورتر کودکی خفته غمگیندر بر دایه خسته و پیربر سر نقش گل های قالیسرنگون گشته فنجانی از شیر

 پنجره باز و در سایه آنرنگ گل ها به زردی کشیدهپرده افتاده بر شانه درآب گلدان به آخر رسیده

 گربه با دیده ای سرد و بی نورنرم و سنگین قدم می گذاردشمع در آخرین شعله خویشره بسوی عدم می سپارد

 دانم اکنون کز آن خانه دورشادی زندگی پر گرفتهدانم اکنون که طفلی به زاریماتم از هجر مادر گرفته

 لیک من خسته جان و پریشانمی سپارم ره آرزو رایار من شعر و دلدار من شعرمی روم تا بدست آرم او را


***یکشب


یکشب ز ماورای سیاهی هاچون اختری بسوی تو می آیمبر بال بادهای جهان پیماشادان به جستجوی تو می آیم

 سر تا بپا حرارت و سرمستیچون روزهای دلکش تابستانپر می کنم برای تو دامان رااز لاله های وحشی کوهستان

 یکشب ز حلقه ای که بدر کوبنددر کنج سینه قلب تو می لرزدچون در گشوده شد، تن من بی تابدر بازوان گرم تو می لغزد

 دیگر در آن دقایق مستی بخشدر چشم من گریز نخواهی دیدچون کودکان نگاه خموشم رابا شرم در ستیز نخواهی دید


یکشب چو نام من بزبان آریمی خوانمت بعالم رؤیائیبر موج های یاد تو می رقصمچون دختران وحشی دریائی

 یکشب لبان تشنه من با شوقدر آتش لبان تو می سوزدچشمان من امید نگاهش رابر گردش نگاه تو می دوزد

 از «زهره» آن الهه افسونگررسم و طریق عشق می آموزمیکشب چو نوری از دل تاریکیدر کلبه ات شراره می افروزم


آه، ای دو چشم خیره بره ماندهآری، منم که سوی تو می آیمبر بال بادهای جهان پیماشادان بجستجوی تو می آیم

 

***

در برابر خدا


از تنگنای محبس تاریکیاز منجلاب تیره این دنیابانگ پر از نیاز مرا بشنوآه، ای خدای قادر بی همتا

 یکدم ز گرد پیکر من بشکافبشکاف این حجاب سیاهی راشاید درون سینه من بینیاین مایه گناه و تباهی را

 دل نیست این دلی که بمن دادیدر خون طپیده، آه، رهایش کنیا خالی از هوا وهوس دارشیا پای بند مهر و وفایش کن

 تنها تو آگهی و تو می دانیاسرار آن خطای نخستین راتنها تو قادری که ببخشائیبر روح من، صفای نخستین را

 آه، ای خدا چگونه ترا گویمکز جسم خویش خسته و بیزارمهر شب بر آستان جلال توگوئی امید جسم دگر دارم

 از دیدگان روشن من بستانشوق بسوی غیر دویدن رالطفی کن ای خدا و بیاموزشاز برق چشم غیر رمیدن را

 عشقی بمن بده که مرا سازدهمچون فرشتگان بهشت تویاری بمن بده که در او بینمیک گوشه از صفای سرشت تو

 یکشب ز لوح خاطر من بزدایتصویر عشق و نقش فریبش راخواهم بانتقام جفاکاریدر عشق تازه فتح رقیبش را

 آه ای خدا که دست توانایتبنیان نهاده عالم هستی رابنمای روی و از دل من بستانشوق گناه و نفس پرستی را

 راضی مشو که بنده ناچیزیعاصی شود بغیر تو روی آردراضی مشو که سیل سرشکش رادر پای جام باده فرو بارد

 از تنگنای محبس تاریکیاز منجلاب تیره این دنیابانگ پر از نیاز مرا بشنوآه، ای خدای قادر بی همتا


***

ای ستاره ها


ای ستاره ها که بر فراز آسمانبا نگاه خود اشاره گر نشسته ایدای ستاره ها که از ورای ابرهابر جهان ما نظاره گر نشسته اید

 آری این منم که در دل سکوت شبنامه های عاشقانه پاره می کنمای ستاره ها اگر بمن مدد کنیددامن از غمش پر از ستاره می کنم

 با دلی که بوئی از وفا نبرده استجور بی کرانه و بهانه خوشتر استدر کنار این مصاحبان خودپسندناز و عشوه های زیرکانه خوشتر است

 ای ستاره ها چه شد که در نگاه مندیگر آن نشاط و نغمه و ترانه مرد؟ای ستاره ها چه شد که بر لبان اوآخر آن نوای گرم عاشقانه مرد؟

 جام باده سرنگون و بسترم تهیسر نهاده ام بروی نامه های اوسر نهاده ام که در میان این سطورجستجو کنم نشانی از وفای او


ای ستاره ها مگر شما هم آگهیداز دو روئی و جفای ساکنان خاککاینچنین بقلب آسمان نهان شدیدای ستاره ها، ستاره های خوب و پاک

 من که پشت پا زدم به هر چه هست و نیستتا که کام او ز عشق خود روا کنملعنت خدا به من اگر بجز جفازین سپس بعاشقان باوفا کنم

 ای ستاره ها که همچو قطره های اشکسر بدامن سیاه شب نهاده ایدای ستاره ها کز آن جهان جاودانروزنی بسوی این جهان گشاده اید

 رفته است و مهرش از دلم نمی رودای ستاره ها، چه شد که او مرا نخواست؟ای ستاره ها، ستاره ها، ستاره هاپس دیار عاشقان جاودان کجاست؟


***

حلقه


دخترک خنده کنان گفت که چیستراز این حلقه زرراز این حلقه که انگشت مرااین چنین تنگ گرفته است ببر

 راز این حلقه که در چهره اواینهمه تابش و رخشندگی ستمرد حیران شد و گفت:حلقه خوشبختی است، حلقه زندگی است

 همه گفتند: مبارک باشددخترک گفت: دریغا که مراباز در معنی آن شک باشد

 سال ها رفت و شبیزنی افسرده نظر کرد بر آن حلقه زردید در نقش فروزنده اوروزهائی که بامید وفای شوهربهدر رفته، هدر

 زن پریشان شد و نالید که وایوای، این حلقه که در چهره‌ اوباز هم تابش و رخشندگی استحلقه بردگی و بندگی است

 

***

اندوه


کارون چون گیسوان پریشان دختریبر شانه های لخت زمین تاب می خوردخورشید رفته است و نفس های داغ شببر سینه های پر تپش آب می خورد

 دور از نگاه خیره من ساحل جنوبافتاده مست عشق در آغوش نور ماهشب با هزار چشم درخشان و پر ز خونسر می کشد به بستر عشاق بی گناه

 نیزار خفته خامش و یک مرغ ناشناسهر دم ز عمق تیره آن ضجه می کشدمهتاب می دود که ببیند در این میانمرغک میان پنجه وحشت چه می کشد

 بر آب های ساحل شط، سایه های نخلمی لرزد از نسیم هوسباز نیمه شبآوای گنگ همهمه قورباغه هاپیچیده در سکوت پر از راز نیمه شب

 در جذبه ای که حاصل زیبائی شب استرؤیای دور دست تو نزدیک می شودبوی تو موج می زند آنجا، بروی آبچشم تو می درخشد و تاریک می شود

 بیچاره دل که با همه امید و اشتیاقبشکست و شد بدست تو زندان عشق مندر شط خویش رفتی و رفتی از این دیارای شاخه شکسته ز توفان عشق من

 

***

صبر سنگ


روز اول پیش خود گفتمدیگرش هرگز نخواهم دیدروز دوم باز می گفتملیک با اندوه و با تردید

 روز سوم هم گذشت امابر سر پیمان خود بودمظلمت زندان مرا می کشتباز زندانبان خود بودم

 آن من دیوانه عاصیدر درونم های هو می کردمشت بر دیوارها می کوفتروزنی را جستجو می کرد

 در درونم راه می پیمودهمچو روحی در شبستانیبر درونم سایه می افکندهمچو ابری بر بیابانی


می شنیدم نیمه شب در خوابهای های گریه هایش رادر صدایم گوش می کردمدرد سیال صدایش را


شرمگین می خواندمش بر خویشاز چه رو بیهوده گریانیدر میان گریه می نالیددوستش دارم، نمی دانی

 بانگ او آن بانگ لرزان بودکز جهانی دور بر می خاستلیک در من تا که می پیچیدمرده ئی از گور بر می خاست

 مرده ئی کز پیکرش می ریختعطر شور انگیز شب بوهاقلب من در سینه می لرزیدمثل قلب بچه آهوها

 در سیاهی پیش می آمدجسمش از ذرات ظلمت بودچون به من نزدیکتر می شدورطه تاریک لذت بود

 می نشستم خسته در بسترخیره در چشمان رؤیاهازورق اندیشه ام، آراممی گذشت از مرز دنیاها

 باز تصویری غبار آلودزآن شب کوچک، شب میعادزآن اتاق ساکت سرشاراز سعادت های بی بنیاد

 در سیاهی دست های منمی شکفت از حس دستانششکل سرگردانی من بودبوی غم می داد چشمانش

 ریشه هامان در سیاهی هاقلب هامان، میوه های نوریکدگر را سیر می کردیمبا بهار باغ های دور 

می نشستم خسته در بسترخیره در چشمان رؤیاهازورق اندیشه ام، آراممی گذشت از مرز دنیاها

 روزها رفتند و من دیگرخود نمی دانم کدامینمآن من سر سخت مغرورمیا من مغلوب دیرینم

 بگذرم گر از سر پیمانمی کشد این غم دگر بارممی نشینم، شاید او آیدعاقبت روزی به دیدارم

 

***

از دوست داشتن


امشب از آسمان دیده توروی شعرم ستاره می بارددر سکوت سپید کاغذهاپنجه هایم جرقه می کارد

 شعر دیوانه تب آلودمشرمگین از شیار خواهش هاپیکرش را دوباره می سوزدعطش جاودان آتش ها

 آری، آغاز دوست داشتن استگر چه پایان راه ناپیداستمن به پایان دگر نیندیشمکه همین دوست داشتن زیباست

 از سیاهی چرا حذر کردنشب پر از قطره های الماس استآنچه از شب بجای می ماندعطر سکر آور گل یاس است

 آه، بگذار گم شوم در توکس نیابد ز من نشانه منروح سوزان آه مرطوبتبوزد بر تن ترانه من

 آه، بگذار زین دریچه بازخفته در پرنیان رؤیاهابا پر روشنی سفر گیرمبگذرم از حصار دنیاها

 دانی از زندگی چه می خواهممن تو باشم، تو، پای تا سر توزندگی گر هزارباره بودبار دیگر تو، بار دیگر تو

 آنچه در من نهفته دریائیستکی توان نهفتنم باشدبا تو زین سهمگین توفانیکاش یارای گفتنم باشد

 بسکه لبریزم از تو، می خواهمبدوم در میان صحراهاسر بکوبم به سنگ کوهستانتن بکوبم به موج دریاها

 بسکه لبریزم از تو، می خواهمچون غباری ز خود فرو ریزمزیر پای تو سر نهم آرامبه سبک سایه تو آویزم


آری، آغاز دوست داشتن استگر چه پایان راه ناپیداستمن به پایان دگر نیندیشمکه همین دوست داشتن زیباست


*** 

صدائی در شب

نیمه شب در دل دهلیز خموشضربه ائی افکند طنیندل من چون دل گل های بهارپر شد از شبنم لرزان یقینگفتم این اوست که باز آمده استجستم از جا و در آئینه گیجبر خود افکندم با شوق نگاهآه، لرزید لبانم از عشقتار شد چهره آئینه ز آهشاید او وهمی را می نگریستگیسویم درهم و لب هایم خشکشانه ام عریان در جامه خوابلیک در ظلمت دهلیز خموشرهگذر هر دم می کرد شتابنفسم ناگه در سینه گرفتگوئی از پنجره ها روح نسیمدید اندوه من تنها راریخت بر گیسوی آشفته منعطر سوزان اقاقی ها راتند و بی تاب دویدم سوی درضربه پاها، در سینه منچون طنین نی، در سینه دشتلیک در ظلمت دهلیز خموشضربه پاها، لغزید و گذشتباد آواز حزینی سر کرد


***

دریائی

یک روز بلند آفتابیدر آبی بی کران دریاامواج ترا به من رساندندامواج ترانه بار تنها

 چشمان تو رنگ آب بودندآندم که ترا در آب دیدمدر غربت آن جهان بی شکلگوئی که ترا به خواب دیدم

 از تو تا من سکوت و حیرتاز من تا تو نگاه و تردیدما را می خواند مرغی از دورمی خواند بباغ سبز خورشید

 در ما تب تند بوسه می سوختما تشنه خون شور بودیمدر زورق آب های لرزانبازیچه عطر و نور بودیم


می زد، می زد، درون دریااز دلهره فرو کشیدنامواج، امواج ناشکیبادر طغیان بهم رسیدن

 دستانت را دراز کردیچون جریان های بی سرانجاملب هایت با سلام بوسهویران گشتند روی لب هام

 یک لحظه تمام آسمان رادر هاله ئی از بلور دیدمخود را و ترا و زندگی رادر دایره های نور دیدم

 گوئی که نسیم داغ دوزخپیچید میان گیسوانمچون قطره ئی از طلای سوزانعشق تو چکید بر لبانم

 آنگاه ز دوردست دریاامواج بسوی ما خزیدندبی آنکه مرا بخویش آرندآرام ترا فرو کشیدند

 پنداشتم آن زمان که عطریباز از گل خواب ها تراویدیا دست خیال من تنت رااز مرمر آب ها تراشید

 پنداشتم آن زمان که رازیستدر زاری و های های دریاشاید که مرا بخویش می خوانددر غربت خود، خدای دریا

 

رأی دهید
نظر شما چیست؟
جهت درج دیدگاه خود می بایست در سایت عضو شده و لوگین نمایید.