زندگینامه کریس دی برگ

قطار اسپانیایی


از آن پس، آنان کودکان شان را می خوابانند/ درها را قفل می کنند و به طبقه بالا می خزند/ چنین گفته شده است که روح مرده ای/ آن قطار را ده هزار بار به عمق می برد!!

قطار اسپانیایی


این ترانه یکی از بهترین کارهای کریس دی برگ است.

ترانه را از اینجا بشنوید.

قطار اسپانیایی


کریستوفر دیویدسن در 15 اکتبر 1948 در آرژانتین بدنیا آمد، پدر و مادرش انگلیسی تبار بودند. پدرش دیپلمات بود و همین موضوع باعث شد تا او به کشورهای مختلفی سفر کند. و سرانجام زندگی اش را در ایرلند ادامه دهد. پدرش بنایی قدیمی را که یادگار قرن دوازدهم بود تبدیل به هتل کرد و کریس دی برگ در همان هتل اولین بار کنسرت های خود را برگزار کرد. از همانجا او ترانه سرایی و آوازخوانی را به عنوان کار اصلی اش قرار داد.
کریس دی برگ در کالج ترینیتی دوبلین زبان انگلیسی و فرانسه خواند و بعد از تجربه چند شغل مختلف مانند کار در رستوران همبرگری و کار در آرایشگاه به لندن رفت و اولین قراردادهایش را با شرکتهای ضبط موسیقی بست. در سال 1975 اولین آلبومش را با نام آن سوی حصار قلعه راهی بازار کرد، ترانه پرواز، یکی از ترانه های این آلبوم بزودی یکی از پرشنونده ترین ترانه ها شد و بیش از سی هفته در صدر جدول پرفروش ها باقی ماند. کریس دی برگ بخاطر توجهش به سیاست و روحیات مذهبی و انساندوستانه ای که دارد در بسیاری از وقایع سیاسی به نوعی واکنش نشان داده و همین ها نامش را در کشورهایی مانند ایران و لبنان مطرح کرده است. او در سال 1991 بعد از جنگ خلیج کریس دی برگ تمام عایدات ترانه حقیقت ناب را به پناهندگان جنگ بخشید. در حال حاضر کریس دی برگ یک چهره جهانی است و همواره جزو پرفروش های تاریخ موسیقی بوده است. کریس دی برگ همراه با همسرش دیان و سه فرزندش، رزانا، هابی و مایکل در آمرالد آیل ایرلند زندگی می کند.
با توجه به وجود چند زندگینامه خوب و مفصل و دقیق در مورد کریس دی برگ به زبان فارسی و در سایت های اینترنتی فارسی زبان ما به جای پرداختن به زندگی او مروری بر مضامین اشعارش می کنیم. برای به دست آوردن اطلاعات کاملی در مورد کریس دی برگ به مقاله مجله موسیقی ملل در مورد کریس دی برگ مراجعه کنید.

مضامین ترانه های کریس دی برگ
کریس دی برگ یک آوازه خوان نیکی و پاکی است، پدری وفادار، شوهری پاک و نجیب، مردی دیندار و مومن به اعتقادات دینی، معتقد به آرمانهای عدالت و آزادی، اهل مبارزه و جدال با ستمکاران، مخالف با فساد و پلیدی و در حقیقت یک معلم اخلاق. شاید به همین دلیل است که می توان فرض کرد او کشیشی است که برای نجات گرسنگان و کمک به بینوایان و مردم تنها با موعظه مردم به مسیح کمک می کند. ترانه های کریس دی برگ لحنی پیامبرگونه دارند، مثل موعظه یا خواندن کتاب مقدس و یا گفتن داستان های پیامبران برای شنوندگان مذهبی.
پس غریبه سخن آغاز کرد و گفت: نترسید
من از سیاره ای بسیار دور از اینجا آمده ام
و پیامی برای نوع بشر آورده ام
و ناگهان گوش نوازترین موسیقی ها فضا را پرکرد
بسیاری از ترانه های کریس دی برگ در مورد مسیح و آمدن اوست. او به ما این نوید را می دهد که مسیح خواهد آمد و ما را از فساد و فحشا و ظلم و بی عدالتی نجات خواهد داد. در ترانه منجی آمده است:
آه، پیام روشن است، وقت آن رسیده
تا منجی باز آید
و در ترانه پندار چنین می گوید:
صدای غرش تندری را شنیدم
و منجی مان را بر اسب کهر بنگر که بر آسمان ها می راند
در ترانه رستاخیز مسیح نیز این ترانه را می توان خواند:
برادر غذایی به من می دهی
و جامی شراب
از دیرباز
این راه را پیموده ام
بس شگفتیها دیده ام
اما عجیب ترین آنها
دیدن روی حضرت مسیح بود

علیه جنگ و ظلم
کریس دی برگ در بسیاری از ترانه ها مستقیما به جنگ اشاره می کند، به ظلمی که جنگ در حق بچه ها و غیر نظامیان روا می کند و به جنگ اعتراض می کند، او در جریان جنگ خلیج جدا به این جنگ اعتراض کرد. ترانه های « این ترانه برای تو»، «مرز»، «صدای گلوله»، «با همه چیز وداع کن»، «دیشب» و « حقیقت ناب» بخشی از ترانه های ضدجنگ هستند که مرد پاکدل ایرلندی بارها آنها را خوانده و همواره در کنسرت های مختلف با استقبال دیگران از این ترانه هایش مواجه شده است.
از سوی دیگر کریس دی برگ در ترانه هایش یک آرمانگرای واقعی است، او در فکر در هم ریختن طرحی نو و استقبال از انقلاب است، انقلابی که بتواند جهان را دگرگون کند. او در ترانه« انقلاب» چنین می خواند:
اشکهای زیادی ریخته شده
کسان بسیاری را پیش از این از دست داده ایم
و حالا تسویه حساب خواهیم کرد
و توپهایمان غرش سرخواهند داد
انقلاب
انقلاب از دید او همان انقلاب کلاسیک است، انقلابی که در آن می توانیم انتقام بگیریم و دشمنانمان را بگذاریم پای دیوار و اعدام کنیم. مرد مسیحی ایرلندی به فکر روشن کردن آتش و شلیک کردن گلوله است:
غارتگران سرزمین مان را دربند خواهیم کرد
به خاطر سالها زیر سلطه بودن
درست وسط پیشانی اش را هدف بگیر
در بسیاری از ترانه های او از شعارهای دوران چپ یا چپ اروپایی اثری و ردی می توان یافت، شاید بیش از هر چیز احساس منجی بودن و نجات دیگران است که ترانه خوان را به سوی آرمانها می کشد:
به میلیونها نفری می پیوندم
که پیشاپیش من در مسیر آزادی گام برداشته اند
او با توصیف یک داستان هیجان انگیز از فرار گروهی از مبارزان در ترانه «گریز» می گوید:
این پیام را برای زندانیان بفرستید
امشب فرار می کنیم
کریس دی برگ اگرچه از نسل قدیمی های دوران موسیقی نیست، او همسن کوئین، یک نسل بعد از بیتلز و ترانه خوان دهه هشتاد است، اما در نگاهش همیشه نوعی تحسین نسل گذشته و بیان زشتی های دنیای جدید را می توان شنید. او تلویزیون را چشم شیطان می داند، هالیوود را راهی برای فریب دختران هفده ساله می داند( رجوع شود به ترانه حصار خاموشی) و معتقد است که نسل امروز نسل بدی شده است. او چشم به قهرمانان دیروز دارد....
اما کجایند آن قهرمانان....
نسل من راهش را گم کرده است....

مرد وفادار، پدر مهربان، شوهر پاکدامن
کریس دی برگ مظهر پاکی است، اشعارش را برای فرزندان و همسرش می سراید. او در ترانه برای رزانا، برای دخترش چنین می خواند: ترانه ای برای رزانا، دختر شیرین من/ کودکی که زندگیم را سرشار کرد و برای برادر رزانا( پسرش) در ترانه دیگری، با عنوان «به فاصله یک کلمه» می خواند: خواهرت رزانا زود خوابش برده/ حالا نوبت من است/ تا نجوا کنم که دوستت دارم، شب به خیر. او در ترانه دیگری می خواند: آن گاه به کودکانم عشق خواهم آموخت/ چون هر پدر دیگری/
چرا که ما جزئی از حیات هستیم. بی شک بسیاری از پیرمردها و پیرزن ها یا مردمان میانسال در اروپا هستند که مضامین کریس دی برگ را دوست بدارند و از آن لذت ببرند، او در ترانه ای دیگر پاکدامنی را به حد اعلا رسانده و می گوید:
... و اگر مردی به تو گفت که عشق باعث عذابت می شود
به او بگو: نه، زن من چیز دیگری است

کریس دی برگ در هرحال یک خواننده موفق امروز جهان است، من او و نگاهش را به دنیا دوست ندارم، اصلا از نصایح او هم خوشم نمی آید، حالم هم از اینکه کسی فکر کند مرا دارد از جهنم نجات می دهد به هم می خورد، اما در این هیچ شکی ندارم که قطار اسپانیایی یکی از بهترین کارهای کریس دی برگ و یکی از بهترین اشعار این سالها در ترانه سرایی است.

قطار اسپانیایی

قطار اسپانیایی است که حرکت می کند
از گوادال کیویر تا اولد سویل
و وقتی شب فرو می افتد، صدای سوتش برمی خیزد
مردم صدایش را می شنوند که همچنان در حرکت است....

از آن پس، آنان کودکان شان را می خوابانند
درها را قفل می کنند و به طبقه بالا می خزند
چنین گفته شده است که روح مرده ای
آن قطار را ده هزار بار به عمق می برد!!

سوزنبان در احتضار بود و همه کسانش در کنارش بودند
خانواده اش می گریستند، ناقوس عزا را پیش از آنکه بمیرد به صدا آورده بودند
اما بالای بسترش کسی منتظر بود تا بمیرد
شیطان، با برقی در چشمانش
« چه خوب! خدا این طرف ها نیست تا ببیند من چه چیزی پیدا کردم،
این یکی مال خودم است.»

خداوند ظاهر شد، همان زمان برقی زده شد و خود خدا ظاهر شد
بر سر شیطان فریاد زد:« پس به شب بی پایان بازگرد!»
اما شیطان فقط پوزخندی زد و گفت: شاید من گناه کرده ام،
اما لازم نیست برای من قلدری کنی،
اول من گرفتمش، پس تو می توانی بدترین تلاشت را بکنی
او به اعماق زمین می رود!!

« اما شاید یک شانس دیگر هم به تو بدهم»
شیطان این جمله را گفت و لبخند زد
آن نیزه مسخره را بینداز دور،
اصلا بهت نمی آید
اسمش ژوکر است، اسم بازی اش پوکر
ما همین جا کنار تخت بازی می کنیم
و سر بزرگترین شرط ممکن قمار می کنیم
روح این مرده!!

و من گفتم: خدایا! مواظب باش! او دارد برنده می شود،
خورشید در حال غروب است و شب فرا می رسد
این قطار مرگی به هنگام است، روح های زیادی در خطرند
آه! خدایا! او دارد برنده می شود!

و بعد، سوزنبان ورق ها را بر زد
و به هر کدام پنج ورق داد
و برای خدا دعا کرد
وگرنه قطاری که باید هدایتش می کرد.....
... شیطان سه آس آورد و یک شاه
و خداوند در پی جور کردن استریت بود،
او بی بی و سرباز و نه و ده دل داشت
و فقط یک هشت دل کم بود....

و خداوند یک ورق دیگر خواست
اما یک هشت خشت گرفت
و شیطان به پسر خدا گفت
فکر کنم می خواستی استریت کنی،
پس تا وقت باقی است یک ورق به من بده
تا ببینیم چه کسی شاه این بازی است
و در حالی که حرف می زد،
از خرقه اش یک آس دیگر بیرون کشید...

اولین بلوف ، روح ده هزار نفر بود،
و خیلی زود به پنجاه و نه تا رسید
اما خدا ندید که شیطان چه کرد
و گفت: همین کافی است!
من تا صد و پنجاه تا اضافه می کنم
و برای همیشه به گناهانت پایان می دهم
اما شیطان فریادی بلند کشید: دست من برنده است!

و من گفتم: خدایا! خدایا! اجازه دادی برنده شود؟
خورشید دارد غروب می کند و شب فرا می رسد
و این قطار مرگ همیشه به هنگام می رود، ارواح زیادی در قطارند
آه خدایا! نگذار برنده شود....

خوب! آن قطار اسپانیایی هنوز در حرکت است
از گوادال کیویر تا اولد سویل
و وقتی شب فرو می افتد، صدای سوتش برمی خیزد
و مردم از این که هنوز قطار حرکت می کند می ترسند...
و در دوردست، در گوشه ای
خدا و شیطان شطرنج بازی می کنند،
شیطان هنوز تقلب می کند و جان های بیشتری را از خدا می برد
و خدا، باز هم بهترین تلاشش را می کند....

و من گفتم: خدایا! خدایا! باید برنده شوی،
خورشید دارد غروب می کند و شب فرا می رسد
و این قطار مرگ هنوز به هنگام است، آه! روح من هم در قطار است
آه خدایا! تو باید برنده شوی...

Spanish Train
Chris de burg
There's a Spanish train that runs between
Guadalquivir and old Saville,
And at dead of night the whistle blows,
and people hear she's running still...

And then they hush their children back to sleep,
Lock the doors, upstairs they creep,
For it is said that the souls of the dead
Fill that train ten thousand deep!!

Well a railwayman lay dying with his people by his side,
His family were crying, knelt in prayer before he died,
But above his bed just a-waiting for the dead,
Was the Devil with a twinkle in his eye,
"Well God's not around and look what I've found,
this one's mine!!"

Just then the Lord himself appeared in a blinding flash of light,
And shouted at the Devil, "Get thee hence to endless night!!"
But the Devil just grinned and said "I may have sinned,
But there's no need to push me around,
I got him first so you can do your worst,
He's going underground!!"

"But I think I'll give you one more chance"
said the Devil with a smile,
"So throw away that stupid lance,
It's really not your style",
"Joker is the name, Poker is the game,
we'll play right here on this bed,
And then we'll bet for the biggest stakes yet,
the souls of the dead!!"

And I said "Look out, Lord, He's going to win,
The sun is down and the night is riding in,
That train is dead on time, many souls are on the line,
Oh Lord, He's going to win!.."

Well the railwayman he cut the cards
And he dealt them each a hand of five,
And for the Lord he was praying hard
Or that train he'd have to drive...
Well the Devil he had three aces and a king,
And the Lord, he was running for a straight,
He had the queen and the knave and nine and ten of spades,
All he needed was the eight...

And then the Lord he called for one more card,
But he drew the diamond eight,
And the Devil said to the son of God,
"I believe you've got it straight,
So deal me one for the time has come
To see who'll be the king of this place,
But as he spoke, from beneath his cloak,
He slipped another ace...

Ten thousand souls was the opening bid,
And it soon went up to fifty-nine,
But the Lord didn't see what the Devil did,
And he said "that suits me fine",
"I'll raise you high to a hundred and five,
And forever put an end to your sins",
But the Devil let out a mighty shout, "My hand wins!!"

And I said "Lord, oh Lord, you let him win,
The sun is down and the night is riding in,
That train is dead on time, many souls are on the line,
Oh Lord, don't let him win..."

Well that Spanish train still runs between,
Guadalquivir and old Saville,
And at dead of night the whistle blows,
And people fear she's running still...
And far away in some recess
The Lord and the Devil are now playing chess,
The Devil still cheats and wins more souls,
And as for the Lord, well, he's just doing his best...

And I said "Lord, oh Lord, you've got to win,
The sun is down and the night is riding in,
That train is still on time, oh my soul is on the line,
Oh Lord, you've got to win

رأی دهید
نظر شما چیست؟
جهت درج دیدگاه خود می بایست در سایت عضو شده و لوگین نمایید.