یکی از خوبیهای دوقلو داشتن این است که حداقل پدر و مادر نباید با آنها الاکلنگ بازی کنند بی بی سی ، مهدی بیگی حضور پدر در لحظه تولد به پدر کمک میکند تا راحتتر با فرزندش ارتباط برقرار کند. این موضوع نوشته مهدی بیگی، یکی از تهیهکنندگان تلویزیون فارسی بیبیسی است که در این نوشته وبلاگی به آن پرداخته است.
پشت پرده روی صندلی نشسته بودم. چشمهایم را بسته بودم و خدا خدا میکردم. دستهایم را به هم میفشردم و گوشهایم را تیز کرده بودم. ناگهان صدای خنده دکتر بلند شد و با هیجان مرا صدا زد که به آن طرف پرده بروم. دو نقطه کوچک را روی مانیتور دستگاه اسکن نشانم داد و گفت: "تبریک میگم دو قلو هستن."
چشمهایم را به مانیتور دوخته بودم و گیج و مبهوت به آن دو نقطه نگاه میکردم. دستان همسرم را سفت میفشردم. مریم اشک میریخت و من از خوشحالی در پوستم نمیگنجیدم. مادر و پدر شده بودیم. نمیدانستیم چه مادر و پدری ازمان در خواهد آمد!
سفرمان آغاز شد. از آن لحظه به بعد دنیا رنگ دیگری گرفت. حدود نه ماه پا به پای مریم به بیمارستان رفتم. گاه هفتهای دو سه بار به بیمارستان میرفتیم. برای اسکن و آموزش. در کلاسهای مختلف شرکت کردیم. از کلاس آشنایی با دوران حاملگی گرفته تا عوض کردن پوشک و شیر دادن و آمادگی برای زایمان. لحظه به لحظه را عکس گرفتم و نوشتم که یادم نرود. بالاخره روز زایمان فرا رسید.
مریم روی تخت دراز کشیده بود و من بالای سرش نشسته بودم. سیزده نفر خدمه از جراح و پرستار و غیره دورمان ایستاده بودند. تجربه خاصی بود. زایمان سزارین بود و به نظر تنش کمتر بود. بالاخره عملیات شروع شد. دکتر قد بلند سیاه پوست شکم مریم را شکافت. دستش را داخل برد و مشغول گشتن شد. قلبم داشت از حلقم بیرون میزد. یکی دو دقیقه بعد اولی را بیرون کشید. صدای گریهاش که بلند شد نفس حبس شدهام آزاد شد و اشکم جاری. اندروی من! بابا جان!خوش آمدی! خدایا شکرت! خدایا بی نهایت ممنونم!
دکتر اندرو را به پرستارها سپرد و رفت سراغ دومی. همیشه نگران دومی بودیم. کوین بر عکس اندرو آرام بود. نه لگدی نه سری، نه صدایی! چندباری اضافهتر به خاطرش مجبور شدیم به بیمارستان برویم. چون هر کاری میکردیم، ضربان قلبش را با دستگاه خانگی نمیشنیدیم. خلاصه دکتر، کوین را هم بیرون کشید. گریه مختصری کرد که بگوید سالم است. بعد از آن همیشه خندهرو بود. کوین بابا! ناناز من! خوش آمدی! بعد هر دو را کنار هم گذاشتند. یواش یواش چشمانشان باز شد. بعد از اینکه به داخل بخش رفتیم، پرستار از من خواست تا پیراهنم را در بیاورم تا بچه ها را روی بدنم بخواباند. اصطلاحا اینجا "اسکین تو اسکین" میگویند. یعنی پوست به پوست. یکی یکی پسرها را به تنم میچسباندم. تن به تن. جان به جان. جانمی جان! هر لحظه پدر تر میشدم. بعد از چند بار شیر خوردن نوبت به عوض کردنشان رسید. درسهایم را خوانده بودم. اما موقع امتحان دست و پایم لرزید. خیس عرق شدم. کثیف کاری هم کردم. حدود نیم ساعت طول کشید. یادم نمی رود. حسابی ناشی بودم. به این فکر میکردم که چند بار دیگر باید این کار را بکنم تا این بچهها بزرگ شوند. صدبار! هزار بار! ده هزار بار! اگر تا سه سالگیشان هم میخواستم این کار را دست کم روزی پنج مرتبه انجام بدهم برای هر کدام میشد بیش از پنج هزار پوشک و چون دو قلو بودند میشد ده هزار تا! تازه این سهم خودم بود. سهم همسرم به کنار.
روز بعد از بیمارستان مرخص شدیم. هر دو دستم پر بود. دو نفری آمده بودیم و چهار نفری بر میگشتیم. به خانه که رسیدیم هر دو را روی یک تخت کنار هم خواباندیم و سه سال و نیم است که این کار هر شبمان شده. غذا میخورند، دوش میگیرند و بعد برایشان قصه میگویم. هر شب یک قصه تازه. عنوانش را که معمولا یک یا دو کلمه عجیب است به من میگویند و نوبت بداههگویی من میشود. گاه همه چیز بسیار خوب و حرفهای پیش می رود. بعضی شبها هم که خستهام به صحرای کربلا میزنم. گاه وسط قصه چرتی هم میزنم و معمولا با صدای اعتراض کوین بیدار میشوم و ادامه میدهم تا خوابشان ببرد.
فکر میکنم پسرهایم پدرشان را دوست داشته باشند. فکر میکنم دیدن تولدشان کمکم کرد که زودتر پدر شدن را احساس کنم. شنیدهام در ایران در بعضی از بیمارستانهای خصوصی و احتمالا یکی دو بیمارستان دولتی به مردها اجازه میدهند که هنگام زایمان کنار همسرشان باشند. خبر خوبی است. ای کاش حتی این کار الزامی میشد. فکر میکنم بهترین شروع برای پدر شدن همین باشد. از وقتی پسرها به دنیا آمدند سعی کردم هر چقدر که در توان دارم با آنها باشم. میدانستم که روزی حسرت این روزها را میخورم. در این سه سال و نیم چهارشنبه پسرها را به یک کلوب بازی میبردم. کلوبی مخصوص دو قلوها. حدود چهل پنجاه زن آنجا بودند و من تنها مرد کلوب. خیلی وقتها مرا تحسین میکردند که چه پدر خوبی هستم که برای بچههایم وقت میگذارم. با خودم میگفتم پس پدری یعنی چه؟ بسیاری از مردها اینجا در بزرگ کردن فرزندانشان مشارکت فعال دارند ولی به نظر میرسد خیلیهایشان بعضی از امور بچهداری را مختص زنها میدانند. مثلا عوض کردن پوشک و شیر دادن. مفتخرم که بگویم تا الان حدودا ده پانزده هزار تا پوشک عوض کردهام و رکوردم را از ۳۰دقیقه به زیر ۳۰ ثانیه رساندهام. خوشحالم که بچهداری کردم. دوران شیرینی که هرگز حاضر نیستم با هیچ لذت دیگری عوض کنم. دورانی که لحظه لحظهاش پیوند مرا با فرزندانم محکمتر کرد. در ضمن کلی بازی کردم، کلی خندیدم و البته پدرم هم درآمد!