«کسی از ما را کشته بودند»؛ روایتی از روز جان‌باختن مهسا امینی

رادیو فردا،شبنم میری، ملینا خورشیدیان
مهسا امینی روز ۲۵ شهریور، چند روز پس از بازداشت توسط گشت ارشاد در بیمارستان کسری جان باخت. در اولین ساعات اعلام خبر جان باختن او، مردم برای اعتراض در مقابل این بیمارستان تجمع کردند.

آنچه می‌خوانید روایت زنی است که در این تجمع شرکت کرد و حوادثی که منتهی به بازداشتش شد.
چهارشنبه ۲۳ شهریور ۱۴۰۱
ما اینجا، گاهی لابه‌لای سیر حوادث و اخبار گم می‌شویم. گاهی از لحظه‌ای به بعد خودمان رو گم می‌کنیم، اخبار را دقیق دنبال نمی‌کنیم. می‌شنویم ولی دنبالش نمی‌رویم.

چهارشنبه ۲۳ شهریور، رفته بودم که به دوستانم در کتابفروشی سر بزنم. تی‌شرت آستین کوتاهی پوشیده بودم و یک سرهمی جین رویش. شالم را هم پیچیده بودم روی سرم، طوری که گردنم آزاد باشد. خانم میم من را دید، بعد از احوالپرسی، یادم می‌آید با نگرانی و اندوه بهم گفت که مراقب باش،‌ دختره هنوز تو کماست. گفتم مراقبم و امیدوارم دختره زودتر بهتر شود. کسی چه می‌دانست دختری که آن زمان اسمش را هم نمی‌دانستم چطور ماه‌های بعد اسمش شنیده‌ شده‌ترین اسم روزمان می‌شود.
پنجشنبه ۲۴ شهریور ۱۴۰۱
پنجشنبه، اخبارش را بیشتر در توییتر دیدم. دختره، مهسا امینی مرده،‌ هنوز نمرده، می‌گن داره می‌میره، مرده هنوز نگفتن. عصرش با دوستانم درموردش حرف زدیم. خشم و هیجانی استرس‌زا در حرف‌هامان جریان داشت.

شب تا صبحش در توییتر اخبار را دنبال کردم،‌ خوابم نبرد، صبح جمعه مچاله روی کاناپه بیدار شدم. تمام شب به این فکر کرده بودم که دختره درست همسن خواهر من بود، خواهرم خواهرم خواهرم و به این فکر کرده بودم که اگر خواهر من بود چطور زنده می‌ماندم؟ چطور خانواده‌ای می‌تواند این چنین مرگ دختر جوانش را تاب بیاورد؟ چطور این تعرض را تاب بیاوریم؟

فقط چند ماه از ماجرای سپیده رشنو گذشته بود. عجز و استیصال، خشمی که هر بار فرو داده بودیم. حوالی ظهر خواندم که دختر تمام کرده است. چیزی در من تکان خورد. چیزی بزرگ. چیزی که غیر قابل باور بود. کسی که تا دیروز نفس می‌کشید دیگر جان ندارد. آن زمان چیز زیادی از مهسا (ژینا) امینی نمی‌دانستم ولی مهسا ، خواهر من بود. کسی را کشته بودند. کسی از ما را کشته بودند. چطور دیگر بنشینم؟ چطور این سوگ را تنهایی تسکین دهم؟ دایم دنبال خبری بودم که کنار دیگرانِ همدردمان را جمع کند.
جمعه ۲۵ شهریور ۱۴۰۱
یادم است که کسی توییت کرد ساعت ۶ مقابل بیمارستان کسری. توییت کردم «من دارم می‌رم بیمارستان کسری، کسی اگه میاد بهم زنگ بزنه، اینجا پیام ندید». ساعت از پنج که گذشت ایستادم و لباس پوشیدم. نتوانستم به کسی بگویم همراهم بیاید. چه بدانم سر از کجا در می‌آوریم، نمی‌توانم عزیزان دیگرم را به خطر بیاندازم. دوستی پیام داد «منم میام، وایسا شیفتم رو تحویل بدم باهم بریم».

ساعت پنج و نیم شد، نتوانستم منتظر بنشینم. به دوستی که در خانه‌ام بود گفتم «دیگه نمی‌تونم بشینم، دارم می‌رم.» گریه کردیم. ازم خواست که قول بدهم که مراقب باشم. قول دادم و در دل آرزو کردم که کاش خانواده یا هیچ دلبستگی‌ای نداشتم. می‌رفتم چشم در چشم هیولا می‌شدم. پیراهن و شلوار جین، شالی سبز دور گردن. گوشی، کارت بانکی، فندک و سیگار برداشتم، ماسکی هم به صورت زدم، موتور گرفتم و رفتم.
بیمارستان کسری، حوالی ساعت ۱۷:۴۵
کمی قبل از ساعت ۶ به خیابان الوند رسیدم. اندکی مقابل بیمارستان ایستادم و نگاه کردم. جمعیتی نه‌چندان زیاد مقابل بیمارستان بودند. بیشتر زن. آرام شدم. آهسته رفتم و کنارشان ایستادم. زن، پیر و جوان. زن، با حجاب روی سر و بدون حجاب روی سر. همه مبهوت. مبهوت که می‌گویم منظورم آنقدر آشفته که از چشمانشان هیچ نمی‌فهمیدی. چشمان خیس و خشک.

ما، مردم بودیم. مردم واقعی، مردمی که انگار همه‌مان سیلی خورده باشیم. همه‌مان خواهر یا دختری از دست داده باشیم. کنارشان ایستادم. دختری رفت روی بالاترین پله‌ی بیمارستان رو به پلیس‌ها که آن طرف خیابان ایستاده بودند، شروع به فریاد کرد: «شما قاتلید» چند مردِ غیر مردم روبرویمان ایستاده بودند و با لذت و آرامشی کثیف تماشا می‌کردند و با گوشی موبایل ازمان فیلم می‌گرفتند.

لباس شخصی‌ها، در لباس مردم، خاین به مردم. خونم به جوش آمد. رفتم جلوشان، مراقب بودم ماسک بر صورتم باشد، بلند گفتم «آقا فیلم نگیر». بی‌ادبی کرد، عصبانی شدم، مردی آمد جدایم کند، گفت «خانوم برگرد همونجا من بهش می‌گم فیلم نگیره»، انگار که میزانسن تصویری که ضبط می‌کند، بهم خورده باشد.

قبل از جدا کردنم، دست انداختم تا دوربین مرد لباس شخصی را ازش بقاپم، بیاندازم زمین. مرد، جثه‌ی بزرگی داشت، به عقب پرتم کرد. سکندری خوردم، چیزی نمی‌شنیدم، شوکه شدم، تا به حال در زندگی‌ام دچار خشونت فیزیکی نشده بودم. لحظه‌ی بعدی که یادم می‌آید، دست زنی بود که دست چپم را سفت گرفت. سوت گوش‌هایم تمام شد، برگشتم نگاه کردم،‌ زنی دیدم مسن‌‌تر از مادرم، که مادرانه دستم را در دستش گرفته، محکم. گفت «بیا با این بی‌شرفا حرف نزن».

کنارشان برگشتم. رفتم بالای بلندترین پله، کنار دختری که فریاد می‌زد ایستادم. شانه به شانه. از بهت درآمده بودم، تلاش کردم زنان پراکنده‌ی دیگر را کنار هم جمع کنم. «بیاید اینجا، بیاید کنار هم رو پله‌ها بشینیم، پراکنده نباشیم، بیاید کنار هم باشیم.» نمی‌شنیدند یا نمی‌فهمیدند چه می‌گویم. برای من بهت و غم به خشم و دفاع تبدیل شده بود. آن‌ها حق داشتند که نشنوند.

دختر فریاد می‌زد «شماها قاتلید، شماها می‌خواید ما زن‌ها رو بکشید، بیاید از من شروع کنید، بیاید ببرید اعدامم کنید، خجالت نکشید، من نفر اول. بیاید از من شروع کنید». لابه‌لایش شعار «مرگ بر آمریکا» و «مرگ بر اسرائیل» می‌گفت، که نگویند جیره‌خوار خارج است و چه و چه.

کنارش ایستاده بودم که یک‌هو فکر کنم از داخل بیمارستان (در پشت سرمان بود)، پیدایشان شد، ده‌ها زن چادرپوش گشت ارشادی، شروع کردند به دختر نهیب زدن که خانم برو، خانم برو و تلاش برای بردنش.

نمی‌توانستم تحمل کنم که جلوی چشمم زن دیگری را ببرند. رو به زن‌ها فریاد زدم که «نمی‌ذارم ببریدش، گناه داره، کجا می‌خواید ببریدش»، یکی‌شان به من دست زد، فریاد زدم «به من دست نمی‌زنی تو». مشغول جر و بحث بودم که دیدم دختر از کنارم، از بالای پله‌ها سر خورد و رفت پایین. هلش دادند. به خودم آمدم و دیدم با باقی زن‌ها از پله‌ها پایین می‌روم. نفهمیدم چند پله را پریدم یا سر خوردم.

دختر روی پیاده‌رو نشسته بود و بی‌وقفه، با قدرت، بدون لحظه‌ای التماس و ضعف، فریاد می‌زد: «من رو باید به زور ببرید. نشون بدید قاتلید. من با پای خودم جایی نمی‌رم» نشستم کنار دختر روی زمین. سفت در آغوشش گرفتم، بی‌وقفه فریاد می‌زد. نشستم و نگهش داشتم. فریاد می‌زدم «نمی‌ذارم ببریدش». دوره‌‌مان کرده بودند. او را از سمت خیابان و من را از سمت پیاده‌رو می‌کشیدند تا جدای‌مان کنند. زورشان نمی‌رسید.

چشم چرخاندم تا زنان دیگر را ببینم. دست چپم را دراز کردم رو به یکی از خودمان: «خانوم دستمو بگیر. نذار ببرنش» می‌خواستم دو بشود سه، سه بشود چهار، چهار بشود چهل میلیون زن. زن نگاهم کرد، مبهوت، مبهوت. دستم را دوباره دور دختر حلقه کردم.

یک لحظه زن‌های چادرپوش از روبه‌رویم کنار رفتند و مردی مسن، موهایش بیشتر سفید بود، با پیراهنی سیاه، ‌آمد و دست انداخت بر لباس دختر و بلندش کرد و انداختش در ون سفید پشت سرش که درست دمِ بیمارستان ایستاده بود. دختر را برد و من باز سراسر عجز. نفهمیدم چطور شد،‌ انگار توقعش را نداشتم، که من را هم ببرد.

نشسته بودم و نمی‌توانست بلندم کند، تا اینکه دست انداخت بر دو طرفِ شال آویزان از گردنم. شال را مثل افسار کشید، شال دور گردنم سفت شد، به زمین کشیده شدم، انگار گونی برنج بر زمین بکشد، بلندم کرد. کشیدتم به سمت ماشین، سرم رو کمی جلو بردم، خم کردم، گره‌ شال را باز کردم تا آزاد شوم، آمدم یک قدم عقب بروم، چادرپوشان از پشت سر راه را بسته بودند و هلم دادند.

مرد دوباره دست انداخت و یقه‌ام را گرفت. گرفت و به سمت ماشین برد. به هر چیزی که بود چنگ زدم، شمشادهای داخل گلدان‌های سنگی مقابل بیمارستان را چنگ زدم، زن‌ها هلم می‌دادنم، مرد لباسم را می‌کشید، بیرون ماشین ایستاد و همانطور پرتم کرد داخل ون.

داخل ون افتاده بودم، درازکش. تمام دکمه‌های لباسم باز شده بود. فکر کردم اگر همین تاپ را هم زیر پیراهنم نپوشیده بودم، الان کاملاً عریان بودم. باید زن باشی تا بفهمی، که در این شرایط هم نگران پوشش بودن چقدر غم‌انگیز است. همان لحظه‌ها متوجه شدم که چطور دختری مثل مهسا امینی در این فرایند کشته می‌شود. مردی که تو را داخل ون پرت می‌کند، با آن قدرت بدنی مردانه‌اش که با خشم و تعصب کور هم شده، به راحتی می‌تواند زن را طوری پرت کند که سرش به هر جسم سفت و سختی اصابت کند.

داخل ون، یکی از این زن‌های گشت ارشاد هم بود. ازم خواست بلند شوم. نمی‌توانستم. مجدد گفت بلند شو. نمی‌توانستم. شوکه شده بودم. مغزم کار نمی‌کرد. دستم را بلند کردم، گفتم «دستم رو بگیر بتونم بلند شم.» گفت بلند شو،‌ گفتم نمی‌توانم، «دستمو بگیر بتونم بلند شم.» نمی‌دانم چرا چنین چیزی را طلب می‌کردم، انگار مغزم بخواهد علیه جنگ وحشتناکی که مغلوبش شده، به هر لحظه‌ی انسانی‌ای چنگ بزند که از هم نپاشد. زن کوتاه آمد، شایدم ترسید. دستم را گرفت،‌ تلو تلو خوران ردیف عقب دختری که نتوانسته بودم حفظش کنم، نشستم.

از جنگ برگشته، آرام دکمه‌هایم را بستم. آهسته گوشی‌ام را از جیب درآوردم و به دوستی که می‌دانست آنجا هستم پیام دادم، «منو گرفتن». تماس از دست رفته‌ی مادرم را روی گوشی دیدم. دوستم جواب داد کجایی؟ کجا بردنت؟ حالا من چه خاکی به سر کنم؟ نتوانستم جواب دهم. اشک از چشمانم روان بود. گلویم خشکِ خشک. نمی‌دانم چقدر فریاد زده بودم.

مرد راننده آمد. دختر همچنان فریاد می‌کشید. این بار پنجره را باز کرده بود و رو به پلیس‌های آن طرف خیابان فریاد می‌زد که «شما قاتلید». یکی از خودشان آمد کنار ماشین، به زن گشت داخل ماشین گفت «اینو بگیر چیزی نندازه بیرون». زن به دختر گفت. دختر شروع کرد با زن دعوا کردن. راننده پرسید کسی آب نمی‌خواد؟ از زن پرسید «حالشون خوبه؟»
ساختمان پلیس امنیت اخلاقی؛ حوالی ساعت ۱۸:۲۰
نمی‌دانم چند دقیقه گذشت که زن دیگری را هم سوار ون کردند. به راننده دستور دادن برود. فکر کنم اولین بازداشتی‌های آن روز بودیم. ما را بردند خیابان وزرا، ساختمان گشت ارشاد. تنها زن گشت ارشاد داخل ماشین، دختر را کشان‌کشان پیاده کرد و داخل ساختمان برد. آنقدر دختر فریاد می‌کشید که کسی متوجه من نبود. تنها وارد ساختمان شدم. دیدم دختر وسط حیاط نشسته و داد و فریاد می‌کند. دورتادور حیاط پر از مردهای پلیس بود. همه در سکوت ایستاده و انگار نمایشی چیزی تماشا می‌کنند، به دختر نگاه می‌کردند…

داخل لابی ساختمان یک ردیف صندلی بود. بردنم جلوی در بزرگی، زنی خواست درش را باز کند، داخلش پر از صندلی بود، دیگری آمد گفت «نه بذار همینجا بشینه فعلا» زنی کنارم آمد و پرسید آسیب ندیدم؟ گفتم نه، گفت «پس چرا می‌لرزی؟» نمی‌دانستم چه جوابی دهم. نمی‌دانستم چطور بگویم که دیدن این حجم از خشونت برایم عادی نیست. کشیده شدنم رو زمین و پرت شدن داخل ماشین برایم عادی نیست. چطور به کسانی که دختری را کشته بودند می‌گفتم که من چقدر با خشونت بیگانه‌ام. چطور توضیح می‌دادم که ممکن بود کشته بشوم یا همین الانش هم معلوم نیست چه بلایی سرم می‌آید و از فکرش نلرزم.

زنی برایم لیوانی آب آورد. پرسید آسیب ندیده‌ای؟ گفتم زانویم درد دارد کمی هم دستانم کبود و زخم است و نه چیز بیشتر. زنی از آن طرف پرسید «فشارش نیوفتاده؟ قند بیارم بندازی لیوانش؟» گفتم خوبم. دختر همچنان از داخل حیاط فریاد می‌کشید. دستانم را روی گوشم گذاشتم… زنی پرسید «می‌خوای بریم یه جای دیگه؟» جواب مثبت دادم.

سمت راست سالن طبقه همکف، دری بزرگ بود، کلید داشت، در را باز کرد «بیا فعلاً اینجا بشین» همان سالن پر از صندلی بود. فکر کنم تخته‌ای هم روبه‌روی صندلی‌ها. همان کلاس توجیهی بود. همان که بعدا فیلمش پخش شد که مهسا امینی درش به زمین می‌افتد. آن زمان نمی‌دانستم آنجا همان جایی است که چند روز قبل دختری درش کشته شد.

روی یک صندلی آهسته نشستم و گریه کردم و لرزیدم. زنی برایم در یک لیوان یکبار مصرف آب آورد. آب را خوردم و گریه کردم. فقط من در آن سالن بودم و زن. توانستم حرف بزنم. «چرا با ما این کار رو می‌کنید؟ مگه ما چکار کردیم؟ چرا شماها این کارها را می‌کنید؟ ما هم مثل شما آدمیم، هم‌وطنیم، زنیم، دختره همسن خواهرم بود، حالا دیگه مرده»

گریه می‌کردم و حرف می‌زدم. زن کنارم ایستاده بود و شروع کرد به نوازش کردن سرم. سرم را بلند کردم دیدم چشمانش از اشک خیس است. این را که دیدم بلندتر گریه کردم. سرم را به خودش فشرد، آهسته حرف زد، «آدم یه وقتی یه شغلی را انتخاب می‌کنه، نمی‌دونه توش چه اتفاقی میوفته» بیشتر گریه کردم. زار می‌زدم.

چند دقیقه گذشت که در باز شد و زنی دیگر وارد شد، رو به زن کنارم پرسید «حالش خوبه؟» گفتم خوبم. صدا را که شنید توجهش به من جلب شد. دیگر یک ابژه بیگانه نبودم. رو بهم کرد و سریع گفت «خانوم بخدا ما نکشتیمش. ما حتی بهش دست هم نزدیم، فیلمش درمیاد می‌بینید»

بیشتر لرزیدم و گفتم «چرا اینا رو داری به من می‌گی؟ دختره دیگه کشته شده»، زن گفت «خانم فکر می‌کنی ما حال‌مان خوبه؟ ما تا آخر عمر عذاب وجدان داریم. خانم به خدا ما نمی‌خواستیم بمیره» زن روی زمین افتاد و زار زد. جلوی من. زن کنارم هردوی‌مان را در آغوش گرفت. هر سه گریه می‌کردیم.

هر بار که روایتم از آن روز برای دوستانم به اینجا رسید، فحاشی کردند، گفتند ترسیده بودند،‌ توبیخ می‌شدند، بی‌شرف‌ها. من نمی‌دانم. احتمالاً حق با دوستانم است، ولی حتی در آنجا هم که من رفته بودم تا دشمن اصلی، هیولا، شیطان را ببینم، باز هم مردانی را دیدم که بر زنان سلطه دارند، به آن‌ها فرمان می‌دهند، لحظه‌ای را دیدم که زن بودن در این مملکت یعنی محرومیت.

هر طرف معادله قدرت که باشی، از ما باشی یا از آن‌ها، نمی‌خواهند که باشی. زن بودن یعنی تحت ظلم بودن، یعنی عاملیت نداشتن، یعنی سرکوب شدن، یعنی در اقلیت بودن. دقیقه‌ای گذشت، زن دوم رفت. باز من ماندم و زن اول که کنارم مانده بود.
پایگاه سوم پلیس امنیت؛ حوالی ساعت ۱۹
مدتی بعد آمدند دنبالم، گفتند باید ببریم‌شان جای دیگر. ساختمان پلیس امنیت، میدان نیلوفر. دوباره سوار ون دیگری شدیم، حالا زن‌های دیگری هم در ماشین بودند. نمی‌دانم چندمین ماشینی بود که از بیمارستان می‌آمد. شاید ۱۰ دقیقه بعد پیاده شدیم.

در اتاقک نگهبانی ساختمان اسم‌ها و شماره ملی‌مان را به ترتیب یادداشت کردند. گمانم هفت یا هشت نفر بودیم. فقط زن. از اتاق باریک نگهبانی وارد حیاط خیلی کوچکی شدیم و سمت چپ از پله‌های آهنی حیاط بالا رفتیم. در جایی مثل سالن انتظار نشستیم. چندین راهرو در اطراف سالن بود. یکی دو سرباز کم‌سن، یک زن با لباس پلیس و چادر و یکی دو نفر مرد با لباس پلیس و تعدادی با لباس غیر پلیس، مشکی. آن‌ها بودند که دستورات را می‌دادند.

زنی کنارم حالش بد بود، زن‌های بازداشت‌شده گفتند این را هم دارید می‌کشید، پلیس زن بردش گفت سرم می‌زنیم. انتهای راهرویی که روبرویش نشسته بودیم سه اتاق بود. گفتند به ترتیب می‌روید برای بازجویی. بعد از زن بد حال، یک نفر دیگر داخل راهرو شد و بعد من را صدا کردند. داخل اتاق وسط شدم. نگاهی به دو اتاق دیگر انداختم، تخت و سرم ندیدم.

در اتاق وسط میز جلسه‌ای بزرگ بود و در انتهایش پلیسی پشت میزی جدا نشسته بود و کامپیوتر و تلفنی کنارش بود. پشت تلفن به کسی گفت «این کد ملی‌ها را چک کن ببین سابقه دارن». کد ملی‌ام را چک کرد. سابقه‌ای نداشتم، گفتند کارت را زودتر راه می‌اندازیم، زن بد حال و زن دیگر قبل از من هم آنجا بودند. کد ملی زن بد حال را چک کرد، ردیفی از سوابش را بلند بلند خواند و نچ‌نچ کرد.

زن پلیس کنارم آمد، فرمی آورد که پر کنم و سپس با خودکاری، سه سؤال هم پشت برگه‌های بازجویی‌مان نوشت که جواب دهیم: اسم،‌ کد ملی، نام پدر، آدرس، شماره تماس و شرح دستگیری و اعترافات.

* فراخوان را از کجا دیدید؟
* آیا سابقه قضایی دارید؟
* تا به حال به کدام کشورهای خارجی رفته‌اید؟

جواب دادم. مرد مسن‌تری با لباس غیرنظامی، آمد و پرسید کارت تمام شد اینجا، برگه‌ای آورد شبیه تعهدنامه و پایینش را خواست امضا و اثر انگشت بزنم. سپس مرا به اتاق سمت راستی برد. فرمم را نگاه کرد و گفت پایین هرچه نوشته‌ای را امضا کن.. و برو!! اما «یکشنبه، دوشنبه، بهت زنگ می‌زنیم.»

نمی‌دانست که دوشنبه که بشود یک ایران، شلوغ می‌شود و دیگر هیچ چیز مثل قبل نخواهد بود.
+9
رأی دهید
-0

نظر شما چیست؟
جهت درج دیدگاه خود می بایست در سایت عضو شده و لوگین نمایید.