غزلسرائی بود که از عهده شعر نیمائی به خوبی بر میآمد. در محضر شهریار شاعر شعرهائی سروده بود که شهریار میگفت سایه تمام غزل پس از من است و سیمین بهبهانی نزدیک شدن زبان شعر سایه را به حافظ تنها در توان او میدانست که با حفظ خصوصیات شعر گذشتگان رویدادهای زمانه را در شعرش بازتاب میدهد.
سایه اما از رودخانه شعر نیما آنچنان برداشت کرده بود که نادر نادرپور نوآوری و مهارت او را در کارهای نیمائیاش میدید و نه غزلهایش که به زعم او چیزی نوتر از پژمان بختیاری نداشت.
مهدی اخوان ثالث اما معتقد بود که او بین یوش و تبریز میخواهد کشورکی مستقل بنا کند. بسیاری اما بر این اعتقاد بودند که او سالهای درازیست که کشوری بزرگ و مستقل بر پا ساخته است.
سایه اما پس از بیقراریهای دوران جوانی و نوجوانی در اغلب موارد ثابت قدم بود و بر حرفهایش پای میفشرد. جزب توده و آرمانهای حزبی نخستین پیوند مستحکم او در زندگیاش بود. بسیاری شعرهایش را به دلیل همین وابستگی رد میکردند. او اما آرمانش آزادی انسان بود:
آه هنگامی که یک انسان/ می کشد انسان دیگر را/
میکشد در خویشتن/ انسان بودن را/
در سالهای دهه چهل به کانون نویسندگان ایران پیوست و یک سالی پیش از انقلاب، کانون رای به اخراج او و چند تن از یارانش دادند.
هوشنگ ابتهاجسایه و گلها عشق به شعر و موسیقی این بار پای او را به رادیو باز کرد و از سال ۱۳۵۰ شش سالی سرپرستی برنامه گلها بر عهدهاش گذاشته شد. گلهای تازه و گلچین هفته از دست آوردهای همان دوران است. در همان زمان خیلیها به حالت قهر از کار در رادیو امتناع کردند و حاضر به همکاری با او نشدند. او اما مصمم بود. شجریان و مشکاتیان و لطفی و علیزاده را در راس برنامه گلها قرار داد و به جای صداها و نوازندگان قدیمی از جوانترها بهره جست.
پیش از انقلاب به دنبال ماجرای ۱۷ شهریور خیابان ژاله با برخی از همکارانش دست از کار کشید اما همچنان به همکاری خود با دوستانش ادامه داد. در همان آغاز انقلاب ترانهای سرود که با شگفتی میپرسید آزادی آیا این بار با زنجیر میآئی؟ ترانهای که محمد رضا شجریان سالها بعد با عنوان شادی آزادی آن را خواند و گوش به گوش رسید تا امروز که بر زبان اغلب مردم جاری است.
چند سال پیش سایه در پی یک گفتوگوی مفصل با میلاد عظیمی و همسرش کتاب پیر پرنیان اندیش را منتشر کرد.
در این کتاب دیگر صحبت از شعرهای سایه نبود. نگاه بر شعر و موسیقی دیگران بود. برای نخستین بار سایه آن چه را سالها در دل نگاه داشته بود بر زبان آورد. سخن از هر کس که به میان آمده است به گفته مصاحبه کننده سایه با چشمان نمناک و بغضی که به گریه بدل شده حرفهایش را زده است. اشکهائی که تنها در محفل دوستان نزدیک غالبا در دو مورد ویژه از چشمانش جاری میشد. مورد اول مرتضی کیوان یار و همدم تودهایاش بود که بیش از پنجاه سال از اعدامش میگذرد. کیوان را اما نه سایه به فراموشی سپرده بود و نه دیگر یارانش. از شاهرخ مسکوب گسسته از حزب توده گرفته تا انسانهائی که فقط هواخواه حزب بودند و نه فعال و عضو.
«ما عشق و وفا را زتو آموخته ایم/ ای زندگی و مرگ تو آموختنی/
مورد دوم اما زمان خواندن شعر ارغوان بود. شعری که سایه برای درخت ارغوان خانهاش و در ایام محبس سروده بود:
«آن چه می بینم دیوار است/ آه، این سخت سیاه/ آن چنان نزدیک است/ که چو بر میکشم از سینه نفس/ نفسم را برمیگرداند/ ره چنان بسته که پرواز نگه/ در همین یک قدمی میماند/ نفسم میگیرد/ که هوا هم این جا زندانی است»
در همان زندان اما باز هم عشق به موسیقی او را رها نمیکند. در آن سکوت مرگبار که نفسها هم در سینه حبس میشد او به دنبال وسیلهای بود که حداقل نُتی را به گوش او برساند. به یاد قوطی خالی کبریت و کش جورابش میافتد. کش را بر قوطی خالی میکشد تا آن صدای نحیف دلنگ را بشنود. خودش میگفت نمیدانید که شنیدن این نت در آن زمان چه لذتی داشت!
آن گونه که سایه خود میگفت سرانجام پس از یک سال زندان با پا در میانی شهریار و به فرمان آقای خامنهای از زندان آزاد میشود.
گاه اما آرزو میکرد که به جای سایه دیوار باشد:
«سایهام دیوار بودم کاشکی/ تکیه گاه یار بودم کاشکی/»
سایه آخرین قله از چند قله شاعران معاصر ایران بود. شاعری که گرچه همچنان از وفاداران به حزب توده باقی مانده بود، آرمان واقعیاش اما آزادی انسان بود.
«هر کجا مشتی گره شد مشت من/ زخمی هر تازیانه، پشت من/
هر کجا فریاد آزادی منم/ من در این فریادها دم میزنم/