ضیا شهریار یکی از خبرنگاران بیبیسی است که در سالهای اخیر بین بریتانیا و افغانستان در رفت و آمد بوده است. او از تجربه بزرگ کردن دخترش نوشته که خیلی به الگوهای مردانه که او میشناخته شباهت ندارد.
وقتی دقایقی بعد از تولد، لاله را در بیمارستان "نورثویکپارک" لندن در آغوش گرفتم، چشمانم پر از اشک بود. ابتدا احساس بیمانند خوشی و رضایت و در پی آن حس نگرانی از مسئولیت بزرگ به سراغم آمد.
نام دختری از افغانستان در غرب
انتخاب نام فرزند، آنهم اولین همیشه کار آسانی نیست. بهویژه وقتی دختری از خانواده افغانستانی که در غرب متولد شود. سعدیه و من توافق داشتیم که دخترمان را "لاله" بنامیم و وقتی پرستار بیمارستان ورقه ثبت نوزاد را جلوی رویم گذاشت، تازه متوجه شدم که نمیدانم دقیقا لاله را با املای انگلیسی چگونه بنویسم.
من آنجا نام لاله را (Lala) نوشته بودم. اما وقتی دو روز بعد پرستار دیگری برای بررسی وضعیت سلامتی لاله به خانه ما آمد و نامش را دید، با تعجب گفت با این نام این دختر در مدرسه دراینجا زندگی سختی خواهد داشت؛ زیرا معنی این کلمه به انگلیسی مضحک است.
گفتم لاله در فارسی نام گل زیباییست که به انگلیسی به آن (Tulip) میگویند. او مشورت داد که این نام را با املاهای مختلف انگلیسی بنویسیم و از چند انگلیسیزبان بخواهیم آن را تلفظ کنند و نام را طوری بنویسیم که نزدیک به تلفظ فارسی باشد. هیچ ترکیب املایی پیدا نمیشد که به تلفظ فارسی واژه لاله نزدیک باشد و بالاخره تصمیم گرفتیم (Lola) بنویسیم که در حقیقت هم به تلفظ فارسی تاجیکی لاله نزدیک است و هم نامی آشنا در غرب.
پدرسالاری افغانی
دغدغه دیگری که همواره در پسزمینه ذهنیام داشتهام، چشمدیدها و برداشتهایم از نظام مسلط پدرسالارانه در افغانستان و اینکه آینده لاله چگونه خواهد بود؟ موضوعی که با خود میگفتم باید از اولین روز همپای سعدیه در پرورش و مواظبت از لاله در نظر داشته باشم.
من به عنوان تنها پسر خانواده، در کابل همیشه مورد توجه ویژه مادرم بودم. مثل بسیاری از مردهای افغان عادت کرده بودم کاری به کارهای خانه نداشته باشم، چه رسد به این که بزرگ کردن بچه را نیز تمرین کرده باشم.
اوایل، خیلی تلاش میکردم در کار رسیدگی به لاله به مادرش کمک کنم. گرچه برایم روشن بود که کارهایی از قبیل شستن لاله، غذا دادن، تعویض لباس، لالایی خواندن و خواباندنش شاید از من ساخته نباشد. اما در کارهای خانه سهم بیشتری میگرفتم.
اما بزودی بهخاطر مشغولیتهای کاری در بیرون این مشارکت هم کمتر شد. شاید هم در نتیجه عادات پدرسالارانه، در واقع تعهدم برای ایفای نقش همپا با مادر لاله در پرورش از او را فراموش کرده بودم.
شانه کردن موها و تعویض لباس
یکسال پیش وقتی سعدیه به دانشگاه رفت و لاله هم به کودکستان، عملا متوجه مسئولیت سنگین رسیدگی به لاله شدم و بیش از گذشته تواناییها و موقعیت همسرم را درک کردم.
دراین مدت هفته سه روز لاله را از خواب بیدار میکنم، صبحانه برایش آماده میکنم، میشویمش، موهای بلندش را خشک و شانه میکنم و بعد هم کار سخت انتخاب و پوشاندن لباس.
لاله در مورد لباس دختر سختگیری است، اگر لباس دلخواهش نباشد، هر چیزی را نمیپوشد و من هم یاد نمیگیرم دقیقا چه لباسی را دوست دارد.از لباسهای دخترانه به صورت عموم زیاد سردر نمی آورم ولی معمولا پیراهنهای دخترانه با رنگهای صورتی، سرخ، سبز و بنفش را برای لاله انتخاب میکنم. فکر کنم این از ذهن ناخودآگاهم منشا میگیرد که این رنگها مناسب لباس دختران است.
لاله ولی لباسهای راحتی مثل شلوار و تی شرت را ترجیح میده، لباسهاییکه در ذهن ناخودآگاه من معمولا پسرانه هستند.
یک روز وقتی برای رفتن به کودکستان پیراهن دخترانه زردی را میخواستم به تن لاله کنم، نمیپذیرفت و میگفت این لباس را نمیخواهد و چیزی میخواست که من سردرنمیآوردم. هرچه هم اصرار کردم که ناوقت شده و نمیدانم چه میخواهی، قبول نکرد. مجبور شدم به مادرش که در کلاس دانشگاه بود زنگ بزنم و به لاله گفتم به مادرت توضیح بده چه میخواهی بپوشی. مادرش گفت که لاله شلوار راهدار و بلوز سفیدش را میخواهد که در کشو زیر تخت است.
همین است که شب پیش حتما با سعدیه مشورت میکنم چه لباسی را فردا به لاله بپوشانم.
لاله را به کودکستان میبرم، از کودکستان برمیدارمش، به پارک بازی میبرم، برای شنا به باشگاه میبرمش، از کارهایش در کودکستان میشنوم، در مورد کارهایش در کودکستان هر روز ازش میپرسم و از ورای داستانهایش نامهای ویوان، نوا، زارا و لورا را بیشتر میشنوم، همکلاسیهایش که به لاله نزدیک هستند. مثلا دیروز نوا به زارا گفته که تو دیگر دوست من نیستی و لاله در دفاع گفته که اشکال نداره، زارا دوست مه است و بعد هم ویوان آمده گفته لاله تو هم دوست ما نیستی و لاله هم داستان را به معلمشان گفته.
با لاله موسیقی میخوانم، برایش شام میدهم و پیش از خوابیدن برایش کتاب میخوانم و خلاصه شبها و روزهای زیادی باهم میگذرانیم.
اینها را به این دلیل فهرست کردم که مطمینم اگر افغانستان بودم فرصت تجربه آن را به دلایل مختلف نداشتم. بیشتر این کارها در افغانستان "مسئولیت زنان" تلقی میشود و ساختارهای اجتماعی و سنتی اجازه نمیدهد بیشتر مردان این تجربههای زیبا را داشته باشند.
کارهاییکه اوایل برایم بسیار دشوار جلوه میکرد، حالا به تجارب لذتبخشی تبدیل شدهاند و بیش از پیش به آنها عادت میکنم.
همکاران و دوستانم که تجربه بزرگ کردن بچه را دارند، بنا به تجربه خودشان پیوسته تاکید میکنند که از هر مرحله بزرگشدن دخترم لذت ببرم. زیرا این مراحل خیلی زود میگذرد و تا چشم برهم بزنی لاله دختر بزرگی شده. فرصتهای در چهار سال گذشته بوده که مدتهای را از لاله دور بودم ولی حالا بیشتر متوجه این توصیه دوستانم هستم و تاکید میکنم هیچ چیزی دور بودن پدر از بچهاش را توجیه نمیکند.
پدر بودن تجربه زیبا و لذتبخشی است.