فاطیما ویتبرد: نوزادی که رها شد تا بمیرد، قهرمان پرتاب نیزه جهان شد

فاطیما ویتبرد چهارده سال اول زندگی خود را در مرکز نگهداری از کودکان بی‌سرپرست گذراند اما بعدها رکورد جهانی پرتاب نیزه را شکست و مدال طلای قهرمانی جهان و اروپا را بدست آورد
سال ۱۹۶۱ در شمال لندن، در یکی از آپارتمان‌های شهرداری برای افراد بی‌بضاعت، نوزادی به دنیا آمد که روزهای متوالی، گریه‌اش متوقف نمی‌شد. یکی از همسایه‌‌ها که ندیده بود کسی به آن آپارتمان وارد یا از آن خارج شود، یا تلاشی برای آرام کردن نوزاد کند، با پلیس تماس گرفت. پس از ورود پلیس، کودک سه ماهه‌ای را پیدا کرد که تنها، گرسنه، کثیف و به شدت بیمار بود.

فاطیما ویتبرد می‌گوید: «رها شده بودم، برخی می‌گویند رها شده بودم تا بمیرم.»

ممکن است ویتبرد را به عنوان پرتاب‌کننده نیزه، دارنده مدال المپیک، قهرمان و رکورددار سابق جهان بشناسید. اما زندگی او داستانی طولانی از رنج و تنهایی تا تلاش و افتخار است.
 
در ۲۸ اوت ۱۹۸۶، در هوای به شدت بارانی اشتوتگارت، مسابقات مقدماتی پرتاب نیزه قهرمانی اروپا در حال برگزاری بود. حد نصاب صعود به دور نهایی، پرتاب بیشتر از ۶۲ متر بود. هدف ویتبرد آن بود که در اولین پرتاب کار را تمام کند و انرژی خود را برای دور نهایی نگه دارد.
 
در فیلم مسابقات، او با جلیقه و شلوارک سفید بریتانیا با شماره ۳۱۰ و درحالیکه با دست راستش نیزه را بالا نگه داشته، کمی جلو و عقب می‌رود، روی پای چپ خود خیز برمی‌دارد و پس از یازده قدم نیزه را پرتاب می‌کند. در زندگی‌نامه‌اش نوشته است که در آن لحظه نیزه مانند موشک از دستش رها شد.
 
در همان لحظه ویتبرد فهمید که پرتابش خوب بوده است. پرتابی که در ادامه با شناور شدن نیزه، بهتر و بهتر شد و هنگام فرود، ویتبرد دستان گره کرده خود را به نشانی پیروزی بالا برد.
 
مفسر تلویزیونی که خود رکورددار مسابقات و جهان بود، گفت: «فکر می‌کنم رکورد شکسته شد.»
 
ویتبرد نیزه را ۷۷ متر و ۴۴ سانتیمتر پرتاب کرد و رکورد قبلی را با اختلاف عجیب دو متر و چهار سانتیمتر شکست.
 
اولین زنی بود که توانسته بود بیش از ۷۶ متر پرتاب کند، عددی که هیچ کس فکرش را نمی‌کرد. او اولین بریتانیایی، چه زن یا مرد بود که توانسته بود رکورد جهانی را در یک مسابقه پرتابی بشکند.
 
روز بعد و در دور نهایی، ویتبرد با وجود آسیب دیدگی از ناحیه شانه که ممکن بود همه چیز را خراب کند، اولین مدال طلای خود را گرفت و پیروزی خود را با دومین پرتاب طولانی در تاریخ زیباتر کرد.
فاطیما ویتبرد طلای قهرمانی اروپا را در سال ۱۹۸۶ کسب کرددنیای احساسات کودکی
پس از تماس با پلیس و نجات او از آن آپارتمان، بچه تازه به دنیا آمده، ماه‌ها در بیمارستان بستری بود. وقتی مرخص شد، دادگاه مسئولیت فاطیما را بر عهده گرفت و چهارده سال در مرکز نگهداری از کودکان بی‌سرپرست زندگی کرد.
ویتبرد که اکنون ۶۲ ساله است به بخش ورزش بی‌بی‌سی می‌گوید: «برای من، آن روزها دنیایی از احساسات غم‌انگیز بود، از احساس دائمی رها شدن تا مشکلات مربوط به وابستگی و آسیب‌های عاطفی.»

«نمی‌دانستم پدر، مادر یا کسی را دارم که در زمان‌های خاص مانند تولد یا کریسمس به دیدنم بیاید یا نه. نه پیامی، نه کارتی. یادم هست در اتاق جلویی خانه کودکان که رو به پارکینگ بود بازی می‌کردم و هر وقت کسی به پارکینگ می‌آمد، با خود می‌گفتم آیا این مادرم است که آمده من را تحویل بگیرد؟»

ویتبرد حدوداً پنج ساله بود که این اتفاق واقعاً افتاد و مادرش که اهل قبرس و ترک‌تبار بود، برای تحویل گرفتن او مراجعه کرد.

اما او فقط می‌خواست فاطیما را به خانه کودکان دیگری ببرد که خواهر و برادر ناتنی‌اش در آن زندگی می‌کردند. تا آن زمان، ویتبرد هیچ اطلاعی از وجود والدین بیولوژیکی خود یا خواهر و برادرش نداشت.

او می‌گوید: «وقتی مادرم آمد، حتی یک بار هم در چشمانم نگاه نکرد. یادم می‌آید تمام راه گریه می‌کردم، زیرا ترک خانه‌ای که در آن بزرگ شده بودم و برای من مانند خانواده‌ام بود، بسیار ترسناک بود.»

خانه جدید، عاری از هرگونه عشق و محبت بود. به علاوه مواد غذایی و پوشاک هم به اندازه کافی نبود. بچه‌ها روی زمین سرد و کثیف گاراژ بازی می‌کردند. در صورت بدرفتاری تنبیه و اگر رختخواب خود را خیس می‌کردند، تحقیر می‌شدند.

هر از گاهی مادرش می‌آمد تا خواهر و برادر ناتنی‌ او را برای گردش یا به خانه‌اش ببرد، اما فاطیما را هیچ‌وقت با خود نمی‌برد. فقط در یک مورد او را هم برد، اما در میانه راه نظرش عوض شد و به ویتبرد دستور داد به تنهایی به خانه کودکان برگردد.

با گذشت زمان، پدر بیولوژیکی او که قبرسی-یونانی بود، سر و کله‌اش پیدا شد. ویتبرد یک هفته را با امید بسیار با او گذراند، اما پدرش دیگر هرگز برای دیدن او نیامد.

ویتبرد می‌گوید: «برای اینکه از خودم محافظت کنم، حریمی دور خودم ساختم تا کسی نتواند به هر شکل و فرمی دوستم داشته باشد یا به من ابراز علاقه کند.»

با این حال، یک ستاره درخشان در زندگی او بود. خانمی به نام پیت یا «خاله رائه» در خانه کودکان کار می‌کرد و عشق و محبت فراوانی که ویتبرد نیاز داشت را به او می‌داد.

وقتی یک بار مادرش همراه سه مرد آمد و می‌خواست او را برای آخر هفته به لندن ببرد، این خاله رائه بود که ویتبرد را منصرف کرد. او می‌ترسید آن مردان بخواهند از او برای فحشا استفاده کنند.

متأسفانه این ترس‌ها وقتی که تنها یک دختر یازده ساله بود رنگ واقعیت به خود گرفت.

روزی یکی از مددکاران اجتماعی به او گفت که برخلاف میلش باید تعطیلات تابستانی را با مادرش بگذراند. در آن تابستان، ویتبرد بارها مورد ضرب و شتم قرار گرفت و در یک شب مردی که در آپارتمان مادرش اقامت داشت به او تجاوز کرد.

پس از فرار به خانه کودکان، ویتبرد به خاله رائه اعتماد کرد و ماجرا را با صاحبان خانه در میان گذاشت. البته او بعداً متوجه شد که هیچ تحقیق رسمی از آن حادثه و یا حتی اشاره‌ای به آن در پرونده‌اش نشده است.

ورزش نجات دهنده ویتبرد بود و او را از غرق شدن در ناامیدی نجات داد. در مدرسه، او همیشه دردسر درست می‌کرد، با این حال در هر تیم ورزشی انتخاب می‌شد.

او که کاپیتان تیم نت‌بال بود، به یاد می‌آورد در یکی از مسابقات، مثل همیشه سر و صدای زیادی به پا کرد تا به هم تیمی‌هایش انگیزه بدهد. همچنین چندین بار با داور بحث کرد. داور هم به او اخطار داد و گفت که در صورت تکرار اخراج خواهد شد.

مدتی بعد، در استادیوم بلک شاتز آتلتیک، ویتبرد متوجه نیزه‌ای شد که روی زمین افتاده بود. به او گفته شد صبر کند تا مربی نیزه بیاید. وقتی آمد، متوجه شد او همان داور نت‌بال است که تهدید به اخراجش کرده بود.

از آن زمان به بعد، مارگارت ویتبرد، پرتابگر سابق بریتانیایی در بازی‌های مشترک المنافع، تمام آنچه در مورد پرتاب نیزه لازم بود، به این دختر سیزده ساله آموزش داد.

مارگارت می‌گوید: «می‌دیدم که این دختر جوان بسیار مورد غفلت قرار گرفته است.»

وقتی مارگارت متوجه شد که او در خانه‌ کودکان زندگی می‌کند، کفش مناسب و نیزه‌ای برای او تهیه کرد تا به صورت انفرادی هم بتواند تمرین کند.

یک با به طور تصادفی نیزه از پنجره خانه کودکان به بیرون پرتاب شد و فاطیما به مدت یک ماه تنبیه شد. اما موفق شد مخفیانه یادداشتی به مارگارت برساند.

در آن یادداشت نوشت: «متاسفم، نمی‌توانم به پیست بیایم. شیشه پنجره را شکسته‌ام. اما یک روز، دوست دارم بهترین پرتاب‌کننده نیزه در جهان باشم.»
تصویر فاطیما و مارگارت ویتبرد در سال ۱۹۷۷با گذشت زمان مارگارت، فاطیما را به همسرش جان و پسرانش گرگ و کرک معرفی کرد و وارد زندگی آنها شد. طوری که انگار به آنجا تعلق داشت و شد خواهر بزرگتر بچه‌ها. مارگارت می‌گوید: «او خانواده ما را تکمیل کرد.»

یک شب گرگ پرسید: «آیا باید فاطیما را برگردانیم؟». در آن شب بود که آنها از فاطیما پرسیدند آیا دوست دارد به خانواده آنها بپیوندد؟ البته این روند کار آسانی نبود، زیرا مادر بیولوژیکی‌اش مخالف بود، مگر آنکه مبلغ قابل توجهی پرداخت کنند که البته قادر به پرداخت آن نبودند.

با این حال، فاطیما توسط مارگارت و خانواده‌اش پرورش یافت. او بعداً نام خانوادگی خود را از «وداد»، نام خانوادگی مادر بیولوژیکی‌اش، به «ویتبرد» تغییر داد و در ۱۴ سالگی صاحب خانواده و آینده شد.

او می‌گوید: «در نهایت ما به عنوان مادر و دختر، مربی و ورزشکار دنیا را فتح کردیم.»
«قبل از اینکه آماده باشم باید داستان زندگی‌ام را می‌نوشتم»
تا قبل از ۱۹۸۶، ویتبرد در دو المپیک شرکت کرده بود. در سال ۱۹۸۴ مدال برنز المپیک و نقره قهرمانی جهان را به دست آورد. او رقابتی تقریباً یک دهه‌ای و اغلب سخت با تسا ساندرسون بریتانیایی داشت.

ساندرسون اعتراض داشت که ویتبرد بیشتر مورد توجه مقام‌های دو و میدانی کشور است، زیرا مادرش، مارگارت مربی پرتاب نیزه بریتانیا بود و اندی نورمن، یکی از دوستان خانوادگی ویتبرد، که بعدها شوهر فاطیما شد، در آن زمان ارتباطات خوبی در این ورزش داشت.

اما در سال ۱۹۸۶، این ساندرسون بود که برای شرکت در مسابقات قهرمانی انتخاب شد، زیرا در المپیک ۱۹۸۴ لس‌آنجلس و بازی‌های مشترک المنافع مدال طلا کسب کرده بود.

ویتبرد ثبات داشت، اما هنوز مدال طلا نگرفته بود. در بازی‌های مشترک المنافع ۱۹۸۶ در ادینبورگ، که فقط یک ماه قبل از مسابقات قهرمانی اروپا در اشتوتگارت برگزار شد، باز هم در رقابت با ساندرسون شکست خورد و در کسب مدال طلا ناکام ماند.

ویتبرد که حدود نیم ساعت در زمین اشک ریخت، می‌گوید: «دوازده سال به سختی تلاش کرده بودم و هنوز مدال طلا نداشتم. کاملاً احساس حقارت می‌کردم.»

اما انتظارش برای کسب اولین طلا چندان طولانی نشد و یک ماه بعد توانست رکورد جهانی را بشکند و مدال طلای اروپا را به دست آورد، موفقیتی که ویتبرد را به اوج رساند.

با وجود صدمات فراوانی که حتی حضورش در مسابقات را تهدید می‌کرد، ویتبرد سال بعد هم توانست در رم مدال طلای جهان و تنها عنوان قهرمانی بریتانیا در آن مسابقات را بدست آورد.

ویتبرد می‌گوید: «اگر در یازده سالگی از من می‌پرسیدید که چنین موفقیتی را پیش‌بینی می‌کردم، باید بگویم حتی نمی‌توانستم آن را در رویای خود ببینم.»
ویتبرد در سال ۱۹۸۷ به‌عنوان شخصیت ورزشی سال بی‌بی‌سی انتخاب شد
سال ۱۹۸۸ و المپیک، آیا موفقیت او می‌توانست تداوم داشته باشد؟

شاید، اما مصدومیت و مسائلی که در زندگی داشت مانع از ادامه موفقیتش شد. با وجود کسب مدال نقره در المپیک سئول، چالش‌هایی که او بیرون از ورزش با آن روبرو بود، سرانجام او را خسته و از قهرمانی دور کرد.

در آن زمان، مادر بیولوژیکی او در مصاحبه با یکی از روزنامه‌ها، مدعی شد که فاطیما باید به او و خانواده‌اش بازگردد.

در آغاز سال ۱۹۸۸، در حالی که از یک بیماری عفونی رنج می‌برد، به ویتبرد توصیه شد زندگی‌نامه‌ خود را بنویسد.

او می‌گوید: «قبل از اینکه از نظر روحی خودم را آماده کرده باشم شروع به نوشتن داستان زندگی‌ام کردم. فکر می‌کنم مرور آن خاطرات تلخ بود که سرانجام باعث شکست من شد.»

مارگارت می‌گوید: «به دلیل استرس، دچار حمله عصبی شد. روز‌های سختی بود، مهم نبود من یا دیگران چه می‌گفتیم، زیرا نمی‌توانستیم او را از آن حال بیرون خارج کنیم. باقی‌مانده رنج‌های کودکی به شدت آسیب‌پذیرش کرده بود.»

سرانجام این مشکلات، همراه با آسیب‌دیدگی از ناحیه کتف، به حرفه ورزشی ویتبرد پایان داد.
پیدا کردن یک راه جدید
آخرین مسابقه ویتبرد در سال ۱۹۹۰، چند هفته قبل از تولد ۲۹ سالگی‌اش انجام شد. البته پس از بازنشستگی، او در دو و میدانی باقی ماند و در قسمت بازاریابی و سپس در عرصه مربیگری در سراسر جهان کار کرد.

ویتبرد و همسرش نورمن، پس از سال‌ها تلاش و تجربه چندین بار سقط جنین، در سال ۱۹۹۸ صاحب پسری به نام رایان شدند.

او می‌گوید: «تولد پسرم بزرگترین لحظه زندگی‌ام بود. مادر شدن را به طور طبیعی آموختم.»

او می‌خواست تصورات اولیه‌اش در کودکی از مادر شدن را بشکند.

پسرش، رایان می‌گوید: «به همین دلیل است که او مادر فوق‌العاده‌ای است، زیرا نیازهای یک کودک را به خوبی می‌شناسد.»

شوهرش نورمن که تقریباً سه سال قبل از او جدا شده بود، در سال ۲۰۰۷ و زمانی که پسرشان تنها نه سال داشت، درگذشت. ویتبرد و نورمن با وجود جدایی‌شان، صمیمی بودند.

مرگ نورمن بدهی‌های هنگفتی به همراه داشت و آنها مجبور به فروش خانه خود شدند. اما حضور در برنامه‌های تلویزیونی آن‌ها را سرپا نگه داشت.
ویتبرد همراه با پسرش رایان در سال ۲۰۱۱ در برنامه «من یک سلبریتی هستم، مرا از اینجا بیرون کن»اکنون و در سال ۲۰۲۳، او انرژی خود را صرف افزایش آگاهی در مورد کودکان بی‌سرپرست می‌کند تا به آنها کمک کند دیده و شنیده شوند و برایشان ارزش قائل شوند.

در نتیجه افزایش آگاهی در خصوص میزان سوء استفاده از کودکان در موسسات بزرگی که در اواخر قرن بیستم وجود داشتند، اکنون خانه‌هایی مانند خانه‌ای که ویتبرد در آن بزرگ شد،‌ دیگر وجود ندارند و امروزه، بیشتر خانه‌های کودکان بیش از شش کودک را نمی‌پذیرند.

به عنوان یک کودک، ویتبرد می‌گوید که هیچ انتظار واقعی از خود نداشت، اما اکنون، از طریق پویش تبلیغاتی خود، خواهان تغییر اساسی برای آینده‌ای امن‌تر، شادتر و سالم‌تر برای کودکان تحت سرپرستی است تا بتوانند به پتانسیل کامل خود برسند.

ویتبرد می‌پرسد: «آیا این کارها گذشته‌ من را تغییر خواهم داد؟ البته که نه، اما فکر می‌کنم وظیفه امروز من کمک به این کودکان خردسال است. تجربه زیسته من، دانش و درک آنچه لازم است را داده است.»

رایان می‌گوید: «داستان مادرم درباره‌ی کودکی است که در ناکجا به دنیا آمد، اما با وجود تمام سختی‌ها سرانجام پیروز شد.»

«او هرگز تسلیم نمی‌شود و همیشه امیدوار است. وقتی ذهنش را به چیزی معطوف می‌کند، قطعاً موفق خواهد شد. اراده او برای موفقیت ریشه در تلاشش برای بقا و زنده ماندن دارد.»
+17
رأی دهید
-0

نظر شما چیست؟
جهت درج دیدگاه خود می بایست در سایت عضو شده و لوگین نمایید.