رحیم قمیشی می نویسد:
خاطرات دختر خانمی را که به دلیل نداشتن شال بر سرش، به ۷۳ ضربه شلاق محکوم شده را میخوانم.
تعریف میکند چطور وقتی ضربههای شلاق را میخورده ترانه "زن زندگی آزادی" را میخوانده تا درد شلاقها را کمتر احساس کند.
نمیتوانم تجسمش کنم. او یکی از دختران من است. حتما آن که دستور شلاق را داده شب رفته خانه و به خانوادهاش گفته روزی حلال برایتان آوردم، حتما آنکه شلاقها را میشمرده یک وقت ۷۳ شلاق نشود و خدایش نبخشد، پس از زدن شلاقها رفته نمازش را خوانده و گفته خدایا قبول کن از من.
حتما آن که شلاقها را میزده دستش درد گرفته، شوخی نیست ۷۴ بار باید دستش را میبرده بالا و محکم میآورده پایین و دقت میکرده دقیقاً به پشت آن دختر بخورد!
یادم هست در عراق وقتی سربازان عراقی بهشدت تنبیهمان میکردند، فردایش با باندهای کشی مچ دستشان را بسته بودند.
چقدر زحمت میکشیدند و چقدر احساس میکردند زحمت کشیدهاند.
یادم هست در همان عراق با همه دردی که کمرمان داشت باز میخندیدیم.
الکی میخندیدیم، درد داشتیم، میخندیدیم که بگوییم از یک حیوان چه انتظاری باید داشته باشیم...
دخترم!
نوشته بودی جوری از زیر شلاق پا شدم که مأمور اجرای حکم فکر نکند شکستهام. روسریام را به عمد نزدم و آمدم بیرون.
قاضی اجرای حکم گفته بوده دوباره برایت حکم ۷۴ ضربه شلاق میگیرم و تو به او خندیده بودی.
فکر نکن راحت دارم اینها را مینویسم.
تو سند جنایتی هستی که رسماً دارد به همه ما اعمال میشود.
مینویسم تا روز قبل از انتخابات، باز این یادداشت را بخوانم و گول آنها را که میگویند به ما رای بدهید، میرویم و کاری میکنیم بهجای ۷۴ ضربه تنها ۷۳ ضربه بزنند، بخندم و بگویم شما کمتر از همان شلاق بهدستها نیستید...
پس فردا ۱۸ دی ماه سالگرد شهادت مظلومانه ۱۷۶ مسافر هواپیمای اکراینی است. بیش از ده کودک، بیش از ۱۰۰ دانشجو و جوان با استعداد و نابغه.
پدر بزرگ یکی از آن کودکان مظلوم برایم تعریف میکرد نوهاش به او گفته بوده سال دیگر ۱۵ سالم تمام میشود و من اجازه دارم تنهایی پرواز کنم...
تمام تابستان را میآیم پیش تو و مامان بزرگ.
و رفت که بیاید.
او نمیدانست موشکهای سپاه اجازه نمیدهند. او نمیدانست قبل از پرواز باید با برخی از بزرگان هماهنگ میکرد راستی اجازه میدهید سال دیگر زنده باشم، بیایم بابابزرگم را ببینم... مادر بزرگم را!
پدر بزرگش میگفت سه سال است مراسم سالگرد، پسرم، عروسم و نوهام را تنها در کانادا برگزار کردهاند، امسال امیدوار بودیم در ایران بتوانیم در ایران بتوانیم برگزارش کنیم...
اما مگر میشود!
چه اشکالی دارد، این همه عکسهایی با فیگورهای مختلف از قاسم سلیمانی به در و دیوار زدید، یک بار هم عکس آن کودک را میزدید، شاید پدربزرگش دق نکند!
چه میشد یک بار هم عکس آن دختران شاد را به دیوارهای تهران میزدید، که دارند سوار هواپیما میشوند، هواپیمایی که تنها سه دقیقه پرواز میکند و با دو موشک به آنشش میکشیم.
مگر ممکن است این کارتان را فراموش کنیم؟
مگر ممکن است فراموش کنیم جان یک نفر برای شما از جان دهها هزار نفر مهمتر است. مگر ممکن است فراموش کنیم چطور به دخترانمان شلاق زدید.
چطور هواپیما را زدید.
چطور به جوانان شلیک کردید.
نه!
ما ملت کم حافظهای نیستیم.
فقط کمی صبرمان زیاد است.
آنهم نه تا ابد...