ویدا در خاطراتش درباره دوستی خود با فرح گفته است: «فرح دیبا یکی از دوستان بسیار نزدیک و صمیمی من بود. ورزشکار بود، جدی و پر مسوولیت و درسخوان. در ایران در مسابقات بسکتبال بین دبیرستان انوشیروان دادگر و ژاندارک، در تیم رقیب او بازی میکردم. دوستی ما در پاریس و در مدرسه عالی معماری پا گرفت. در آن سالها تحصیل در رشته معماری در میان دختران ایرانی حتی خارج از ایران هم چندان معمول نبود. چند سال پیش از ما، دختری ارمنی به نام نکتار پاپازیان در فرانسه معماری خوانده بود. پس از او، جز من و فرح، دختر ایرانی دیگری در فرانسه در رشته معماری تحصیل نمیکرد.»
آن دو همیشه با هم بودند؛ یا در «شهرک آنتونی» و خوابگاه ویدا یا در «سیته اونیورسیته» در خوابگاه فرح. نکته جالب این بود که مادران هر دو در مدرسه ژاندارک همشاگردی بودند و وقتی مادر فرح به پاریس میرفت، برایشان غذاهای ایرانی خوشمزه میپخت. ویدا نوشته است برخلاف تصور بسیاری، در آن زمان نه فرح و نه خودش، هیچکدام در کار سیاسی نبوده اما مخالف بیعدالتیها و نابرابریهای موجود بودهاند. آن دو حتی ساعتها به عکس دخترانی که خود را برای همسری شاه ایران مطرح میکرده، میخندیدهاند.
ویدا در خاطراتش تاکید کرده است که فرح علاقهای به حضور در محفلهای سیاسی که ویدا همراه پری خواهرش شرکت میکرد، نداشت و ویدا هم قصدی از این کار نداشت: «هر چند که پری و دوستانش کمونیست بودند و گاه با فرح آنها را در کافههای کارتیه لاتن، پاتوق دانشجویان چپ میدیدیم اما در آن زمان من خودم را کمونیست نمیدانستم و به هیچ گروه سیاسی تعلق نداشتم. البته نسبت به مسایل سیاسی، به ویژه مبارزه استقلالطلبانه الجزایر حساسیت بیشتری نشان میدادم. از برخوردهای خشن پلیس در خیابانها و کافهها و اهانت به خارجیها سخت آزرده میشدم. سعی میکردم هر جا که امکان تظاهراتی پیش میآمد، فرح را هم به حمایت از آنها بکشانم. حتی یکی دو بار هم که از آمدن به تظاهرات سرباز زد، او را به ترسو بودن متهم کردم! وانگهی، اگر من کمونیست بودم و او سلطنتطلب، بعید بود که بتوانیم آن قدر با هم دوست صمیمی باشیم. درست است که من رژیم شاه را سرکوبگر میدانستم اما تا جایی که به یاد دارم، او نیز در حمایت از رژیم شاه پافشاری نداشت.»
ویدا حرفی که بعدها فرح زده بود که او برای کمونیست کردن فرح تلاش کرده بود را هم اشتباه خواند و تاکید داشت که هیچ وقت چنین تصمیمی نداشته است.
برخلاف تصور بسیاری، ازدواج فرح نبود که راه آن دو را در ابتدا جدا کرد، تصمیم ویدا برای ازدواج با جوانی ونزوئلایی بود که میان آنها فاصله انداخت؛ «اسوالدو»، دانشجویی که ویدا در پاریس با او آشنا شد و بعد از مدتی ازدواج کردند و به ونزوئلا رفتند.
بسیاری معتقدند که ویدا بیشتر از زنی از خانوادهاش تاثیر گرفته بود که در تغییر مسیر تاریخ ایران نقش ایفا کرد؛ «خانمباشی» یا «خانم باغبانباشی»او میگوید که فرح هم مثل پری با این ازدواج با توجه به فعالیتهای اسوالدو مخالف بود و نگران ویدا بودند اما انتخابش را کرده بود. در آن زمان هنوز خبری از ازدواج فرح با شاه نبود. اما یک سال بعد، زمانی که ویدا «رامین» را باردار بود و برای دیدن خانواده به ایران رفته بود، شنید که دوست قدیمی او قرار است با شاه ایران ازدواج کند. این خبر باعث شگفتی ویدا شده بود.
زمانی که فرح از پاریس به ایران بازگشت تا مقدمات ازدواجشان را آماده کند، روزی از ویدا دعوت کرد که به دیدارش برود. او درباره این دیدار نوشته است: «روزی با فرستادن چند ارتشی درجهدار به باغ پدرم در ازگل، از من دعوت کرد به دیدنش بروم. دعوتش برایم عجیب بود، چون فرح به خوبی میدانست با این که فعالیت سیاسی نمیکنم اما رژیم شاه را سرکوبگر میدانم و میانه خوبی با آن رژیم ندارم. تصمیم گرفتن برایم دشوار بود. مدتی طول کشید تا تصمیم گرفتم به پاس دوستیمان به دیدنش بروم. فرح در خانه دایی خود، قطبی، در شمیران زندگی میکرد. ورودی کوچه را بسته بودند و با کلی دنگ و فنگ مرا به خانه او رساندند. وارد سالن نسبتا بزرگی شدم که یک افسر و یک مستخدم دم در ایستاده بودند. سالن و غذاخوری در طبقه همکف بود و از طریق پلکانی چوبی به ایوان طبقه میانی مشرف به سالن وصل میشد. به دعوت افسر دم در، روی یکی از مبلها نشستم. بعد از مدتی، شجاعالدین شفا، پسرخاله مادرم وارد شد.»
میگوید شفا البته در ابتدا به روی خود نیاورده است که او را میشناسد. ویدا قصد رفتن میکند که «فریده دیبا»، مادر فرح آمده و او را دعوت کرده بود به داخل برود. بعد هم که فرح وارد شده و با او روبوسی کرده بود، تازه شفا یادش افتاده بود که با ویدا نسبت خانوادگی دارد: «با خشم نگاهش کردم و چیزی نگفتم. فرح لباس فاخری پوشیده بود و سعی میکرد متین و بر خود مسلط باشد. با صمیمیت همیشگی، پچپچکنان ماجرای آشنایی خود را با شاه برایم تعریف کرد.»
این آخرین دیدار این دو دوست برای سالها بود. در سال ۱۳۶۵ که ویدا و پسرش «رامین» در پاریس زندگی میکردند و فعالیت سیاسی خود را ادامه میدادند، یک روز یک ماشین سیاه کنارش ایستاد و زنی او را صدا زد و گفت: «ویدا! منم، فرح.»
ویدا بیش از شش سال در زندانهای شوهر دوستش زندانی بود و حالا هر دو هشت سال بود که در تبعید بودند. ویدا به فرح خندیده و گفته بود: «در انتظار انقلاب بعدی!» این دیدار بدون خداحافظی به پایان رسیده بود. ویدا به ونزوئلا بازگشت؛ تصمیمی که زندگی او و فرزندش را تغییر داد.
اسوالدو عضو «حزب کمونیست» بود و ویدا همراه او وارد جریانهای سیاسی امریکای لاتین شد. همین باعث شد تا او بسیاری از مبارزان معروف را ببیند و از نزدیک با آنها آشنا شود. یکی از این افراد، «فیدل کاسترو» بود که صبح زود یک روز به اتاق آنها در هتل رفته بود.
ویدا در سال ۱۹۶۶ میلادی برای شرکت در «کنفرانس سه قاره» به کوبا رفته بود. روز ۲۶ جولای، آنها خواب بودند که در اتاق را زدند و وقتی ویدا نیمه خواب در را باز کرد، کاسترو را دید که پشت در اتاقشان ایستاده است.
کاسترو محافظش را برای آوردن صبحانه میفرستد و در مقابل چهره مبهوت آنها میگوید که از بازی بیسبال میآید: «رفتارش صمیمانه بود و با هیجان و ابهتی خاص حرف میزد. سر جایش بند نمیشد و برمیخاست، چند قدم راه میرفت و دوباره مینشست. دستهایش مرتب در حرکت بودند. هیچگاه با چنین آدم پر انرژی و پر ابهتی روبهرو نشده بودم. مجذوبکننده بود و اعتماد برانگیز. اعتماد به نفس خود را بازیافتم و مثل همیشه با پرسشهایم در مورد نظر او نسبت به ساختمان سوسیالیسم، اسوالدو را معذب و متعجب کردم.»
کاسترو به او گفته بود: «ما در آغاز سوسیالیست نبودیم و نسبت به سوسیالیسم چندان توجهی نداشتیم. چهگوارا کمونیست بود و نسبت به سوسیالیسم حساس. مساله اصلی ما، استقلال سیاسی- اقتصادی بود. پس از مصادره اموال شرکتهای امریکایی زیر فشار تحریمها بود که خودمان را سوسیالیست خواندیم.»
کاسترو در ادامه صحبتهایش ماجرای طنز چهگوارا را در پذیرش وزارت اقتصاد و دارایی تعریف کرده و از مسایلی که با چین داشتند، حرف زده بود.
ویدا حاجبی در این دیدار بود که از حرفهای کاسترو فهمید شوروی جزو اخرین کشورهایی بوده که انقلاب کوبا را به رسمیت شناخته است و امریکا جزو نخستین کشورها.
این دیدار زمینه آشنایی کاسترو را با آنها فراهم کرد. ویدا در سفرهای بعدی، هر بار به کوبا میرفت، پنیرهای فرانسوی هدیه میبرد، چرا که یکی از دغدغههای کاسترو، تولید انواع پنیر فرانسوی در کوبا بود. او یک بار هم به خانه فیدل دعوت شده و در انجا برای نخستین بار «سلیا سنچز»، چهره افسانهای انقلاب کوبا را دیده بود؛ زنی که همراه کاسترو بود و در «سیرامائسترا» به مقام «کماندانته» رسید.
ویدا حاجبی اما در زندگی خصوصی، بعد از مدتی زندگی چریکی و جابهجایی مداوم، خسته شد و پس از جدایی عاطفی از اسوالدو، به همراه رامین به ایران بازگشت و تصمیم گرفت که در ایران بماند. او در «موسسه تحقیقات علوم اجتماعی» آغاز به کار کرد. در این موسسه با «شاهرخ مسکوب» و همسرش آشنا شد و همراه آنها به مناطق روستایی و عشایری رفت. در این موسسه گویا «مصطفی شعاعیان» هم در بخش شهری کار میکرد و با ویدا آشنا شد.
ویدا در تهران با رامین و «سیاوش»، پسر پری، زندگی میکرد. اما زندگی آرام گویا در طبیعت ویدا حاجبی تعریف نشده بود. سال ۱۳۵۰، یک سال بعد از بازگشت، به اداره ساواک احضار و چندین بار بازجویی شد. در دوم مرداد ۱۳۵۱، او را با ضرب و شتم و بیهوش دستگیر کردند و به کمیته مشترک بردند. ویدا بعد به زندان اوین منتقل شد. در این زندان بود که بازجوی مشهور، دکتر عضدی خودش ویدا را بازجویی و شکنجه کرد.
«پرویز ثابتی» هم در همین دوران او را شخصا بازجویی میکرد. در خلال بازجوییها بود که ویدا متوجه شد علت دستگیری او، آشنایی با مصطفی شعاعیان بوده است. اما تاکید کرده بود که هیچ رابطه سیاسی با شعاعیان نداشته است. آنها تنها چندین بار در موسسه درباره دوستان مارکسیست خود صحبت کرده بودند: «پیش از دستگیری میدانستم که شعاعیان مشغول تدوین کتابی است به نام شورش که بعدها نام انقلاب را برای آن برگزید و دستنویسش را در اختیار من گذاشت.»
این دستنویس بود که چند سال ویدا حاجبی را روانه زندان کرد. بعدها در زندان بود که ویدا شنید شعاعیان با خوردن سیانور خودکشی کرده است.
ویدا حاجبی با سختترین شکنجهها از طرف شکنجهگرهای معروف آن زمان آزار دید؛ آن قدر که همه بدنش ورم کرده بود. این شکنجهها باعث شدند تا بدنش عفونت کند و از راه خون به مغز برسد و بیهوش شود. او در این دوران بارها تهدید شده بود که در مقابل چشمان رامین پسرش شکنجه خواهد شد و بارها از او خواسته بودند در مقابل دوربین تلویزیون اعتراف کند اما حاضر به چنین کاری نشده بود.
در طول هفت سالی که زندانی بود، بارها میان زندانهای اوین، قصر و «قزلقلعه» در حال انتقال بود. سفارت ونزوئلا هم خواستار آزادی او شده بود.
ویدا حاجبی در چند سال پایان زندگی، چندین مصاحبه انجام داد. یکی از آنها، مصاحبه با بخش فارسی «بیبیسی» بود. او در نهایت در اسفند ۱۳۹۵ در پاریس درگذشتدر سال ۱۳۵۵، یک بار به دفتر سروان «روحی» در اوین احضار و در آنجا با دوستش، «زینت» و پسرش رامین مواجه شد. در این دیدار ویدا گمان میبرد که قرار است او را شکنجه تازهای بدهند اما در آنجا خبر فوت مادرش را شنید؛ مادری که داغ زندانی شدن فرزندش از طرفی و ضربه بیماری نوهاش در فرانسه از سوی دیگر او را از پا انداخته بود.
ویدا در زندان با «چریکهای فدایی خلق» آشنا شد و این آشنایی در آینده به او خطی را سپرد که به این گروه بپیوندد. او در سال ۱۳۵۷ از زندان آزاد شد و به خانه پدرش در «ازگل» تهران رفت؛ خانهای که جز پدر، عمو و راننده خانوادهاش، کسی دیگر در آن نبود. او به شهری بازگشته بود که انگار تازه و غریب بود.
باقی زندگی ویدا حاجبی بعد از این ازادی، در همراهی با جریانهای سیاسی گذشت. اما ایران بعد از انقلاب هم برای او احضار و دستگیری داشت. همین همراهی باعث شد تا در نهایت ایران را بـه همراه رامین و یکی از دوستانش ترک کند و به زندگی سختی در پاریس ادامه دهد.
در پاریس اخرین فعالیتهای سیاسی خود را بین سالهای ۱۳۶۵ تا ۱۳۷۳ در نشریه «اغازی نو» متمرکز کرد؛ فعالیتی که باعث شد در سالهای بعد به بازنگری اندیشهها و باورهای انقلابی خود روی اورده و شروع به نوشتن خاطراتش کند. در این میان او بر مبارزهاش علیه بیعدالتی و سرمایهداری برای جهانی عادلانه و انسانی تاکید داشت.
نخستین کتاب ویدا حاجبی تبریزی بـه نـام «داد بیداد» که خـاطرات او به همراه ۳۷ تن از هـمبندیهایش در دوران پیش از انقلاب و شرح وضعیت زندان در آن سالها است، در سالهای ۱۳۸۳ و ۱۳۸۴ در دو جلد منتشر شدند. این کتاب در ایران برنده «تندیس صدیقه دولتابادی» شـد. کتاب بعدی او به نام «یادها»، در سال ۱۳۸۹ انتشار یافت.
ویدا مترجم زبردستی هم بود. بر زبان فرانسه و اسپانیایی تسلط داشت و چندین مقاله و نقد درباره کارهای «گابریل گارسیا مارکز» را ترجمه کرده بود.
او تا یک سال پیش از درگذشتش، در کنار رامین، تنها فرزند و خانوادهاش زندگی کرد. مرگ رامین اما بعد از مدتی بیماری، ویدا را به هم ریخت. او در چند سال پایانی زندگی، در یاد رامین بود و در بالای سایت خود نوشته بود: «با یاد پسرم، روشنایی زندگیم. خاموشیاش تاریکترین اندوه روزگارم…»
ویدا حاجبی در چند سال پایان زندگی، چندین مصاحبه انجام داد. یکی از آنها، مصاحبه با بخش فارسی «بیبیسی» بود. او در نهایت در اسفند ۱۳۹۵ در پاریس درگذشت و در کنار رامین آرام گرفت.