روایت سیامک نمازی از «فرزندفروشی» حکومت ایران «به‌خاطر یک مشت دلار»

 این عکس را سیامک نمازی از دوران حضور در زندان اوین برای انتشار در اختیار رادیوفردا قرار داده استرادیو فردا: هانا کاویانی
«در تاریخ چند هزار ساله ما اتفاقاتی هست که افتخارآمیز نیستند. مثلاً پادشاه چشم پسرش را کور می‌کرد تا کودتا نکند. ولی فرزندفروشی نداشتیم... ولی حالا در جمهوری اسلامی تبدیل به رویه شده است.»

این را سیامک نمازی می‌گوید، یک سال پس از آزادی از زندان اوین در اولین گفت‌وگوی رسانه‌ای مفصل که به‌طور اختصاصی با رادیوفردا انجام داده است.

یک‌ سال پیش، در ۲۸ شهریور ۱۴۰۲، هفت شهروند آمریکا در تهران سوار بر هواپیمایی شدند که آن‌ها را ابتدا به قطر برد. پنج تن از آنان که از دوحه راهی ایالات متحده شدند، در ایران زندانی بودند و دو تن برای همراهی با فرزند و همسر زندانی خود در ایران مانده بودند. سیامک نمازی، مراد طاهباز و عماد شرقی سه تن از این زندانیانِ ایرانی – آمریکایی بودند.

حکومت ایران در قبال آزادی این افراد با آمریکا توافق کرده بود شش میلیارد دلار از اموال توقیف‌شده‌اش آزاد شود. بر مبنای این توافق، این مبلغ به حسابی در قطر منتقل شد تا ایران بتواند از آن برای خرید اقلامی که واشینگتن مجوز آن‌ها را صادر کرده، از جمله دارو و اقلام بشردوستانه، استفاده کند.

در اولین سالگرد آزادیِ این افراد، رادیوفردا با سیامک نمازی گفت‌وگو کرده است و او برای اولین بار از زمان آزادی درباره زندانی بودن در اوین، حس آزادی و نگاهش به آن‌چه بر او رفت، می‌گوید.

آقای نمازی به اتهام همکاری با دولت متخاصم به تحمل ۱۰ سال زندان محکوم شده بود و حدود هشت سال را در زندان اوین سپری کرد.

او در نامه‌ای به زبان فارسی که در زمان آزادی نوشته اما منتشر نکرده بود، در توصیف روز آزادی خود نوشته بود خوشحال است از این‌که پس از هشت سال از «اسارت ناحق و آکنده از آزار و اذیت و بی‌قانونی وصف‌ناپذیر» آزاد می‌شود، اما خشمگین است از این‌که او را «با سیاهه‌ای از اتهامات کذب و بی‌اساس» زندانی کردند تا سرانجام «با یک مشت دلار» و با عنوان «تبادل انسان‌دوستانه» تعویضش کنند.
متن نامه سیامک نمازی در شهریور ۱۴۰۲ که برای اولین بار منتشر می‌شودکامل گفت‌وگوی رادیوفردا با سیامک نمازی و روایت او از هشت سال حبس در ایران را می‌توانید بشنوید و یا در ادامه بخوانید با این توضیح که در پیاده‌سازی این گفت‌وگو سعی شده لحن فارسی آقای نمازی محفوظ بماند.
روایت سیامک نمازی از هشت سال «گروگان بودن» در ایران در گفت‌وگو با رادیوفردا
آقای نمازی، این گفت‌وگو را از یک سال پیش در همین روز آغاز کنیم. وقتی سوار هواپیما می‌شدید تا ایران را ترک کنید، به چه چیزی فکر می‌کردید؟

من قرار بود چند بار تبادل بشم و لحظه آخر اتفاقی افتاد. من به دوستان خودم و هم به سپاهی‌ها می‌گفتم که برای من سوار هواپیما شدن نیست و مرز ایران را رد کردن، پایان دادن به این ماجرا است. یک ناباوری بود. هم خیلی خوشحال بودم که آزاد می‌شوم و هم خیلی برایم سخت بود که در حال فروخته شدن مانند یک برده هستم.

من خود را فرزند ایران‌زمین و فرزندخوانده آمریکا می‌دانم. هر دو کشورم را هم خیلی دوست دارم و سعی کردم که برای هر دو آن‌ها شهروند خیلی خوبی باشم، ولی احساس این‌که دارم آزاد می‌شوم خیلی حس خوبی بود، احساس این‌که به دنیایی می‌روم که دیگر برایم آشنا نیست، می‌دانستم که این شروع کار برای من خواهد بود. حس غم زیادی داشتم که داستان این‌طور تمام شد.

این به اصطلاح دوستانِ سپاه یک چیزی می‌گفتند که هم چوب را خوردی و هم پیاز را. و این دقیقاً مورد من بود. من هشت سال به ناحق زندان کشیدم. هشت سال از ده سال. بعد هم تبادل شدم. هم ایران را از دست دادم. هم زندان کشیدم؛ هشت سالی که توأم با بی‌مهری‌های خیلی زیاد بود. هشت سال عادی نبود. ۲۷ ماه آن در بازداشتگاه دو الف بودم. بیشتر از دو سال بازجویی شدم. در هر صورت در آن روز حس‌های زیادی در من غل می‌زد.

این روزهای منتهی به آزادی چگونه گذشت؟ ما در رسانه می‌شنیدیم که این اتفاق در شرف رخ دادن است. برای شما چگونه می‌گذشت؟

حول‌وحوش شش هفته قبل از آزادی، ما را از زندان اوین به هتل سیمرغ منتقل کرده بودند. به خود و خانواده‌هایمان هم گفته بودند که به محض این‌که کسی متوجه مکان شما شود، به جای دیگر منتقل‌تان می‌کنیم.

از دید جمهوری اسلامی ما شش میلیارد دلارِ پادار بودیم. برای همین حفاظت عجیبی بود. البته این سیستم ایران همیشه یک کمدی و طنزی هم همیشه در خود دارد که از یک طرف «گاندوبازی» در می‌آورند و از طرف دیگر باید برویم در لابی هتل غذا بخوریم.

کسانی آنجا بودند غیر از شما که متوجه حضور شما بشوند؟

یک نیم‌طبقه را قرق کرده بودند که آسانسور آن قفل می‌شد. فکر می‌کنم در حقیقت دو نیم‌طبقه را گرفته بودند و هتل را امنیتی کرده بودند. اما یک کارهایی می‌کنند که نمی‌دانی بخندی یا گریه کنی. مثلاً می‌خواستند توجهی نباشد. عکس‌های زیادی از ما و مخصوصاً من بود که خبر احتمال آزادشدن هست، که البته عکس ۱۰ سال پیش من بود. ولی من آن‌قدر چهره معروفی نیستم که مثلاً کسی در خیابان من را بشناسد و اگر چهار نفر سپاهی غول اطراف من بگذارید، توجه جلب می‌کند.

آن‌طور که من متوجه شدم، ما قرار بود پابند الکترونیکی داشته باشیم و در شعاع یک کیلومتری رفت‌وآمد کنیم. قوه قضاییه پابند را گذاشت، اما سپاه بدش می‌آمد. چون پابند در حقیقت لوکیشن ما را نشان می‌دهد و اگر کسی هک می‌کرد، می‌دانست ما کجا هستیم.

از دید آن‌ها ما در دست آن‌ها هستیم. بعد نمی‌گذاشتند ما از هتل خارج شویم. دیدیم این روند طولانی شده و ما حتی در زندان و بازداشتگاه هم هواخوری داشتیم. بعد از مدتی هفته‌ای دو بار ما را شب به پارک ساعی می‌بردند و می‌گفتند من باید کلاه سرم بگذارم (با خنده) که من به آن‌ها می‌گفتم مشکل من نیستم.

شما شهروندهای عادی را در آن پیاده‌روی‌ها می‌دیدید؟

بله و سالگرد قتل خانم مهسا امینی بود. شهروندان عادی را می‌دیدیم و واکنش این مراقب‌های سپاه را هم به مردم می‌دیدیم، ولی آن‌ها در آن زمان محافظ ما بودند و نقش دیگری نداشتند. ولی مثلاً بچه‌های جوان در پارک آهنگ اعتراضی می‌خواندند.

یادم می‌آید که یک‌ جوانی در حال رپ خواندن بود. یکی از مراقب‌ها که دو برابر من بود، رستمی بود، به من گفت در مملکت خودتان هم مثلاً یکی می‌تواند این‌گونه اعتراض کند و چیزی به او نگویند؟ به او گفتم متوجه حرفت نمی‌شوم، «مملکت خودتان» یعنی چی؟ من در همین پارک ساعی به دلیل این‌که دایی من در این نزدیکی زندگی می‌کرد، وجب‌به‌وجب خاطره دارم. بیمارستان آپادانا به دنیا آمدم و ادامه دادم.

گفت: حالا بی‌خیال بشویم. گفتم: نه، جایی نمی‌رویم تا بگویی «این‌جا مال سیامکه». گفتم شروع می‌کنم داد و بیداد کردن. باید بفهمی که داری فرزند ایران را می‌فروشی. گفت من کاری به این مسائل ندارم. گفتم بله، تو مسئول حفاظت ما هستی و دمت هم گرم ولی در این کار زشت تاریخی یک نقشی ایفا می‌کنی.

آیا احساس می‌کردید در این هشت سال که شما را بیشتر از ایرانی بودن، آمریکایی می‌بینند؟

در فیلم‌ها دیدیم و من هم شاید چون پدرم در سازمان ملل در آفریقا کار می‌کرد و من مدتی آنجا بزرگ شدم، این را زیاد می‌دیدم. این فلسفه خودی و غیرخودی، باید خیلی غلیظ شود تا شما بتوانید بلایی را سر یک انسان دیگر بیاورید، باید انسانیتش را از او بگیرید.

در جمهوری اسلامی،‌ حلقه‌های خودی و غیرخودی داریم و بازجوها ما را کاملاً غیرخودی می‌دیدند. اصلاً ایرانی بودن و نبودن دیگر فرقی نمی‌کرد. می‌دانست ۹۰ درصد چیزهایی که می‌گوید ساختگی است، ولی فکر می‌کرد هر بلایی سرش بیاورم، از یک قبیله دیگر است و حقش است. اما در بند این‌طور نبود، فرق می‌کرد.

منظورتان رویکرد سایر زندانیان و هم‌بندی‌ها به شماست؟

بله. یادم است که یک هم‌بندی جوانی داشتم که می‌گفت شما ایرانی واقعی نیستید. می‌خندیدم و می‌گفتم «تو چی می‌گی؟»، من از سن تو بیشتر در ایران بودم. هم این‌جا زاده شدم و هم تعداد سال‌هایی که این‌جا بودم از سن تو بیشتر است. تو چطور می‌خواهی از من سلب هویت بکنی؟ ولی این احساس اکثریت نبود. به نظرم این به برخورد خود آدم هم بستگی دارد. من هم به این موضوع خیلی حساس بودم؛ هم به دلیل عرق ملی بود و هم نمی‌خواستم غیرخودی بشوم.
سیامک نمازی (راست) پس از آزادی در آغوش برادرش بابک نمازیآقای نمازی، شما در نامه فارسی‌ای که زمان آزادی نوشته بودید – که البته منتشر نشد – و حالا در اختیار رادیوفردا گذاشتید، در خداحافظی از ایران، از خدا می‌خواهید که وطن را «از دروغ و دروغ‌گویان مردم‌فروش» در امان بدارد. شما در این وضعیت تنها نبودید، دوتابعیتی‌های دیگری پیش از شما و هم‌زمان با شما، با این شرایط مواجه بودند. آیا آن‌ها هم حس‌وحال شما را داشتند که در حال فروخته شدن هستند؟

مطمئناً همه این حس را داشتند. حس غریبی هم هست. چون هم در حال فروخته شدن هستی هم در حال التماس هستی که این اتفاق زودتر بیفتد؛ وقتی به‌عنوان یک برده گرفته شده‌ای و هیچ راه دیگری برایت وجود ندارد.

می‌خواهم تأکید کنم که من شش سال به فارسی جنگیدم. من و آقای رئیسی یک وجه مشترک داشتیم و آن داشتن شش کلاس سواد است. من برای این‌که بتوانم نامه‌های اعتراضی بنویسم و حرف خود را بزنم، مجبور شدم فارسی یاد بگیرم. برای من این موضوع شاید غلیظ‌تر بود، مثل خوره وجودم را می‌خورد. اما برای هیچ‌کس این خوشایند نیست.

من نامه‌های زیادی از زندان نوشتم، حتی مقاله نوشتم. می‌گفتم اگر حتی من کار غیرقانونی کردم، بیایید و حقوق یک زندانی را به من بدهید. شما در مورد دوتابعیتی‌ها تبدیل به یک شترمرغ می‌شوید که همه‌چیز در نهایت به ضررتان تمام می‌شود.

زمان آقای روحانی، به نیویورک که می‌رفت، در پاسخ به خبرنگاری که درباره وضعیت ما می‌پرسید، اول شروع می‌کرد به نطق کردن که ما دوتابعیتی را به رسمیت نمی‌شناسیم و این‌ها ایرانی هستند. بعد یک جمله بدون نقطه فارسی و به‌اندازه یک پاراگراف می‌گفت و در آخر می‌گفت ولی می‌توانیم این‌ها را تبادل بکنیم.

این یعنی چه؟ اگر من ایرانی هستم که بر مبنای چه قانونی می‌توانی من را تبادل کنی؟ اگر خارجی هستم، پس چرا حق کنسولی ندارم؟ اوایل خیلی تلاش می‌کردم که درباره پرونده و حرف‌های این‌ها بگویم.

اتهام شما چی بود دقیقاً آقای نمازی؟ در نامه آخر هم اتهامات را کذب و بی‌اساس خواندید.

شش سال طول کشید تا من دادنامه و کل پرونده را بخوانم. بعد از بازداشت باید تفهیم اتهام می‌شدم. من را بردند پیش بازپرس در شعبه یک دادسرای مقدس (اوین) که تقریباً بازپرس پرونده همه ما بود. آقای قناعتکار که من به او می‌گفتم جنایتکار – که بیشتر زندانی‌ها هم او را با همین اسم می‌شناسند. اولین تفهیم اتهام من اجتماع و تبانی بود.

مصادیق آن را هم گفتند؟

بله. من گفتم من با چه کسی اجتماع کردم؟ باید یک جمعی باشد. با چه کسی؟ من که خودم هستم. من چهار روز رفتم ایران تا در مراسم ختم یکی از دوستان شرکت کنم. دوران عید فطر بود، دبی کار می‌کردم و چهار روز وقت داشتم.

در راه برگشت مانع شدند. صفحه اول پرونده من می‌گوید من با مجمع اقتصاد جهانی همکاری دارم. یک نهاد سوئیسی و غیردولتی است. و داووس را «دوستان» جمهوری اسلامی هم می‌روند و شرکت می‌کنند.
در سخنرانی‌ها و فروم‌ها شرکت می‌کنند.

دومین اتهام این بود که در کنفرانس آی‌بریجدز در آلمان شرکت کرده بودم. ایرانی‌های خارج از کشور و داخل کشور در حوزه استارت‌آپ در این کنفرانس بزرگ شرکت کرده بودند. من در این حوزه کار نمی‌کنم. دوستان زیادی از اروپا و آمریکا و ایران می‌رفتند، من هم در راه شرکت در کنفرانس در لندن رفتم. نه سخنران بودم، نه برگزارکننده و نه سوالی کردم.

موضوع بعدی حضور در تداکس TedX تهران بود. من می‌گفتم من نه برگزار کردم نه سخنران بودم. بلیت گرفتم مثل همه و شرکت کردم. مثل این‌که بروید سینما بعد بگویند به کارگردان و تهیه‌کننده کار ندارند...

و رویدادی است که با مجوز در تهران برگزار می‌شود.

یکی از طنزها آنوقت این بود که وقتی من در بند دو‌الف از انفرادی به اتاق جمعی آمدم، در اتاق جمعی در تلویزیون می‌دیدم که مثلاً آقای ظریف در آن‌جا سخنرانی هم می‌کند. یا صداوسیما این برنامه‌های تداکس را دائم پخش می‌کند. اگر برای براندازی است پس چرا پخش می‌کنید؟

شاه‌بیت رأی دادگاه این بود که وقتی ایشان را گرفتیم، سه دهه بود که در حال شبکه‌سازی در داخل کشور جهت نفوذ برای استحاله و براندازی نظام با کمک دولت متخاصم آمریکاست. من را ۴۴ سالگی گرفتند. یعنی من از ۱۴ سالگی وقتی دو سال از مهاجرت‌مان به آمریکا گذشته بود، در نیویورک وقتی داشتم تک‌چرخ زدن و اسکیت‌بورد یاد می‌گرفتم، در حال استحاله و براندازی نظام بودم.

آقای نمازی در قبال چنین رویکردهایی از سوی شما چه می‌گفتند؟

ببینید موضوع این است که چه کسی چه می‌گفت؟ این‌ها یک سری برنامه طراحی می‌کنند، بعد دنبال آکتورهایی هستند که این طرح را پر کنند. چیزی که من نمی‌دانستم این است که وقتی من رفتم ایران، این‌ها به برنامه گروگانگیری سریالی برگشته بودند. بعد خودشان گفتند. زمان ریگان شروع کرده بودند با آن ۱۰ گروگان در لبنان که در معامله‌ای آزاد کردند، به محض آزاد کردن، ۱۰ نفر دیگر را گرفتند.

من زمانی پایم را به ایران گذاشتم که در حال معامله برای آزادی آقای رضاییان و حکمتی و سایر دوستان بودند و دوباره می‌خواستند خشاب را پر کنند. به من می‌گفتند تو نفر اول پروژه جدیدمان هستی.

یعنی آشکارا و عمومی این را به شما می‌گفتند؟

طول می‌کشد. ببینید من ۲۷ ماه بازداشتگاه دو-الف بودم. من بیش از دو سال بازجویی شدم. دادگاه رفته بودم. می‌خواستم که من را به زندان ببرند ولی این ادامه داشت. شما در بازداشتگاه قفل هستید. دو ماه اول انفرادی بودم. بعد دو ماه اتاق جمعی. کلاه‌مان توی هم رفت و من را به انفرادی برگرداندند.

فکر می‌کنم در سال اول، در مجموع من هشت ماه در انفرادی بودم. آن‌جا هیچی ندارید، جز سه تا پتو. دو سه ماه بازجویی نمی‌کنند. ملاقات و تلفنی ندارید. یک جاهایی هم بازجویی و تعامل زیاد دارید. من به هر حال کمی هم مهارت در آزار دادن و شوخی کردن با آدم‌ها دارم.

بعد از ۲۷ ماه کلنجار رفتن، من هم نقاط حساس‌شان را یاد گرفته بودم. می‌دانستم چطور روی اعصاب‌شان بروم و این یک تعامل دوطرفه است. در چنین شرایطی آن‌ها هم شروع می‌کنند یک سری حرف‌هایی می‌زنند که کم‌کم این تکه‌های پازل را به یکدیگر وصل می‌کند. ولی چند چیز را راحت می‌گفتند.

اول این‌که بعد از بازداشت پدرم من واکنش تندی داشتم و پرخاشگر شده بودم. رئیس آن زمانِ دو-الف من را صدا کرد و در یک وضعیت وحشتناکی با چشم‌بند و رو به دیوار و با لحنی «چاله‌میدانی» از پشت سرم گفت سیامک، این‌قدر خودت را به در و دیوار نزن، فعلاً با تو کار داریم. کارمان هم که تمام شد، مثل جیسون می‌فرستیم بروید.

برای من چندین و چند بار تفهیم شد که هیچ خروجی بر مبنای قانون، رأفت اسلامی و عفو مشروط و این‌ها نخواهم داشت. من سال‌ها این را نپذیرفتم. به کرات دیوان رفتم و نامه نوشتم.

پیش‌تر اشاره کردید که به چه دلیل به ایران رفته بودید. اما گروهی هم می‌پرسند در شرایطی که مثلاً جیسون رضاییان را گرفته بودند و این روند ادامه پیدا می‌کرد، چرا شما به ایران رفتید؟

فکر می‌کنم همه کسانی که به ایران می‌روند، بحث اصلی‌شان این است که چون می‌دانند هیچ کاری نکردند، می‌گویند نهایتاً می‌گیرند چهار تا سؤال می‌پرسند.

من زمانی که به ایران رفتم، هشت سال بود که دبی زندگی می‌کردم. من رفتم در یک مراسم ختم شرکت کنم. چند بار رفته بودم. من وقتی رفتم، ظریف و کری در وین داشتن کنار هم در خیابان‌ها راه می‌رفتند، بحث این بود که آیا سفارت باز خواهد شد یا مواردی از این قبیل.

رابطه من با ایران در طول هشت سال این بود که یک ویکند (آخر هفته) برای دیدار با پدرومادرم، چهار تا دوست غیرسیاسی و اگر فصل زمستان بود، یک روز اسکی کردن می‌گذشت. وقتی من را گرفتند، گفتند تحت نظر بودم. گفتم پس اگر شنود می‌کردی، شنیدی که به خاله‌ام یواشکی گفتم آلبالوپلوی او خوشمزه‌تر از مادرم است و برایم درست کند.

در مستندی که علیه من درست کردند، نشان دادند که من رفتم در یک بقالی پفک خریدم. بعد از من هم، بقیه گروگان‌ها را که گرفتند، من سربه‌سرشان می‌گذاشتم و می‌گفتم شما داروینی حذف شدید. چون آقای رضاییان خبرنگار بود. ولی آقای طاهباز می‌آید و عین اتفاق من می‌افتد.

سه ماه پاسپورت و همه چیز را گرفتند و من را به بازجویی غیرقانونی فرامی‌خواندند. با مراد طاهباز هم همین را کردند. وکلا هم می‌گفتند این‌ها تعارف ندارند، اگر می‌خواستند بگیرند، از فرودگاه برده بودند. دارند سعی می‌کنند تخلیه اطلاعاتی کنند و ببینند از ایرانی‌های خارج از کشور چه می‌دانید. من هم که دبی زندگی می‌کردم و کم به آمریکا سفر می‌کردم.

آقای طاهباز هم فکر می‌کرد چند سؤال می‌کنند و تمام می‌شود. بعد همین کار را با عماد شرقی کردند. این پیش‌فرض غلطی است که ما فکر می‌کنیم کسانی که گرفتند، یک کاری انجام دادند. نظام می‌گوید ده یا صد. حرف من خطاب به ایرانی خارج از کشور و حتی سپاهی که تا روز آخر من را در هتل نگه می‌داشت یکی بود.

در تاریخ چند هزار ساله ما اتفاقاتی هست که افتخارآمیز نیستند. مثلاً پادشاه چشم پسرش را کور می‌کرد که علیهش کودتا نکند. ولی فرزندفروشی نداشتیم. این اتفاقی است که با پرونده جیسون رضاییان و آن دوستان شروع شد و حالا تبدیل به رویه شده است. بحث من نیست. هم در بند این سؤال را داشتم و هم امروز این سؤال برایم باقی است.

من مصر و امارات زندگی کردم، دور دنیا رفتم؛ شهرت ما این است که ما فارغ از نوع رویکرد به نظام، عِرق عجیبی به کشورمان داریم. چرا هیچ‌کس دیگر مثل من جلزوولز نمی‌کند که نظام در حال فرزندفروشی و مردم‌فروشی است؟

یعنی معتقد هستید که افکار عمومی به این موضوع حساس نیست؟

نه. ببینید مثلاً بچه‌های مالی در بند به من می‌گفتند بیا وقتی قرار است معاوضه بشوی، به ما بگو که نرخ دلار عوض می‌شود، یک سودی بکنیم. یا وقتی چندبار خبر آمد که شاید ما آزاد بشویم، روزنامه‌های اصلاح‌طلب یا چهره‌های شناخته‌شده آن طیف، روشنفکر، درباره خوب بودن این اتفاق و تأثیر بر اقتصاد مملکت و پایین آمدنِ نرخ دلار می‌نوشتند.

یکی نمی‌گفت این فروختن شاید کار درستی نباشد. با فعالان سیاسی مختلف در داخل زندان صحبت می‌کردم و تنها کسی که این واژه را دوباره به کار برد، آقای تاج‌زاده بود. یکی از بچه‌های جوان‌تر، از نوابغی که هم‌اتاقی من بودند، یک نکته‌ای گفت و آن این بود که علت این‌که مردم نمی‌فهمند این است که رفتن از ایران را یک چیز خوب می‌دانند.

این را می‌توانم درک کنم. بله، اگر تصمیم به مهاجرت بگیرید، چیز خوبی‌ است، امیدی دارید که زندگی بهتری خواهید داشت. اما با اراده این کار را می‌کنید. من دیگر نفعی در این میان ندارم ولی می‌گویم به‌عنوان ایرانی این بحث مردم‌فروشی را باید خاتمه بدهیم.

مثلاً آقای ظریف، چه منتقد نظام باشد و چه ماله‌‌کش نظام و بگویی قهرمان ملی. چرا یک نفر از او نمی‌پرسد که آقای ظریف، شما در فروش فرزندان ایران‌زمین جزو مذاکره‌کنندگان اصلی بودید. چندین مصاحبه دادید. نمی‌توانید بگویید نقشی نداشتید. یا آقای عراقچی هم همین‌طور. نمی‌توانید بگویید نقشی نداشتید.

می‌گویید قوه قضاییه مستقل است. خب بگویید من به این کار ننگین دست نمی‌زنم. نمی‌گویم استعفا بدهید. ولی داخل سیستم بگویید این کار را نکنید. و ایرانی‌های خارج از کشور هم که نگران برگشتن هستند، باید این را یکی از مطالبات خود بدانند و بگویند که این کار نباید انجام بشود و نباید تحمل بشود.

آقای نمازی پس از این‌جا به بعد باید چه اتفاقی بیفتد؟ شما در تنها حضور رسانه‌ای که در یک سال اخیر داشتید درمورد پرونده احمدرضا جلالی که او هم شهروندی سوئد دارد صحبت کردید. پس پرونده افرادی مثل او باید چگونه به سرانجام برسد؟

خوشحالم این سؤال را پرسیدید. فرصت خوبی‌ است که وقتی این آقایان به نیویورک می‌آیند، این صحبت مطرح شود.

من در زندان که بودم مقاله‌ای در انصاف‌نیوز نوشتم و گفتم اگر می‌خواهید رابطه خود را با ایرانیان خارج از کشور درست کنید، اول باید نشان دهید که نگاه امنیتی به این گروه از ایرانیان تمام شده است. یعنی آن نیروها مهار شده و دیگر افراد را نمی‌گیرید. قدم اول آزادکردن کسانی‌ست که در بند هستند. کسی تصور این را ندارد که امروز درِ زندان‌ها را باز کنند و همه را رها کنند. بحثی که در آن‌جا کردم این بود که حقوق شخص را به‌عنوان زندانی به او بدهید.

قانون خودت را قبول کن. قوانین جمهوری اسلامی نقص‌های زیادی دارد، اما امکانات زیادی هم دارد. از جمله آزادی مشروط برای کسانی که یک‌سوم حبس خود را تحمل کرده‌اند. اکثر زندانیانی که آن‌جا هستند، دوتابعیتی‌ها، هفتاد یا هشتاد درصد حبس خود را کشیده‌اند چه رسد به یک‌سوم.

وقتی آقای باقری‌ کنی به‌عنوان معاون قوه‌قضاییه آمده بود زندان، بحث من دیگر اثبات بی‌گناهی نبود، می‌گفتم به من هم به اندازه یک عضو داعش یا یک قاچاقچی انسان که دختران ایرانی را در دبی و مالزی فروختند، حق بدهید.

یا رفتن به دیوان عالی کشور که پرونده‌های ما را رد می‌کنند چون پرونده‌ها باید جای دیگری برایش تصمیم گرفته شود. من می‌گویم این پرونده‌ها باز شود و با قید فوریت در شورای امنیت ملی مطرح بشود. رئیس‌جمهور که رئیس شورا است بگوید که در این پرونده می‌خواهند بازنگری کنند. اگر باید به دیوان ارجاع داده شود، بشود، اگر یک‌سوم حبس تحمل کرده، مثل بقیه با او برخورد شود.

به نظرم این باید مطالبه ایرانیِ خارج از کشور باشد. این راه‌حلی‌ است که می‌توان استفاده کرد و باید اصرار کنیم که کسانی که در بند هستند، باید آزاد بشوند.

اما آیا این پتانسیل را در جمهوری اسلامی می‌بینید که روزی چنین رویکردی محقق بشود؟

من به‌عنوان یک شهروند ایران‌زمین که جمهوری اسلامی من را با وقاحت تمام هشت سال به اسارت گرفت، تبدیلم کرد به یک کالای فروشی و من را فروخت، نه این نظام را مشروع می‌دانم و نه امیدی به آن دارم.

ولی من می‌دانم که جمهوری اسلامی امروز در قدرت است. می‌دانم که ما میلیون‌ها دوتابعیتی داریم. می‌دانم که پدر و مادر، خواهر و برادر و خانواده بسیاری از آن‌ها که به ما می‌گویند چرا به ایران می‌رویم، شهروند دوتابعیتی هستند که از اساس در ایران زندگی می‌کنند و در خطر هستند.

این را هم مطمئنم که تا ما یک‌صدا، چه یک‌تابعیتی چه دوتابعیتی، از جمهوری اسلامی مطالبه کنیم، که باید دست از گروگان‌گیری و خصوصاً بازداشت شهروندان خود و مردم‌فروشی بردارد، هیچ اتفاقی نمی‌افتد.

من به شما قول می‌دهم که این هیئت دولت جدید مثل قبلی‌ها وقتی به نیویورک می‌آیند، باز شروع می‌کنند خطاب قرار دادن که ای ایرانی فرهیخته، بیا و به ایران کمک کن. با وقاحت تمام این حرف‌ها را خواهند زد.

خواسته من از دوستان این است که بگویند نقطه شروع هر بحثی این باشد که دوتابعیتی‌های در بند را آزاد بکن. نفروش. تهاتر نکن. با استفاده از قوانین جمهوری اسلامی این‌ها را آزاد کن، بعد می‌توانیم شروع به حرف زدن بکنیم. به نظر من این نقطه شروع بسیار معقولی ا‌ست.
+9
رأی دهید
-1

نظر شما چیست؟
جهت درج دیدگاه خود می بایست در سایت عضو شده و لوگین نمایید.