روزنامهای که تا چند ماه پیش هنگام اشاره به پادشاه هرگز به کمتر از ۶ کلمه پر جلال و جبروت «بزرگ ارتشتاران اعلیحضرت همایون شاهنشاه آریامهر» رضایت نمیداد، حالا، با رفتن شاهی که نخواست با پذیرش پیشنهاد فرماندهان نیروهای مسلح خود، حمام خون به پا کند، چنین تحقیرآمیز نام میبردند. تازه جای شکرش باقی بود که برخی از نزدیکان سردبیران موافق نبودند تا تیتر «شاه دررفت» انتخاب شود. در مورد اینکه چه کسی این تیتر را برای صفحات اول کیهان و اطلاعات انتخاب کرد، روایتهای متفاوتی منتشر شده است. عدهای نوشتهاند که رحمانهاتفی (حیدر مهرگان) این تیتر را به عنوان «کوتاهترین و درشتترین تیتر تاریخ مطبوعات ایران» برگزید و گروهی دیگر از غلامحسین صالحیار سردبیر وقت اطلاعات نام بردهاند. هر چه بود، از یکسو سردبیران دو روزنامه بزرگ عصر در انتخاب چنین تیترهایی از یکدیگر پیشی میگرفتند و از سوی دیگر گزینش این عنوان نشان میداد که آنها به عنوان مسئولان روزنامههای مهم و پر تیراژ ایران، اصل بیغرضی در روزنامهنگاری را کنار نهاده و از اینکه شاه را از تخت به زیر کشیدهاند در پوست نمیگنجیدند.
نیمروز ۲۴ دیماه، نمیدانم به چه دلیلی به محل کار خود در تحریریه کیهان نرفته بودم. همسر و تنها فرزندم در آن زمان نیز به دیدار خانواده در کرج رفته بودند و من در آپارتمانی که به شکرانه رونق اقتصادی سالهای دهه پنجاه خورشیدی پس از شش سال کار توانسته بودم در طبقه پنجم یک ساختمان مدرن در خیابان «گیشا» بخرم، سرگرم دوباره خواندن رمان «به خدای ناشناخته» اثر کمتر شناخته شده جان اشتاین بک نویسنده آمریکایی محبوب خود بودم. آپارتمان با خیابان اصلی گیشا ۵۰ متری فاصله هوایی داشت، با اینهمه، گوشهای از پنجره اتاق نشیمن آن به همین خیابان مُشرف بود و از آنجا میشد رفت و آمد آدمها و اتومبیلها را دید.
تا آن لحظه غرق صحنهای از «به خدای ناشناخته» بودم که قهرمان اصلی داستان نخستین درختی را که پای تنها چشمه ده کاشته و حالا در پی خشک شدن چشمه در حال مردن است، در آغوش کشیده، میگرید و مینالد و عجز و لابه میکند تا کهنترین نشانه حیات او و خاندان بزرگش از بیآبی خشک نشود. راز و نیاز عاشقانه چنان طبیعی است که پیرمرد به احساس هماغوشی با درخت میرسد و در همان لحظه چشمه در حال خشک شدن بار دیگر میجوشد.
غلامحسین صالحیار سردبیر روزنامه اطلاعات در دوران انقلابهنوز صدای جوشش چشمه در گوشم فروکش نکرده که صدای بوق ممتد اتومبیلها و فریاد و غلغله آدمها جمجمهام را پر میکند. کتاب را به کناری میگذارم، بر میخیزم، به کنار پنجره میروم، پرده ماشی رنگ را کنار میزنم و میبینم: گروهی از لات و لوتهایی که این روزها مسجد محل را به خوابگاه خود تبدیل کرده و هرچه از خانههای فراریان به خارج یا پادگانها بیرون میکشند در آنجا انبار میکنند، بر پشت وانتی در هم چپیدهاند، پلاکاتهایی را حمل میکنند که همان دو کلمه «شاه رفت» را با حروف درشتتر بر روی آنها نوشتهاند و فریاد میزنند: «شاه فراری شده، سوار گاری شده»!
وانت بوق ممتد میزند و آنها میرقصند و هلهله سرمیدهند. اما من برای نخستین بار در زندگی معنای واقعی «یک چشم گریان و یک چشم خندان» را در اعماق قلب خود مییابم: شاه رفت، اما آیا رفتن او به پایان آشوبی خواهد انجامید که بیش از یک سال است ایران را به آتش کشیده؟ یا روزهای سرشار از خشونت تازهای در راه است؟ چه کسی قرار است جای شاه را بگیرد؟ خمینی؟ مردی که یک حس ناشناخته مدتهاست به من میگوید ترس و نکبت «رایش سوم» را اینبار در ایران به معرض آزمایش قرار خواهد داد؟
آن روز از خانه بیرون نرفتم. هراس پیر قصه اشتاین بک به جانم افتاده بود: آیا چشمههای حیات و درختانی که ما و پدرانمان در این سرزمین کاشتهایم، با هم خشک میشوند؟ یا آنطور که هواداران چپ و راست خمینی وعده میدهند، چشمهها به عدل علی پرآبتر و درختان پربارتر خواهند شد؟
برای یافتن پاسخ این پرسش، نیازی به چهل سال شکیبایی نبود. نگاهی به عناوین روزنامهها در همان روز خروج خاندان سلطنتی از ایران، کافی بود که دریابیم گام به راهی هموار یا رو به شیب چاهی عمیق و متعفق نهادهایم. یک چیز برای من روشن بود: انتقام و بغض و نفرت چنان اکثریت قریب به اتفاق ما را به کام کشیده که در ما خرد چون خری لنگ و مبهوت از حرکت باز مانده است.
باز گردیم به چهل سال پیش و چندتایی از عنوانهای صفحه نخست کیهان روز خروج شاه از ایران را با هم مرور کنیم:
-شاه در آخرین لحظه مصاحبه مطبوعاتی را قطع کرد
-امام خمینی: مارکسیستها در ابراز عقیده آزادند.
-هواپیمای فرماندار نظامی مشهد در آسمان منفجر شد
-مستشار آمریکایی به طرز مشکوکی کشته شد
-سرهنگ آمریکایی چگونه در کرمان به قتل رسید؟
-من باید بگویم، تو نباید بگویی!
هنوز هم نمیدانیم چرا شاه مصاحبه مطبوعاتی خود را در آخرین لحظه قطع کرد. اما شاید فیلمی که عصر همان روز از مراسم غمانگیز خداحافظی او در فرودگاه مهرآباد پخش شد، به این پرسش پاسخ میداد. او، هنگامی که دست بختیار و وزیران کابینه او و چند عضو گارد شاهنشاهی را میفشرد، بغضی سنگین در گلو و اشکی ترحم برانگیز در چشمان خود داشت. انگار به خوبی میدانست که این بار برخلاف سال ۱۳۳۲ بازگشتی به میهن نخواهد داشت. میهنی که خیال میکرد ظرف یک دهه دیگر به دروازههای تمدن بزرگ خواهد رساند. «دروازههای» تمدن بزرگ و نه خود «تمدن بزرگ» چنانکه بسیاری از ما آن را به مسخره میگرفتیم. هر چه بود، شاهی که حاضر نبود گشایش سیاسی در کشور ایجاد کند، دست کم به لحاظ اقتصادی از زمان سرازیرشدن دلارهای نفتی به ایران، با سرعت در این مسیر گام نهاده بود.
۲۶ دی ۱۳۵۷؛ لحظهی وداع با دولتمردان و پایوران وقت اما عنوان «من باید بگویم، تو نباید بگویی» بسیار زود رمزگشایی شد: انقلابی که روحانیت خارج از مدار کار و تولید و تفکر بر امواج آن سوار شده بود حکم میکرد تا آنها که چیزی برای گفتن دارند زبان در کام فرو گیرند و آنها که سر از غار کهف به در آوردهاند، از این به بعد همه تریبونها را در اختیار بگیرند. از نماز جمعه گرفته تا حوزه و دانشگاه و مراسم صبحگاهی پادگانها تا دبیرستانها و دبستانها و کودکستانها.
عنوان «مارکسیستها در ابراز عقیده آزادند» آنهم از زبان خمینی، چپهای سنتی را مست و ملنگ کرده بود. کسانی که لقب «آخوند سرخ» را شایسته خمینی میدانستند، هنگامی که چند ماه پیشتر عکس او را در ابعاد جیب پالتویی در نیمه بالای صفحه نخست کیهان چاپ میکردند، حالا به خودشان حق میدادند فکر کنند همه راهی که از آغاز ناآرامیها تا امروز طی کردهاند بحق بوده است. آنها حتی یک لحظه نیاندیشیدند که یک مرجع تقلید شیعه متنفر از کمونیسم و هر اندیشه نوی دیگری، مارکسیستهای بیخدا را از سگ هم نجستر میداند و همواره میتواند دستور قتل عام هزاران جوان ایرانی را بیهیچ درنگی صادر کند.
در همان روزی که شاه رفت، خمینی بدون آنکه نیت خود را علنی کند، خود را با زیرکی بسیار در عمل به جای او نشاند. «اخطار امام خمینی به وکلای مجلس و شورای سلطنت» یکی دیگر از تیترهای کیهان در روز ۲۴ دیماه بود. او اعلام کرد: «راهپیمایی اربعین وظیفه شرعی و ملی است». چند سطر پایینتر با حروفی کوچکتر آمده بود: «دعوت جبهه ملی برای شرکت در راهپیمایی اربعین».
۲۶ دی ۱۳۵۷؛ روزی که محمدرضاشاه و شهبانون فرح در توافق با شاپور بختیار کشور را ترک کردند در آن روزها، کیهان در پایین صفحه نخست همه شمارههای خود یادداشت کوتاهی چاپ میکرد که از آنها، با اینکه به وسیله نویسندگان مختلف نوشته میشدند، میشد به عنوان «تفسیر روز» یاد کرد. عنوان این یادداشت را در روز خروج شاه از ایران، کیهان از نامه گروهی از دانشجویان دانشگاه تهران به آیتالله طالقانی برداشته بود: «ما خواهان دموکراسی و آزادی عقیده هستیم». وقتی گروهی دانشجو خواهان دموکراسی و آزادی میشوند، یعنی چنین چیزهایی وجود ندارد.
«نگذاریم آزادی بمیرد»، «شکلی از تفتیش عقاید» و «مبارزه علیه استبداد ادامه دارد»، عنوان مطالب دیگریست که در روز خروج شاه منتشر شدهاند. اینها نشان میدهند غولی از شیشه آزاد شده و بخشی از جامعه درمانده است که این غول بی شاخ و دم را چگونه مهار کند. از جمله حضور «گروههای دموکراتیک در کیهان» نوید میداد که این بخش از جامعه حاضر نیست صحنه را به همین سادگی برای ارتجاع مذهبی خالی کند. اما بهای این مقاومت چه بود؟ دهها هزار قربانی و میلیونها مهاجر که بخشی از آنها دیگر هرگز نتوانستند روی میهن را ببینند و بوی میهن را استشمام کنند.
حالا، دیگر شاه رفته بود. پس چپهایی که لقب «آخوند سرخ» را برای خمینی برگزیده بودند، دیگر بیهیچ درنگ و تأملی او را به «امام امت» ارتقاء میدهند. اینهم چند تیتر صفحه دوم کیهان روز ۲۴ دیماه ۱۳۵۷، در آستانهی خروج خاندان سطلنتی از ایران:
-تاریخ بازگشت امام خمینی به ایران
-پیام امام خمینی به مردم کردستان
-اخطار امام خمینی…
آخوند سرخ بعدا سیاهتر از ذغال از آب درآمد و در مقام «امام» همان کرد که از یک امام شیعی بر میآید: کشتن به سادگی آب خوردن، هنگامی که او یا همفکران او کسی را خارج از دین تشخیص داده باشند.
[دنباله دارد]