چشم‌هایش؛ خانواده دلپسند و رسپینای خردسال که شاهد یک جنایت شد

خانواده «دلپسند» در ترکیه تلاش دارند یک زندگی معمولی داشته باشند؛ همان چیزی که از آن‌ها در کشورشان دریغ شدایران وایر،آیدا قجر:
خانواده «دلپسند» در ترکیه تلاش دارند یک زندگی معمولی داشته باشند؛ همان چیزی که از آن‌ها در کشورشان دریغ شد.

۲۴ آبان ۱۴۰۱، شب بود که خودروی آن‌ها در یکی از خیابان‌های شهر رشت هدف شلیک سلاح سرکوب‌گران قرار گرفت. «رسپینا» ۱۰ ساله در صندلی عقب خودرو نشسته بود. در میانه اعتراضات، ماشین‌ها با بوق زدن، معترضان را همراهی می‌کردند. سرکوب‌گر اما طاقت همین بوق‌ها را هم ندارد، پس ماشه سلاح را کشید، پدر را کور کرد، به صورت مادر ساچمه نشاند و رسپینا شاهد خردسال بر حقیقت یک جنایت شد.ماه‌ها درمان نتیجه نداد. هر آن‌چه در زندگی داشتند، فروختند، دست‌های رسپینا را محکم گرفتند و راهی زندگی در انتظار و تعلیق پناه‌جویی در ترکیه شدند. نگاه زخم‌خورده آن‌ها حالا به آینده رسپینای کوچک است؛ دختری خردسال که نتوانست در کشورش کودکی را تجربه کند.

***

ماه‌ها پیش بود که درباره خانواده دلپسند در مجموعه «چشم‌هایش» نوشتیم؛ خانواده‌ای که در خیابانی در شهر رشت، در خودروی خود در ترافیک شهری نشسته بودند و همراه با معترضان بوق می‌زدند. «بهاره عبدالهی»، مادر خانواده دستش را به نشانه پیروزی از پنجره خودرو بیرون آورد و همان لحظه خودروی آن‌ها هدف شلیک سرکوب‌گران قرار گرفت. در آن لحظه، «علی دلپسند»، پدر خانواده پشت فرمان و «رسپینا» ۱۰ ساله در صندلی عقب خودرو نشسته بود. در یک آن، در یک لحظه، زندگی آن‌ها دگرگون و رسپینا شاهد آن لحظه پر خون و وحشت شد.

یک سال از آن واقعه و جان به در بردن آن‌ها از آن شلیک گذشته است. ساچمه‌ها هنوز در صورت بهاره و علی وجود دارند اما یک چشم علی برای همیشه از بین رفته و رسپینا از مدرسه مانده و همراه والدینش به دنیای پناه‌جویی در ترکیه قدم گذاشته است.

آن‌چه بر آن‌ها گذشته است را حالا از زبان خودشان می‌شنویم. با دوربین قدم به درون زندگی خانواده‌ای می‌گذاریم که زخم‌های این یک‌ سال را هم‌چنان به دوش می‌کشند و تنها نور باقی‌مانده، امید به آینده کودک خردسالی است که هنوز نمی‌دانیم چه آسیب‌های روحی در این یک سال بر وجود کودکانه‌اش نقش بسته است.

هم‌زمان با انتشار گزارش تصویری‌ از این خانواده، مطلبی که پیش از این از آن‌ها منتشر کرده بودیم را نیز بازنشر می‌کنیم:

بعدازظهر ۲۴آبان بود. بهاره و علی دلپسند، همسرش، سوار بر خودرو به‌ دنبال رسپینا فرزندشان رفته بودند تا او را از کلاس آموزشی بردارند. خیابان‌ها شلوغ بودند. آن‌ها به‌ قصد همراهی معترضان، راهی خیابان شده بودند. چند بار می‌خواستند از خودرو خود پیاده شوند و به جمع معترضان بپیوندند که با نیروهای سرکوب‌گر مواجه شدند و به ناچار دوباره به خودرو خود بازگشتند. علی دستانش را روی بوق خودرو گذاشته بود و معترضان را همراهی می‌کرد. رسپینا و یکی از دوستان خانوادگی‌ آن‌ها هم در صندلی عقب خودرو نشسته بودند. بهاره، مادر رسپینا دستش را به نشانه پیروزی از پنجره بیرون آورد اما ناگهان چیزی مثل پتک سر و صورت و زندگی‌ آن‌ها را ویران کرد.
آبان ۱۴۰۱، شب بود که خودروی آن‌ها در یکی از خیابان‌های شهر رشت هدف شلیک سلاح سرکوب‌گران قرار گرفتبهاره کنار علی در صندلی جلو نشسته بود که ناگهان شیشه‌‌ها خرد شدند و صدای جیغ‌های رسپینا در گوش‌شان پیچید. بهاره روی خود را برگرداند و همسرش را دید که پشت فرمان، گردنش افتاده است. خون و جیغ و فریاد همه‌جا را گرفته بود. معترضان خودرو آن‌ها را دوره کردند، مردی پشت فرمان نشست و علی را که نیمه‌جان شده بود، به کنار هول داد و این خانواده را به خانه‌شان رساند.
پدر خانواده پشت فرمان و «رسپینا» ۱۰ ساله در صندلی عقب خودرو نشسته بود. در یک آن، در یک لحظه، زندگی آن‌ها دگرگون و رسپینا شاهد آن لحظه پر خون و وحشت شدهفت ماه پس از حادثه، علی، بهاره و رسپینا راهی ترکیه شدند و ایران را ترک کردند. آن‌ها در گفت‌وگو با «ایران‌وایر»، واقعه آن شب و آ‌ن‌چه پس از آن‌ گذشت را روایت می‌کنند.
۲۴آبان در ایران - خرداد در ترکیه
صدای کودک در تماس تلفنی می‌پیچد. گوشی تلفن میان علی و بهاره دست‌به‌دست می‌شود. مدام نام «کیان پیرفلک» و به رگبار بسته شدن خودرو خانواده مادر کیان، «ماه‌منیر مولایی‌راد» را تکرار می‌کنند. علی و بهاره چندین بار میانه روایت‌های خود می‌گویند: «مثل همان‌ که برای کیان پیش آمد.»

آن‌چه علی از لحظه هدف شلیک قرار گرفتن‌شان روایت می‌کند، همان توضیحاتی است که همسرش بهاره برای او روایت کرده است.

بهاره پشت تماس تلفنی قرار می‌گیرد: «در ترافیک بودیم. همه بوق می‌زدند. همان وقت به علی می‌گفتم مردم می‌گویند آن‌هایی که معترضان را می‌کشند، ایرانی نیستند. دو موتور سرکوب کنار خیابان خراب شده بود؛ کنار ماشین ما. گیلکی حرف می‌زدند. به علی گفتم این‌ها که از خود ما هستند! روی خود را به سمت خودرو کناری کردم. دختری به نشانه پیروزی دستانش را بیرون آورده بود، من هم دستم را بیرون بردم. دیگر هیچ‌چیز نفهمیدم. ناگهان چیزی مثل پتک به صورتم خورد و خون فوران کرد. برگشتم به سمت علی، دیدم گردنش افتاده است. فکر کردم مرده است.»

منطقه «گلسار» رشت بود و سه راهی «گلایل» که مرکز تجمع معترضان این شهر شده بود. معترضان راه‌های منتهی به میدان را بسته بودند. یکی از راه‌ها باز بود. خودرو آن‌ها هم در همین مسیر قرار داشت. سرکوب‌گر موتورهای خود را در پیاده‌رو پارک کرده بودند. از همان پیاده‌رو با فاصله سه تا چهار متری، خودرو آن‌ها هدف شلیک سلاح ساچمه‌ای قرار گرفت؛ درست همان وقت که دستان بهاره به نشانه پیروزی از پنجره بیرون رفته بود.

علی ادامه می‌دهد: «فقط هم به ماشین ما زدند، نه آن‌هایی که تک‌ سرنشین بودند. چرا ما را که خانواده بودیم، هدف گرفتند؟ من را می‌شناختند؟ نشانه رفته بودند؟»

مردم دور خودرو جمع شدند. همهمه‌ای برپا بود. معترضان داد می‌کشیدند که این خانواده را از محیط دور کنند تا گیر نیروهای امنیتی نیفتند. صدای فریادهای بهاره و رسپینا بلند شده بود. صورت بهاره و علی پر از خون شده بود.
اولویت چشم علی بود، ساچمه‌های صورت بهاره باقی ماندند
یکی از معترضان سریع سوار خودرو این خانواده شد. آن‌ها به سمت خانه حرکت کردند. خودرو پرایدی با چند سرنشین جوان ریش‌دار آن‌ها را دنبال کرد و به راننده گفتند که حاضرند علی را با خود به بیمارستان ببرند. بهاره مخالفت کرد و خودرو پراید دور شد. بهاره رسپینا را نزد همسایه گذاشت و با خودرویی دیگر راهی بیمارستان شدند.

بیمارستان‌‌ها و کلینیک‌های رشت علی و بهاره را راهی بیمارستان «فارابی» تهران کردند. بهاره از نگرانی، کلاه کاپشن خود را تا روی صورتش پایین آورده بود که به خاطر ساچمه‌ها، با مشکل امنیتی مواجه نشوند. یکی از نگهبان‌های بیمارستان به آن‌ها گفته بود بهتر است به‌خاطر حضور نیروهای امنیتی، بهاره بیمارستان را ترک کند.

یک ساچمه زیر چشم بهاره و دو ساچمه در ابروی او جای گرفته بودند. اگر چند میلی‌متر بالا و پایین‌تر بودند، بهاره هم حالا ممکن بود یکی از چشم‌هایش را از دست داده باشد: «در بیمارستان گفتند اولویت، ساچمه‌های سر‌و‌صورت من نیست بلکه چشم‌ همسرم را باید درمان می‌کردند. بیمارستان پر بود از آسیب‌دیده‌های چشمی.
ساچمه‌ها هنوز در صورت «بهاره عبدالهی» و «علی دلپسند» وجود دارندیک خانمی آن‌جا بود که از بالکن خانه‌اش خیابان را نگاه می‌کرد اما او را زده بودند. یک زن دیگر پایش هدف قرار گرفته بود که به بیمارستانی دیگر منتقل شد. هم‌و‌غم من علی بود. یک طرف صورتش به‌شکل وحشتناکی ورم کرده و چشمش بیرون زده بود. همان‌جا لباس‌هایش را دور انداختند بس که خونی بود. به من هم گفتند بیا ساچمه‌ها را از صورتت خارج کنیم اما به خودم فکر نمی‌کردم.»

علی را در مدت ۴۵ روز، چهار بار مورد عمل جراحی قرار دادند. دو ساچمه کره چشم او را شکافته و به عصب رسیده بودند. پزشکان به او گفتند نمی‌توانند ساچمه‌ها را خارج کنند.

علی از خودش می‌گوید: «شبکیه را هم جراحی و ترمیم کردند اما در نهایت گفتند نابینا شده‌ام. شبکیه ترمیم نشد. چشم آسیب‌دیده‌ام حتی نور هم ندارد؛ هیچ‌چیز. همه‌چیز کاملا سیاه است.»‌
یک چشم علی برای همیشه از بین رفتهعلی خنده‌ای می‌کند و ادامه می‌دهد: «فعلا به یادگار نگه‌شان داشته‌ام!»

اوی نزدیک به دو ماه در تهران و در بیمارستان بستری بود. بعد از دو ماه، پزشکان می‌خواستند ساچمه‌های سر‌و‌صورت بهاره و علی را خارج کنند اما ساچمه‌ها به بافت گوشت بدن‌شان نشسته بودند و برای خارج کردن، نیاز به جراحی داشتند.
والدین رسپینا کیستند؟
مهر که بیاید، رسپینا که نامش معنای «پاییز» می‌دهد، ۱۰ ساله می‌شود. وقتی علی سن رسپینا را می‌گوید، تکرار می‌کند: «همسن کیان!»

و وقتی بهاره شب واقعه را روایت می‌کند، می‌گوید: «شانس آوردیم شیشه‌های ماشین بالا بود، وگرنه ممکن بود همان بلایی که سر کیان آمد، سر رسپینا هم می‌آمد.»

آن‌ها بارها از ۲۵ آبان ۱۴۰۱ و بلایی که سر خانواده پیرفلک آمد، صحبت می‌کنند و خودشان را جای آن‌ها می‌گذارند. از هم سن‌و‌سال بودن رسپینا و کیان می‌گویند و از هدف قرار گرفتن خودروی‌شان. پدر رسپینا حالا از یک چشم نابینا شده است و پدر کیان را معلول کرده‌اند.
+29
رأی دهید
-1

نظر شما چیست؟
جهت درج دیدگاه خود می بایست در سایت عضو شده و لوگین نمایید.