طنز سیاسی: وقتی مارکس و امام سر سفره عقد چای خوردند

در بلبشوی سیرک سیاسی اپوزیسیون ما، پهلوی‌ها یک‌بار دیگر معجزة تاریخی آفریدند. پهلوی که روزگاری ایران را از مرداب قاجاریه به لب‌های مدرنیته کشاند—چه آن زمان که از دل قزاق‌خانه، نظم نظامی متولد شد، و چه وقتی که از سکوهای دانشگاه صدای علم و دانش برخاست. وسایل نقلیه‌مان از شتر به شورلت رسید، پوشش‌مان از عرق‌چین به کراوات. ارتش شاهنشاهی یونیفورم‌هایش از افسران ناتو براق‌تر شد. اما شاهکار نهایی نه سدسازی بود، نه تأسیس دانشگاه صنعتی؛ بلکه دمیدن روح در یک مرده بود. معجزه‌ای که مسیح هم باید پیش آن لنگ بیندازد.

پهلوی‌ها نه‌تنها رجویِ مرده را زنده کردند، بلکه او را با نخست‌وزیر محبوب امام به سفره عقد هم رساندند. لابد خطبه را خود شیخ‌علی می‌خواند، ساقدوش‌ها هم مریم و فرخ . وسط این همه هج‌پرفورمنس سیاسی، ناگهان خبر رسید: «احمد توکلی، عضو مجمع تشخیص مصلحت نظام، درگذشت.» معمولاً سلطنت‌طلبان واکنشی کلاسیک دارند: "خب به تخمم!"، و آن‌طرفی‌های انقلاب ۵۷ هم فوراً می‌گویند: "فحش دادن حق مسلم ماست!" این‌سلطنت‌طلبان بی‌تربیت هستند! مثلاً مثل آقای گنجی که می‌گوید «فرح جن...ه بود»—این دیگر فحش نیست، "ادبیات آکادمیک" پنجاه‌هفتی است.

اما از اصل مطلب دور نشویم. مرگ توکلی خیلی جدی گرفته نشد. تا اینکه یکهو صادق زیباکلام مثل سوپراستارِ یک سریال سیاسی پرید وسط میدان و گفت: «توکلی این‌جوری بود، توکلی آن‌جوری بود…» تا این‌جا گفتیم خب، هم‌رزم قدیمی‌ست، چگوآرا هم مرد، فیدل هم یک‌وقتی از چگوآرا حرف‌های جانسوز می‌زد. اما نکته طلایی نوشته‌اش فقط یک جمله بود:
"از زمانی که دختر بزرگم با پسر ایشان ازدواج کرد، برای حدود ده سال بخشی از خانواده ایشان محسوب می‌شدم."

همان‌جا سکه افتاد: چرا ایشان هنوز فریاد می‌زند که «اگر پهلوی برگردد، دوباره سلاح به دست می‌گیرم»؟ بعضی‌ها خواهند گفت چه ربطی دارد که دختر یک چریک کمونیست با پسر یک مسلمان دوآتشه طرفدار خط امام ازدواج کند. چه ربطی‌ به پدران دارد ؟ اما همین بعضی‌ها هنوز می‌گویند «رضا پهلوی صلاحیت ندارد، چون پدرش شاه بود!» بگذریم.

بیایید مقاله زیباکلام را بگذاریم زیر ذره‌بین و ببینیم زبان‌زدایی پنجاه‌هفتی چگونه به فارسی امروز ترجمه می‌شود:
"پیش از هر سخنی، لازم می‌دانم درگذشت دکتر احمد توکلی را به خانواده محترم ایشان تسلیت عرض کنم..."
ترجمه: شروعی مؤدبانه و رسمی. مثل این‌که قبل از شلیک توپخانه‌ای بگویی: «با اجازه بزرگ‌ترها!» آدم یاد ختم‌هایی می‌افتد که سخنران اول فاتحه می‌خواند و بعد می‌زند به حساب‌رسی از متوفی.

"ایشان شخصیتی بودند که چه در دوران مبارزه، چه در سال‌های پس از انقلاب، و چه در زندگی شخصی، همواره برای من محل تأمل و گاه حتی تحسین بودند."
یعنی گاهی تحسین، نه همیشه. یعنی هم تحسین هم تردید؛ همان «هم دشمنی، هم رفاقت!» وقتی آدم برای کسی احترام قائل است ولی باورش ندارد، این‌طور حرف می‌زند.

"در سال‌های ۱۳۵۳ و ۱۳۵۴، زمانی که هر دو زندانی سیاسی بودیم..."
زندان قصر انگار استارت‌آپ انقلاب بوده! هرکس از آن‌جا بیرون آمده یا وزیر شده، یا استاد دانشگاه، یا نظریه‌پرداز ضدغربِ ساکن غرب!
"او انسانی بسیار متدین، پایبند به اصول، و باانگیزه‌ای راسخ برای مبارزه با ظلم و استبداد بود."
البته منظورش از استبداد، فقط دوران شاه بود. بعد که خودشان آمدند، شد «ولایت‌محوری»!

"پیش از انقلاب در دانشگاه شیراز تحصیل می‌کرد، اما به دلیل ارتباط با گروه‌های مخالف رژیم پهلوی بازداشت شد..."
جوان دانشجوی عدالت‌خواه، که از دانشگاه رفت زندان و بعد شد وزیر. مسیری کلاسیک برای تولید مدیرانی که امروز اقتصاد ایران را به مرحله‌ای رسانده‌اند که مردم دیگر نمی‌دانند چطور هنوز زنده‌اند!

"وزیر کار دولت موسوی بود، نماینده مجلس، چهره شاخص اصولگرا، منتقد هاشمی و خاتمی..."
یعنی با همه دعوا داشت، جز خودش. سیاستمدار ایرانی باید اول به همه فحش بدهد، بعد برود با همان‌ها ائتلاف کند.

"از زمانی که دخترم با پسر ایشان ازدواج کرد، بخشی از خانواده ایشان محسوب می‌شدم."
ترجمه: ایران جایی است که داماد سیاسی باشد، پدرزن اپوزیسیون! سفره ناهار که پهن شود، همه طیف‌ها یک‌جا حاضرند!

"رفتار و منش ایشان را از نزدیک دیدم. اسوه‌ای از پاکی و صداقت..."
یعنی از آن معدود مسئولانی که فامیل و هم‌مدرسه‌ای را توی پست‌های دولتی جا نداد. آدم تمیز بودن در سیستمی که همه دست‌شان در جیب بیت‌المال است، یعنی وسط بازار قاچاق بری و بگویی: «ببخشید، من جنس اصل دارم!»

"اگرچه درباره نقش ایشان در اعدام‌های دهه ۶۰ گفته‌هایی هست، اما من هرگز مستقیماً با او درباره‌اش صحبت نکردم."
ترجمه: حرف هست، مدرک نیست، و ترجیح دادم نپرسم! در سیاست ایرانی، درباره خونین‌ترین تصمیم‌های تاریخ، هیچ‌وقت توی جمع فامیلی چیزی نمی‌پرسند. بپرسند هم می‌گویی: «الان وقتشه؟ داریم چای می‌خوریم!»

"او برای ادامه تحصیل به انگلستان رفت و در رشته اقتصاد ادامه داد..."
بله، همان انگلستانی که در بیانیه‌های سیاسی نماد امپریالیسم غربی است. غرب جای بدی‌ست، اما بورس دکتراش خوبه. اگر بخواهی درس بخوانی، باید بروی همان‌جا که می‌گفتی کفره!

دو نسل از فعالان سیاسی ایران، یکی از زندان قصر به انگلستان رسید، یکی استاد لیبرال شد؛ هر دو شدیداً ضدغرب بودند. اما غرب شد محل تحصیل بچه‌ها، درمان خودشان، مهاجرت خانواده و حتی بازنشستگی روحیه‌شان!

ایران جایی است که مسئولانش صبح شعار "مرگ بر آمریکا" می‌دهند، بعدازظهر به سفارت کانادا زنگ می‌زنند ببینند برای ویزای دختر کوچیکه چی شد — چون قرار است داماد آینده‌اش را در تورنتو ببیند، و عروسی‌ هم توی یوتیوب پخش می‌شود، با ذکر صلوات!
+12
رأی دهید
-1

نظر شما چیست؟
جهت درج دیدگاه خود می بایست در سایت عضو شده و لوگین نمایید.