سایت روزیاتو نوشت: کافهچی میگوید زیرسیگاری لازم است؟ من که نمیکشم و نگاهی هم به او میاندازم و احتمال میدهم که برخلاف من سیگاری باشد. تصوراتم اشتباه از آب در میآید و او دست رد به کافهچی میزند: «نه لازم نیست، ممنون.» ازش اجازه میخواهم که رکوردر را روشن کنم و اینبار حدسی که در ذهنم ایجاد میشود، درست است و او بهم اجازه نمیدهد. حتی به قلم و کاغذم هم نگاه بدی میکند و متوجه میشوم که باید گفتگو محور جلو برویم و همهچیز را به خاطر بسپرم و نه به رد کلمات روی کاغذ. بعد از کلی مکافات قبول کرده که با من مصاحبه کند و به او گفتم در بازگو کردن زندگیاش، از اسامی جعلی استفاده میکنم تا هویتش فاش نشود. این دختر ۲۷ ساله، با چشمهایی آبی حالا ۵ سال است که روسپیگری میکند و قصد دارد این کار را تا ۳۰ سالگی ادامه دهد.
نامش را آمیتیس میگوید ولی در خلال صحبتهایش گهگاهی از دستش در میرود و اسم واقعی خود را میگوید، بعد مصاحبه که این سوتی را به رویش میآورم، میخندد و میگوید تو همان آمیتیس بنویس، همینکار را میکنم.
آمیتیس فارغ التحصیل داروسازی از یک دانشگاه دولتی معتبر است و برای اثبات حرفش عکس فارغالتحصیلیاش را بهم نشان میدهد و عکسهایی هم از دوران دانشجویی خود در گوشیاش دارد، البته به او میگویم نیازی نیست که این اثبات را انجام دهد و با پوزخندی میگوید:
«مشتریانم ولی فکر میکنند برای قیمت بیشتر این حرف را از خودم در آوردم که بگم من خانوم دکترم.»
برایم روشن میکند که کلاس و اخلاق هر روسپی روی نرخ سرویسهایش تاثیر میگذارد و این را واسطهها تشخیص میدهند، واسطه او نامش بابک است. او را کموبیش میشناسم، از داخل اینترنت پیدایش کردم و قرار شد که چند نفری را برای مصاحبه با من جور کند و آمیتیس اولین آنهاست و به قول خود بابک: «بهترین آنها» آمیتیس وقتی تماس گرفت تصور کرد که من برای بابک خالی بستم و اما وقتی به جای آدرس منزل، آدرس یک کافه را دادم متوجه شد قضیه گفتگویمان جدی است. به او دیالوگی که از پیش تعیین شده بود را گفتم:«مبلغ رو پرداخت میکنم و مدت صحبتمون هم یک ساعت هست. فرقی نداره که برای شما؟» اما آمیتیس نه هزینهای گرفت و هم اینکه بیشتر از ۳ ساعت صحبت کرد:
«خانواده من خانواده فقیری نیست، خونمون توی سعادت آباده و پدرم هم کارمند یک شرکت دولتی که البته یکی دو سالی هست بازنشسته شده و حالا سمت مشاور را بر عهده داره. مادرم هم فرهنگی بوده و دو تا برادر دارم که یکیشون از من کوچیکتره و یکی هم بزرگتر و عیالوار. من توی همین خانواده بزرگ شدم و درسام هم خیلی خوب بود، ولی خب همیشه دلم میخواست که بیشتر از OK زندگی کنم و تبدیل به یک مرفه بیدرد بشم.»او استقلال مالی میخواست و تاکید میکند که با خانوادهاش مشکل خاصی نداشته ولی همیشه دلش میخواسته که جدا زندگی کند و دستش در جیب خودش برود:
«دانشگاه قبول شدم و ۳ ساله هم درسم را تمام کردم چون عجله داشتم که زودتر از ایران بروم. دوست پسری از یکی از شرکتهای خوب داشتم که هم عاشقانه یکدیگر را دوست داشتیم و هم اینکه متاهل بود! من زمانی فهمیدم علی متاهل هست که شش ماهی از رابطهمان گذشته بود و از اینکه این موضوع را با من در میان نگذاشته بود، کلافه شدم. من خط قرمزی برای خودم داشتم و به هیچ وجه با افراد متاهل ارتباط برقرار نمیکردم.»میخندد و ناخنکی به نوشیدنی پیش رویش میزند، باز هم سعی میکنم حدس بزنم چرا از حرف خودش خندهاش گرفت و این بار که کلمات را روی میز پرتاب میکند، حدسم را بار دیگر تبدیل به یقین میکند:
«این خط قرمزها بعد از اینکه وارد این کار شدم برایم کمرنگ و کمرنگتر شد. راستش مجبور شدم، اوایل مشتریان متاهل را قبول نمیکردم و بعدتر با خودم کلنجار رفتم و در نهایت به خاطر اینکه خیلی بیشتر از نصف مشتریان ما متاهل هستند مجبور شدم قبول کنم. این خط قرمز آنقدر کمرنگ شد که حتی با شوهر زنی به اصرار همان زن و در حضور خودش هم برنامه داشتم.»لغت «برنامه» مودبانهترین واژهای است که برای کارش به کار میبرد و از اینکه سعی میکند ادب را در حین گفتگو رعایت کند، شگفت زده میشوم. پیشتر که تلفنی با یکی دو نفر از همکاران (به نظرتان میتوان واژه همکاران را به کار برد؟) آمیتیس صحبت کرده بودم، با افراد بد دهنی همکلام شده بودم و حس میکردم این خصلت در همه این افراد وجود دارد. آمیتیس که متوجه میشود ناگهان به جلو پریده، باز به عقب برمیگردد تا روایتش را به قول خودش «با خط زمانی مستقیمی» تعریف کند:
«دوست پسرم علی به من توضیح داد که دو ماهیست قصد جدایی با همسرش را دارد و در حال حاضر هم طلاق عاطفی گرفتند و چون بچهای هم در کار نیست، جداییشان راحت صورت میگیرد.»میگوید از اینکه زندگی یک زوج را با حضورش به هم ریخته بود ناراحت بوده ولی علی بدو اطمینان داده که زمزمههای جدایی قبل از حضور آمیتیس در زندگی او زده شده و در نهایت بعد از طلاق علی، آنها به پاریس میروند: «در هتلی بودیم که پنجرهاش رو به ایفل بود و هرجای مهمی که در پاریس باشد را دیده بودیم، موزهها و دیزنی لند و… خریدهای متعددی هم از برندهای معتبر انجام میدادیم و زندگیام از این رو به آن رو شده بود و من تازه ترم دو دانشگاه بودم. والدینم را دور زده بودم و با علی به پاریس رفته بودم.» در نهایت اما خانواده به قول آمیتیس «مند بالای» علی با ازدواج آن دو مخالفت میکنند و علی هم تلاش چندانی برای راضی کردن آنها نکرد:
«پدرش برایش کار را جور کرده بود و علی هم بنده آنها بود. همینکه گفتند نه، او هم در جبهه آنها ایستاد و من را با وجود اینکه دو سال تمام به پایش نشسته بودم پس زدم.»از او میپرسم به پای علی نشسته بودی یا پولهایش؟ مکثی طولانی میکند و آماده میشوم که با یک سیلی در صورتم، جلسه گفتگویمان را ترک کند. حس میکنم تند رفتم و نباید انقدر صریح سوالم را مطرح میکردم. بعد از مکثی طولانی زیر لب میگوید:
«پولهایش هم بیتاثیر نبود ولی در آن موقع که با مخالفت خانوادهاش روبرو شده بودم، حاضر بودم که علی بیکار شود و از نو شروع کنیم. ما عشق و حالهایمان و جهانگردیمان را کرده بودیم و حس میکردم که دیگر وقت شروعی دوباره است.»
بعد از دست رد خانواده و البته خود علی به او، آمیتیس که دو سالی دستهایش در جیب پرپول خودش بوده، ناگاه از هم فرو میریزد و جیبهایش خالی خالی میشود؛ نهایتا تصمیم میگیرد که سرکار برود. در یک شرکت داروسازی مشغول به کار میشود و خودش میگوید که در زمان دوستیاش با علی یکی دو عمل زیبایی انجام داده بوده که نقصهای چهرهاش را برطرف کند و او را دو چندان زیبا کند. گرچه عکسهای قبل از عملش هم دلالت بر زیبایی او میداد ولی عملهایی که انجام داده بود زیبایی طبیعی او را شبیه به یک خوشگلی عروسکی کرده است:
«طبیعیست که در محیطهای دانشجویی و کاری دختران و پسران بخواهند با یکدیگر آشنا شوند و من هم اوایل کار یکی دو تن از همکارانم سعی به ایجاد دوستی با من کردند و یکیشان حتی دم از ازدواج میزد. اما من اولا که سرم توی لاک خودم بود و ثانیا دلم یک شوهر پولدار میخواست، نه کسی که مثل خودم کارمند آن خراب شده باشد.»
از محل کاری که در سن ۲۲ سالگی در آن کار میکرده با بدی و کینه زیادی یاد میکند و دائما لفظ خراب شده و شرکت گند و…را به آن حواله میکند. دلیل این کینهاش را دقایقی بعد برایم روشن میکند: «رییس که یک آقای دکتر با شخصیت و متاهلی بود درخواست رابطه داد، نه دوستی و نه چیزی شبیه به آن، بلکه فقط درخواست یک رابطه جنسی را پیش کشید و حرفش، بیشتر از درخواست، شبیه دستور بود. برایم مهلت دو هفتهای تعیین کرد و من هم سعی در پیچاندن ماجرا داشتم و نمیدانستم به کی چه بگویم. نهایتا با پاسخ رد من، هفته بعدش به بهانهای مزخرف اخراج شدم.» آمیتیس میگوید بعد از این واقعه در دو سه داروخانه و شرکت دیگر هم مشغول به کار شده که یا حقوقهایشان خیلی کم بوده و خودش بیخیال کار شده و یک مورد هم شبیه درخواست یا همان دستور رییس قبلیاش برایش پیش آمده که این بار توسط یکی از همکاران همردهاش مطرح شده و وقتی به او نه گفته، همکار مذکور بدجوری زیرآبش را میزند و باعث بیرون شدنش میشود:
«رزومهای داشتم که از چندین جا اخراج شده بودم و پارتی هم در این حوزه نداشتم. عملا بیکار شده بودم تا یکی از دوستانم گفت میتواند شغلی پردرآمد برایم جور کند که هم ساعت کاریش دست خودم هست و هم مرخصیهام. به دوستم نمیآمد که منظورش روسپیگری باشد ولی بعد از چند روز فهمیدم همین کار را میکند و یک تیمی دارند که زیرنظر بابک کار میکنند.» ملاقات آمیتیس با بابک در یکی از کافههای شهر کرج رخ میدهد و برایم تشریح میکند که این دیدار برای آشنایی اولیه هست و بابک از آغاز همکاریشان تا امروز هیچگاه پیشنهاد بیشرمانهای را به او نداده است: «یک قانون نانوشته در کار ما هست که میگوید نباید با واسطهها خودت را درگیر رابطه کنی چرا که رویتان به هم باز میشود و سر حساب کتاب به مشکل میخورید. ملاقات من هم یک بار صورت گرفت و بابک صرفا از من خواست تا تستهای لازم سلامتی بدهم و کمی هم برایم چند و چوند کار را شفافسازی کرد. اینکه ۵۰ هزار تومان از مبلغ دریافتی مال اوست و مشتریان غرب برای من هستند چونکه خودم ساکن سعادت آباد هستم. از من پرسید سرویسهایی به اسم شب تا صبح را میتوانم بروم یا خیر و بخاطر قیمت ۱۰ برابری اینگونه سرویسها قبول کردم. او توضیح داد که مشتریان او همه آدم حسابی هستند و افرادی که مرا اذیت کنند و به من توهین کنند در کار نیستند. از من خط قرمزهای کاریام را پرسید و به او گفتم خط قرمزی ندارم جز اینکه با متاهل نباشم؛ آنهم که موضوعش را برایت قبلتر گرفتم در نهایت چه شد.»
آمیتیس به قول خودش فول سرویس است و با مشتریانش دوست میشود؛ به جای اینکه رابطهای صرفا بر محوریت عرضه تقاضایی بینشان رخ بدهد. او با آنها چندین بار به مسافرت داخل و خارج کشور رفته و البته به ضربالمثل حساب حساب است و کاکا برادر هم پایبند است: «نرخ ثابتی برای کارهایمان داریم که بابک تعیین میکند و گاهی وقتی به دوستی آشنایی تخفیفی میدهد، آن را از سهم خودش کم میکند و یا اگر یک مشتری او را دور بزند و با خودم تماس بگیرد تا برنامه را فیکس کند، من بازهم سهم ۵۰ هزار تومانی بابک را کنار میگذارم.»
درآمد آمیتیس ماهی ۳۰ تا ۴۰ میلیون هست و دو هفته در ماه کار میکند. هر بار که پیش کسی میرود از ۲۵۰ تا ۵۰۰ هزار تومان طلب میکند. به او میگویم کمتر پزشک یا جراحی را میشناسم که با دو هفته کار انقدر در بیاورد و جواب میدهد: «من هم دکترم و هم روسپی. باید درآمدم بیشتر باشد.» آمیتیس حس و حال تجریباتش را با من در جریان میگذارد و با اینکه هر آنی فکر میکنم الان گریه میکند، سرش را تمام مدت بالا گرفته و با من صحبت میکند، او غمی از کاری که میکند ندارد و آن را یک شغل میداند که به رویاهایش نزدیکش کرده است:
«اولین بار را که رد کنی، باقی را هم رد کردهای. سرویس اولم پسری ۱۸ ساله و بیتجربه بود که پیش من حتی گریهاش هم گرفت. نمیدانست دقیقا باید چگونه رفتار کند و از اینکه اولین مشتریام چنین موردی از آب در آمده، حس عجیبی داشتم. با اولین گناه او، من هم اولین گناهم را انجام دادم و هر دو گناهکارانی شدیم که هیچوقت همدیگر را فراموش نمیکنیم.»
نه والدین و نه دوستان آمیتیس از کاری که او میکند خبر ندارند و اوایل کار به همه گفته که مشغول دیدن یک دوره آموزشی فن آرایشگری است و بعد از چند وقت برای اینکه دروغش برملا نشود، اعلام کرده که در یک مجموعه مشغول به کار است، مجموعه که چند پلاک با خانه استیجاری او فاصله دارد و برای همین میتواند این دروغ را سرهم کند و به راحتی آن را جمع کند. او میگوید بعد از ۵ سال کار،اندوختهای جمع کرده که با حساب سرانگشتی با کار کردن تا ۵ سال دیگر، میتواند خانه خودش را در یک محله دیگر داشته باشد و قصد دارد که کار و بار را در سی سالگی تعطیل کند:
«ما حق آشنایی با دیگر نیروهای بابک را نداریم ولی به هر حال از اینور آنور درباره بچهها میشنویم. خیلی از آنها تا ۵۰ سالگی هم کار میکنند و خیلیها هم بعد از یک ماه پشیمان میشوند و کار را ول میکنند. ما نه اینکه ستاره داشته باشیم و این چیزها، ولی مشتریانی که از هرکداممان بیشتر راضی باشند، طبیعتا پوئن مثبتی برای ما حساب میآید. بابک مثل پشتیبانی سایتها بعد از انجام ماموریت ما، به مشتری تماس میگیرد و اوضاع و احوال را میپرسد. گاهی پیش میآید که اگر چند مشتری ناراضی باشند، آن نیرو را از تیم بیرون میکند و آن شخص هم دیده شده که مشتریان بابک را دور میزند. افرادی هم بودند که دستگیر شدند و برخی مواقع بابک با آشناهایش میتواند کاری کند و برخی مواقع هم کاری از پسش بر نمیآید. موردهایی داریم که مشتری ازشان دزدی کرده و یا حتی آنها را گروگان گرفته و از آن بدتر کیسهایی را میشناسم که از زیر ۱۸ سالگی وارد این بازار کار شدند.»او قول میدهد که با تک تک اشخاصی که برایم تشریح کرد صحبت کند و آنها را راضی به گفتمان با من کند، قولی که بعدها به آن وفا کرد و من با تک تک افراد با شرایط خاصی که برایم گفت توانستم همکلام شوم. از آمیتیس میپرسم اگر عقب برگردد همین روش را پیش میگیرد؟ و بعد از گفتن اینکه قرار نبود سوالهای ژورنالیستی از او پرسیده شود و صرفا قصد داشت تا شرح حالی از زندگی عجیبش را با من در میان بگذارد، میگوید: «اگر برگردم عقب و زندگی همین بازی را با من کند، چرا که نه؟» او به خاطر رشته و تحصیلاتی که کرده مراقب است تا دچار بیماری مقاربتی نشود و میگوید برخی مشتریان هستند که اصرار ایجاد ارتباط بدون پوشش را دارند:
«تنها و تنها در این حالت است که دست رد به سینه مشتری میزنم و بیرون میآیم. شغل ما پرخطرترین شغل دنیاست و هرآن با بیماریهای مختلف مبارزه میکنیم.»از او میپرسم معتقد است که روسپیگری شغل است؟ میگوید: «جامعه شناسی و روانشناسیام انقدر خوب نیست که بتوانم جواب این سوالت را اصولی بدهم ولی برای من و هزاران مثل من دیگر نه تنها شغل است، بلکه بخشی از زندگیمان شده. گاهی روزها و هفتهها با یک مشتری سر میکنیم تا بتوانیم پول بیشتری در آخر کار بگیریم و به اصطلاح خودمان، یک ماه کار را تعطیل کنیم.» آمیتیس در ماه با بیش از ۳۰ نفر ملاقات میکند که در کمال تعجب یکی دوتا از آنها زوجینی هستند که جزو مشتریان ثابت او شدهاند. با تمام این تفاسیر او در حال حاضر با مردی آشنا شده و میگوید که اوایل کار بعد از بازنشستگیاش قصد ازدواج با او را داشت ولی بعد از اینکه کارش بیشتر شده، حس و حال ازدواج و عشق و عاشقی از سرش پریده:
«الان فقط دلم میخواهد خانهای بالای یک مجتمع مسکونی داشته باشم و با هیچکس حرف نزنم.» دختر ۲۷ ساله این روزها کمتر سعی میکند با خانوادهاش چشم تو چشم شود و در دو هفته تعطیلی که برای خود انتخاب کرده، در سفر به سر میبرد و تمام این سفرها را تنهایی میرود. میگوید دلش تنهایی میخواهد و از دو نفره بودن خسته شده است، دو نفرههایی که فقط با آتش شهوت روشن هستند و هیچ رنگی از انسانیت ندارند.
صحبتهایمان تمام میشود و آمیتیس با حساب کردن صورتحساب در حالی که منتظر ماشینی که کرایه کرده است ایستاده، چهرهاش عوض میشود. او حالا خرامان راه میرود و با قدمهای آرامش سعی در پخش کردن عطر خودش در فضا را دارد، گرچه آمیتیس به قول خودش هیچگاه کنار خیابان نایستاده تا مشتری به تورش بخورد و کلاسش بالاتر از این حرفهاست، ولی حالا که به سمت ماشین کرایهای میرود، فرق چندانی بین او و آنها حس نمیکنم. او تبدیل به روباتی شده که نوع سرویسی خاص را ارائه میدهد و هیچ حسی دیگر نمیتواند او را برگرداند، روح آمیتیسهای زیادی مرده است و فقط تنشان اینور و آنور میرود، آنها در دو راهی زندگی تبدیل به دو نفر شدند و یکیشان جاده تباهی را پیش گرفته و دیگری دخترکی گریان لب جاده شده که هرچه خود دومیاش را صدا میزند، برنمیگردد.
قدیمی ترین هاجدیدترین هابهترین هابدترین هادیدگاه خوانندگان