اینجا وطن من است؟ روایتهایی از زندگی افغانستانیهایی که در ایران ماندهاند
+1
رأی دهید
-15
«خیلی غصه خوردم که ما را جاسوس گفتند. من برای دنیا آرزوی صلح دارم. برای ایران از همهجا بیشتر.» این را عزیز ۴۵ ساله میگوید که وقتی کودک بوده از افغانستان به ایران آمده است. این گزارش روایتهایی است از مهاجران افغانستانی که در ایران ماندهاندایران وایر: ژیوار سروندی
در میان اخبار و تحلیلهای سیاسی، اغلب صداهای واقعی و داستانهای زندگی انسانهایی که از سر ناچاری یا امید به زندگی بهتر، به کشوری دیگر مهاجرت کردهاند، گم میشود. در ایران، سالهاست که جمعیت بزرگی از مهاجران افغانستانی زندگی میکنند و این حضور، ابعاد مختلفی از زندگی اجتماعی، اقتصادی و فرهنگی را تحت تاثیر قرار داده است. در این گزارش، پای صحبتهای چند نسل از مهاجران نشستهایم که همچنان در ایران هستند. روایتهایی از هویت، آرزوها، ترسها و دغدغههای «عزیز» که ایران را وطن خود میداند تا «نسرین» که هویت افغانستانیاش را فریاد میزند. هرکدام از این روایتها تصویری متفاوت از واقعیت پیچیده مهاجران را به ما نشان میدهند.
***
«عزیز» حالا ۴۵ ساله است. او نخستین بار با هدف زیارت با خانواده به ایران آمد وقتیکه خودش کودک بود. او ازجمله مهاجرانی است که میگوید مشکل و یا احساس غربت ندارد: «پسرم دانشجو است و مشکلاتی که با آن دستوپنجه نرم میکنم، شبیه به مشکلات سایر مردم ایران است؛ هزینههای سرسامآور دانشگاه و زندگی.»
عزیز میگوید قبل و بعد از جنگ، تغییری در رفتار مردم نسبت به او ایجاد نشده است: «در جریان جنگ، شش نفر از خانواده بیستوشش نفری من از ایران رفتند. فرصت کافی داشتند. اسباب و اثاث جمعکردن و اموال و داراییشان را هم بردند. شکر خدا بهسلامت هم رسیدند.»
به موهای سفید عزیز نگاه میکنم و میپرسم «وطن برای تو کجاست؟»
میگوید: «دلم میخواهد همینجا بمانم. بعد از گذشت اینهمه سال خودم را ایرانی میدانم و وطنم اینجاست. دلم میخواهد پسرم درسش را تمام کند. کار پیدا کنم. برای بچههای خواهرم هم همین را میخواهم. پدرشان فوت کرده و هر دو در حال تحصیل در رشته پزشکی هستند.»
عزیز در پاسخ به اینکه حرفی با مردم یا دولت ایران داری؟ نفس عمیقی میکشد و میگوید: «خیلی غصه خوردم که ما را جاسوس گفتند. من برای دنیا آرزوی صلح دارم. برای ایران از همهجا بیشتر.»
«نسرین» نوجوانی پرشور است. چهاردهساله. تا کلاس ششم درسخوانده و با خانوادهاش به ایران آمده است. او میگوید: «پدرم کشاورز بود و بعد بیکار شد به همین دلیل به ایران مهاجرت کردیم. بعد از مهاجرت در یک دامداری مشغول به کار شد ولی چند سال بعد از دنیا رفت والان هم مادرم سرپرست ماست.»
او درباره رفتار مردم ایران پس از جنگ میگوید: «ما بدون دردسر کارت آمایش جدیدمان را گرفتیم. در مدرسهای که من درس میخوانم ایرانی نیست و همه افغانستانی هستند. ولی خیلیها رفتند. بعضیها با وسایل و بعضی وسایلشان را فروختند و رفتند.»
نسرین به یاد دوستانش میافتد که بعد از جنگ ۱۲ روزه مجبور به ترک ایران شدند: «جدایی آزشان برایم سخت بود ولی ما افغانستانی هستیم. افغانستان امنیت و کار نیست وگرنه ما مهاجرت نمیکردیم.»
بعد درحالیکه با کش بسته به انتهای گیس بلندش بازی میکند میگوید: «آرزویم این است مردم ایران ما را ازاینجا بیرون نکنند.»
چند ثانیه مکث میکند و میگوید: «آرزو دارم که ما را از کشورشان بیرون نکنند.»
«نادیا» زن جوان بیستسالهای با چشمهای پر از شور زندگی است. تازه ازدواجکرده و منتظر است شرایط کمی آرام شود تا به سرخانه و زندگی خودش برود. او هم میگوید علت مهاجرت او و خانوادهاش بیکاری پدرش بوده: «بیکاری بلاست. چاره نمانده بود. الان هم خیلی از اعضای خانوادهام برگشتهاند اما در مرز ماندهاند با شرایط خیلی دشوار.»
او میگوید: «بزرگترین وحشت من در زندگی بیکاری است. بخصوص حالا که شرایط برای همه سختتر از قبل است.»
ما افغانستانی هستیم. افغانستان امنیت و کار نیست وگرنه ما مهاجرت نمیکردیمتجربه مهاجرت برای نسل دوم مهاجران افغانستانی که در ایران به دنیا آمدهاند، شکل دیگری از هویت را ساخته است. «سلمان»، پسر نوجوانی است که در ایران به دنیا آمده است. خانوادهاش در بحبوحه انقلاب ۵۷، به ایران آمدند. از او میپرسم که آیا میداند چرا خانوادهاش به ایران مهاجرت کردهاند؟ میگوید: «بیکاری. پدرم کار نداشت ولی از وقتی آمدیم ایران مشغول ریختهگری است. بیشتر دوستانم ایرانی هستند. آرزو دارم همه بتوانیم کنار هم با صمیمیت زندگی کنیم.»
«روحالامین» نوجوان دیگری است که خانوادهاش بیش از سی سال است که در ایران زندگی میکنند: «پدرم سنگکار بود و حالا با شرایطی که پیشآمده او را به افغانستان بازگرداندهاند. بیشتر دوستانم ایرانی هستند و با ایرانیها رابطه خوبی دارم امیدوارم بین ایرانی و افغانستانی برابری باشد و مردم باهم دشمنی نکنند.»
تجربه مهاجرت تجربهای همگن نیست. درحالیکه عزیز پس از سالها زندگی، ایران را وطن خود میداند و احساس غربت ندارد، نسرین هویت خود را محکم نگهداشته و به دنبال فرصتهای بهتر در کشوری دیگر است؛ اما یک نقطه اشتراک در همه این داستانها دیده میشود؛ ترس از آینده نامعلوم، آرزوی صلح و داشتن یک زندگی عادی و مهمتر از همه، خواسته ساده «برابری».
***
«عزیز» حالا ۴۵ ساله است. او نخستین بار با هدف زیارت با خانواده به ایران آمد وقتیکه خودش کودک بود. او ازجمله مهاجرانی است که میگوید مشکل و یا احساس غربت ندارد: «پسرم دانشجو است و مشکلاتی که با آن دستوپنجه نرم میکنم، شبیه به مشکلات سایر مردم ایران است؛ هزینههای سرسامآور دانشگاه و زندگی.»
عزیز میگوید قبل و بعد از جنگ، تغییری در رفتار مردم نسبت به او ایجاد نشده است: «در جریان جنگ، شش نفر از خانواده بیستوشش نفری من از ایران رفتند. فرصت کافی داشتند. اسباب و اثاث جمعکردن و اموال و داراییشان را هم بردند. شکر خدا بهسلامت هم رسیدند.»
به موهای سفید عزیز نگاه میکنم و میپرسم «وطن برای تو کجاست؟»
میگوید: «دلم میخواهد همینجا بمانم. بعد از گذشت اینهمه سال خودم را ایرانی میدانم و وطنم اینجاست. دلم میخواهد پسرم درسش را تمام کند. کار پیدا کنم. برای بچههای خواهرم هم همین را میخواهم. پدرشان فوت کرده و هر دو در حال تحصیل در رشته پزشکی هستند.»
عزیز در پاسخ به اینکه حرفی با مردم یا دولت ایران داری؟ نفس عمیقی میکشد و میگوید: «خیلی غصه خوردم که ما را جاسوس گفتند. من برای دنیا آرزوی صلح دارم. برای ایران از همهجا بیشتر.»
«نسرین» نوجوانی پرشور است. چهاردهساله. تا کلاس ششم درسخوانده و با خانوادهاش به ایران آمده است. او میگوید: «پدرم کشاورز بود و بعد بیکار شد به همین دلیل به ایران مهاجرت کردیم. بعد از مهاجرت در یک دامداری مشغول به کار شد ولی چند سال بعد از دنیا رفت والان هم مادرم سرپرست ماست.»
او درباره رفتار مردم ایران پس از جنگ میگوید: «ما بدون دردسر کارت آمایش جدیدمان را گرفتیم. در مدرسهای که من درس میخوانم ایرانی نیست و همه افغانستانی هستند. ولی خیلیها رفتند. بعضیها با وسایل و بعضی وسایلشان را فروختند و رفتند.»
نسرین به یاد دوستانش میافتد که بعد از جنگ ۱۲ روزه مجبور به ترک ایران شدند: «جدایی آزشان برایم سخت بود ولی ما افغانستانی هستیم. افغانستان امنیت و کار نیست وگرنه ما مهاجرت نمیکردیم.»
بعد درحالیکه با کش بسته به انتهای گیس بلندش بازی میکند میگوید: «آرزویم این است مردم ایران ما را ازاینجا بیرون نکنند.»
چند ثانیه مکث میکند و میگوید: «آرزو دارم که ما را از کشورشان بیرون نکنند.»
«نادیا» زن جوان بیستسالهای با چشمهای پر از شور زندگی است. تازه ازدواجکرده و منتظر است شرایط کمی آرام شود تا به سرخانه و زندگی خودش برود. او هم میگوید علت مهاجرت او و خانوادهاش بیکاری پدرش بوده: «بیکاری بلاست. چاره نمانده بود. الان هم خیلی از اعضای خانوادهام برگشتهاند اما در مرز ماندهاند با شرایط خیلی دشوار.»
او میگوید: «بزرگترین وحشت من در زندگی بیکاری است. بخصوص حالا که شرایط برای همه سختتر از قبل است.»
ما افغانستانی هستیم. افغانستان امنیت و کار نیست وگرنه ما مهاجرت نمیکردیمتجربه مهاجرت برای نسل دوم مهاجران افغانستانی که در ایران به دنیا آمدهاند، شکل دیگری از هویت را ساخته است. «سلمان»، پسر نوجوانی است که در ایران به دنیا آمده است. خانوادهاش در بحبوحه انقلاب ۵۷، به ایران آمدند. از او میپرسم که آیا میداند چرا خانوادهاش به ایران مهاجرت کردهاند؟ میگوید: «بیکاری. پدرم کار نداشت ولی از وقتی آمدیم ایران مشغول ریختهگری است. بیشتر دوستانم ایرانی هستند. آرزو دارم همه بتوانیم کنار هم با صمیمیت زندگی کنیم.»«روحالامین» نوجوان دیگری است که خانوادهاش بیش از سی سال است که در ایران زندگی میکنند: «پدرم سنگکار بود و حالا با شرایطی که پیشآمده او را به افغانستان بازگرداندهاند. بیشتر دوستانم ایرانی هستند و با ایرانیها رابطه خوبی دارم امیدوارم بین ایرانی و افغانستانی برابری باشد و مردم باهم دشمنی نکنند.»
تجربه مهاجرت تجربهای همگن نیست. درحالیکه عزیز پس از سالها زندگی، ایران را وطن خود میداند و احساس غربت ندارد، نسرین هویت خود را محکم نگهداشته و به دنبال فرصتهای بهتر در کشوری دیگر است؛ اما یک نقطه اشتراک در همه این داستانها دیده میشود؛ ترس از آینده نامعلوم، آرزوی صلح و داشتن یک زندگی عادی و مهمتر از همه، خواسته ساده «برابری».