مدل برهنه ، اوت ۲۰۲۱ ــ اثر رضا مرادیرادیو زمانه: من پنج سال در تهران مدل بودم تا آنکه پلیس دستگیرم کرد. این روایت من است از داشتن شغلای که بنا به روایت رسمی وجود ندارد؛ شغلی که نه تنها زیرزمینی است، بلکه تو را در معرض آزار و تحقیر قرار میدهد.
[نام نویسنده نزد زمانه محفوظ است]
«انسان برهنه تنها نیست
هیچ انسان عجیبی تنها نیست.»
-یدالله رؤیایی-
وارد رختکن میشوم و در را میبندم. از سالن که گذشتم دیدمشان، سیتایی میشوند. دور تا دور سالن که پلههای مرتفع دارد بساطشان را پهن میکنند، بوم را روی سهپایه میگذارند یا قلمموهاشان را از رنگهای خشکیده و کهنه پاک میکنند. خونسرد و بیاعتنا، با این خیال کیفآور که همین امروز اثری میسازند که در تاریخ هنر ایران و جهان مانندش هرگز زاده نشده است.
اینجا، در رختکن اما جور دیگریست. اتاقی خاکستری رنگ و سرد که جز آینهای بلند و رختآویز چیز دیگری در آن نیست. نور سفید فضا را سردتر کرده است. بیکه بتوانم حتا به یک دقیقه بعد فکر کنم شالام را از روی سرم برمیدارم. مجال فکر کردن نیست آنها منتظرند و من دیر رسیدهام. دکمههای بلوزم را باز میکنم، با شتاب شلوارم را از رانها میکشم پایین. سرد است پاییز است. آخرین تکه لباس را به رختآویز میآویزم و دمپایی کهنه را به پا میکنم. میروم به سمت در هنوز به هیچ چیز فکر نمیکنم، با شتاب از مقابل آینه میگذرم و یک آن چشمام به تن برهنهام میافتد، برمیگردم. میایستم مقابل تصویر و فلاشها پوستام را میخراشند، خون بر گلویام، شکمام، رانام، تن سردم میسوزد و گر میگیرم.
کسی آن بیرون سرفه میکند و بیدار میشوم، باید بروم. دستگیره در را میچرخانم و در باز میشود، وارد میشوم. هنوز مرا نمیبینند اما من آنها را میبینم. مشغول حرف زدن با یکدیگرند یا حکیمانه به جایی دور خیره شدهاند، بیاعتنا. -آن «در» فلزی جهان را دو پاره کرد.- پاهایم میلرزند، باور ندارم در قدم بعد سقوط نکنم. زمان میگذرد و اسکناسها تهی میشوند. یک قدم دیگر برمیدارم، حالا مرا میبینند. اگر تمام اساتید سخن را به یاری بخواهم و آنها هم درخواست مرا بپذیرند و کنارم برهنه بیاستند باز ممکن نیست بگوییم آن لحظه دقیقا بر ما چه گذشت. همین لحظهی قبل، چون تنها همان لحظه بود و حالا که قدم بعد را برداشتهام دیگر آن بدن وجود ندارد. او مرده است. نوری ملایم و یکدست تماشاچیان را در بر گرفته اما درست در مرکز، جایی که مقدر شده من بیاستم، پرژکتوری زرد و شدید روشن است.
میایستم در مرکز جهان با چوب بلندی در دست که ابزار کارم است. چوب را لمس میکنم و تمامی جنگلها تن بدوی و برهنهام را در بر میگیرند. بیحرکت ایستادهام. توان طراحی فیگوری را ندارم. آنها بهت و یخبستگیام را پوز قلمداد میکنند و مشغول خلق آن اثر بیبدیل میشوند. قلبام دارد از جا کنده میشود جوری که اگر نقاش خوب ببیند میتواند برآمدن و فرو رفتن دندهی چپام را به تصویر بکشد. سالن سرد است و پوستام داندان و پریدهرنگ زیر پرژکتور میدرخشد. هر جنبشی مطلقا ممنوع! این اساس کار است. پلکهای گشودهام زیر نور میسوزند و خورشید زاده میشود. وقتی برای چهل دقیقه بدنات حالت مشخصی به خودش بگیرد و حتا لحظهای ذرهای نجنبد اتفاقات شگفتانگیزی در درونات رخ میدهد. در سکون محض؛ آنجا که حتا فرصت پلک زدن از تو دریغ شده، یکباره با جنبشی شدید و وحشیانه در بدنات مواجه میشوی.
در صدای نرم قلممو بر بوم، گوش تیز میکنم و صدای ارکستری دیوانه را از قعر میشنوم. با چشم باز و خیره به هیچ، رقص بیوقفه خون را در رگهایم تخیل میکنم. قطرات عرق از زیر بغلام میلغزند روی پهلوهایم و میلرزم. زیر پوستام کولیها از جایی به جای دیگر میکوچند و کف پایم گزگز میکند. خارش سمجی مدام در تنام جا عوض میکند و من سعی میکنم خودم را از درون بخارانم. در احشایام غوغاییست، عدهای شورش کردهاند زمین وسیعتری میخواهند. ششهایم زور میزنند جا باز کنند دارم خفه میشوم. سرفه، عطسه، گوزیدن، ممنوع! تو به جهان اشیاء میپیوندی و قرنهای رفته و نیامده در تنات بیدار میشوند. کوه یخی، ویروسهایی متعلق به پیش از عصر یخبندان در رحمات تکثیر میشوند و زنده میمانند.
«آنتراکت.»
این را میشنوم و جم نمیخورم. دختری از کنارم رد میشود و با مهربانی میگوید: «خسته نباشی.» برای کشیدن سیگار به ایوان میروند. خودم را کش میآورم و حرکت میکنم. غوغای درونام خاموش شده است. بلوزم را روی دوش میاندازم و به ایوان میروم. حالا به آنها نگاه میکنم. به سلاخانم که چشمهایشان را دریدهام. همه جور آدمی بینشان هست. با فاصله از آنها میایستم سیگارم را روشن میکنم و هیچ به روی خودم نمیآورم من همان انسان برهنهام. بین این آدمها هر کسی میتواند باشد. شاید همدانشگاهی سالها پیشام. شاید عابری که دیروز در انقلاب از کنارم عبور کرد. آیا در میان اینها کسانی جز برای همآغوشی پیش چشم کسی برهنه شدهاند؟ آیا فردا مرا در لباسهایم بهجا میآورند؟ برمیگردم به سالن، از مقابل بومی میگذرم و شبحی دور از تنام میبینم. کار بیشترشان چنگی به دل نمیزند. از میان همه نقاشی دیجیتالی نظرم را جلب میکند که مرا به صورت یک هیولا به تصویر کشیده؛ با دو شاخ روی سر و گرزی در دست.
اولین بار که در معرض نگاه نقاش قرار گرفتم اصلا صحبت پول نبود. کنجکاو بودم. برایم این مساله مطرح شد که بدن در معرض تیغ چشم یا دوربین به چه بدل میشود. بعدها این شغل من شد. ما در زیرزمینها و پنهانی هم را پیدا میکردیم. مثلا اولین نقاش مرا به نقاش بعد معرفی کرد و همینجور تعدادشان بیشتر شد. پیرمردهایی که برای گذران پیری خودشان را با رنگها سرگرم میکردند تا به کودکی برگردند. اساتید هنر که مرا برای کلاس درسشان میخواستند. کلوبهای عمومی که هر کسی میتوانست با پرداخت مبلغی ناچیز وارد شود و از فضا و مدل استفاده کند، دانشگاهها، هنرستانها و دوستان قدیمی که آخر هفته جمع میشدند و به قول خودشان اسکیس میزدند.
از قوانین حاکم در ایران پیداست که چنین شغلی اصلا وجود ندارد و هیچ اتحادیه یا صنفی تو را به عنوان مدل حمایت نمیکند. تنها کمپانیهای مد و فشن اسلامی اجازه فعالیت دارند. به مرور زمان گروههایی در تلگرام شکل گرفت که در آن آرتیستها تقاضای مدل میدادند و مدلها خود را معرفی میکردند. عضویت در این گروهها با واسطه صورت میگرفت و بعد از یکسال تقریبا اعضاء همدیگر را میشناختند.
در ایران اما مشکل مدلها فقط زیرزمینی بودنشان نیست؛ اینکه هر لحظه ممکن است دستگیر شوند و به زندان بیوفتند. بلکه مشکل دیگر وجود شبه هنرمندانیست که مدل را عملا نوکر خود میدانند. گویی این لطف آنهاست که هنرشان را صرف به تصویر کشیدنت میکنند و تو باید سپاسگزار باشی که تصویرت در تاریخ هنر جاودانه میشود. بارها مدلهایی که بیشتر زن هستند از جانب نقاش یا عکاس مرد مورد آزار و تعرض قرار میگیرند اما سکوت میکنند چرا که قانون و جامعه آنها را پیشاپیش به خاطر شغلشان "فاحشه" میداند. بسیاری از آقایان هنرمند مدل را پکیج ارزانی از سکس و هنر میبینند چرا که شنیدهاند فلان نقاش شهیر با مدلهایش عشقبازی کرده است. تو به عنوان مدل زن وارد اتاق میشوی و پس از چهار ساعت کار از پول خبری نیست چون آن مرد میداند هیچ قانونی تو را حمایت نمیکند.
اینها قصه نیست؛ روایت مدلهاییست که با کسی درباره شغل ممنوعهشان حرف نمیزنند. یک بار با چند تن از اعضای گروه تصمیم گرفتیم که برای دستمزد مدلها مصوبهای تعیین کنیم. افاقه نکرد. چرا که کسانی از فرط نیاز، به دستمزد کمتر تن میدادند تا کار را مال خود کنند.
با این همه من پنج سال در تهران مدل بودم تا آنکه پلیس دستگیرم کرد. آنها برایمان دام گستردند. اولین مدل را نمیدانم چه جور دستگیر کردند اما مشخصا دنبال عکاس خارجیای بودند که از ما عکس برداشته بود. من با خانم «...» که مدل بود از دور ارتباط داشتم و فرصتهای کاری را به هم اطلاع میدادیم. یک روز به من پیغام داد که عکاسی میخواهد از من عکس بردارد و پول نسبتاً خوبی میپردازد. منِ سادهدل هم مثل همیشه اعتماد کردم و سر قرار رفتم. به محض پیاده شدن از اتومبیل اسنپ چهار نفر لباس شخصی که یکیشان زن بود به سمتام هجوم آوردند، به دستانم دستبند زدند و مرا انداختند داخل اتومبیل کنار دختر جوانی که میگریست. همانجا گوشی دستم آمد که «...» را گرفتهاند و با حساب واتسآپ او، من و این دختر بختبرگشته را به دام انداختهاند.
مرد ریشو سرش را داخل اتومبیل کرد و گفت: «فاتحهت خواندهست خانوم ... فساد فیالعرض، حکمت اعدام است.» زل زدم به چشماناش و چیزی نگفتم. آنها گوشی همراه مرا گرفتند. داخل کیفم را گشتند و همه چیز را وارسی کردند. مأمور زن اسپری اشکآور را چون فتحی باشکوه از لای وسایلام بیرون کشید و گفت: «بابت همین یکسال زندانی میشوی.»
ما دو ساعت منتظر ماندیم. از حرفهایشان متوجه شدم منتظر طعمه سوم هستیم. دختری که در باشگاهی همان نزدیکی معلم رقص بود و هر پنجشنبه از شهری شمالی به تهران میآمد. مأمور زن گفت: «برای گرفتن این عفریته سه روز در ... [آن شهر شمالی] علاف بودیم.» نگو این احمقها به آن شهر رفته بودند و تنها با یک نام و یک حساب اینستاگرام دنبال دختر گشتهاند و بعد دست از پا درازتر به تهران برگشتهاند و حالا ظهر پنجشنبه جلوی باشگاه کمین کردهاند تا او را شکار کنند.
سرآخر او رسید و با هیاهوی بسیار سوارش کردند. یکبار در همین انتظار جستم بیرون تا فرار کنم اما آنها مرا با مشت و لگد به اتاق اتومبیل برگرداندند و چهار نفری کتکام زدند. در ترافیک بیامان اتوبان کردستان میراندیم. ما سه محکوم عقب نشسته بودیم و دستهایمان در هم قفل بود. مردی درست هم سن من رانندگی میکرد، بازجوی پرونده بود و مأمور زن کنارش نشسته بود. مرد مدام کری میخواند: «فکر کردهاید ما خریم؟ ما نمیفهمیم دارید چه غلطی میکنید؟ برای اجنبی لخت شدید؟ میرقصید؟ باید خون گریه کنید.» زن یکباره آه کشید و گفت: «همین کارها را کردهاید که باران نمیبارد.» بلند زیر خنده میزنم و مرد براق میشود: «خفه شو!» پس از ساعتهای طولانی به شعبه ارشاد واقع در خیابان احمد قصیر رسیدیم و ما را با توهین و تحقیر بسیار پیاده کردند. مثل چند تکه لباس چرک که تنها با سوزاندن پاک میشوند.
برای نخستین بار دیدم که چند پاره شدم. آنهای دیگرم بیدار شدند. یکصدا فریاد میکشیدند اما کسی نمیشنید، خودشان صدای خودشان را نمیشنیدند. با صورتهایی کبود از درد میغلطیدند، بر سر و کول هم وول میخوردند، چون خون مذاب در جریانی شناور میشدند که به سمت حفرهای مکنده میرفت. در معقدم دهانهایی میبلعیدند، میجویدند و آنها که بر سرشت لغزانشان سوار بودند راه به بیرون میجستند و مرا ترک میکردند.
-برمیگردم، همیشه برمیگردم، از مجرای دیگری، موریانهوار به سلولها نفوذ میکنم و روی لیوانها میرقصم.-
از تکرار، دیوارههایش منقبض میشد و زنی سُر میخورد بر زن دیگر و او آبستن حشرات بود. هزار تخم ریز خاکستری درون رحِماش، در حدقهی چشماش، تا چشم کار میکرد لانهی زنبورها بود که عسلی زهرآگین را برای ملکهی جگرخوار میبردند. جگرم میسوخت، سراپا آتش گرفتم، میدویدم و باد، گردباد، به آتش دامن میزد. به آب میزدم، تنام را به خاک میساییدم، بخار الکل مشتعلام میکرد و باز گُر میگرفتم. خالی میشدم از خالیها و انبوه اتوبان پُرم میکرد. از همه سوراخهایم «او» نمایان بود، آنها در من میدویدند و از لبهی هیچ پرتاب میشدند، آب میشدند و سیل کوچههای استخوانیام را میشست. اثری از اندامهایم نمیماند جز رد ابریشمین خاکستر که کسی ناغافل آه کشید و ذرات در هوا پخش شد. عریان بودم و آنها که نارفیق و بیگانه بودند جان عورم را میدیدند و من دستی نداشتم که جاهای ناجورم را بپوشانم.
از پلههای دادسرا بالا میرفتم، بالاتر، طبقهی بعد، راهروها بیانتها بودند و همه درها بسته. سربازان گنگ و ملول زیرِ چشمی مرا میپاییدند، پیدا بود دلشان به حال تکههایم میسوزد و من آن غم مسلول، آن اندوه برهنه را در نگاهشان دیدم که ما هر دو زندانی یک زندانیم و تنها میلهها از هم جدایمان میکند. متهمان به صف نشسته بودند یا تکیه زده بودند به دیوار با زنجیری به پاهاشان، دستانی در بند. کنار هرکدام یک سرباز ایستاده بود که چهرهای مفلوکتر از متهم داشت. در دست سربازی بطری یک و نیم لیتری بود که یک سوماش به زور عرق داشت. و قرار بود ضمیمه پرونده شود. یک مشت احمق نادان پشت میزها نشستهاند و جلو یکدگر خم و راست میشوند و راستاش وضع من و دیگر متهمان به هیچ کجایشان نیست.
و تنهایان، سرگشته، در راهروها، بین درهای شمارهدار، دنبال پاسخ پرسشهای بیاساس بودند؛ «شماره پرونده من چیست؟»
مگر اهمیتی دارد؟
البته آقای دادیار انسان بزرگیست. ریشاش را میتراشد و اودکلن میزند. نگاهام نمیکند، دارد چیزی مینویسد. با لحن تحقیرآمیز و سردی میگوید: «چرا اینکار؟ چرا سر یک کار درست و حسابی نمیروی؟ چرا درس نمیخوانی؟ شوهر... کسی که تو را نمیگیرد. میدانی حتا در سنگنگارههای همخامنشی هم زنها لخت نبودهاند.» سرش را بالا میآورد تا اثر حرفهایش را در چهرهی گستاخ و عبوسام ببیند. حقیقتاش میخواهم حمله کنم خرخرهاش را بجوم اما سرم را برمیگردانم رو به سرباز جلوی در و از زیر ماسک برایاش میخندم.
دادیار که همه او را آقای قاضی یا دکتر خطاب میکنند ادامه میدهد: «حالا اگر برای یک عکاس ایرانی لخت میشدی یک چیزی. برای این مردکه اجنبی؟» و باز نگاهام میکند. نگاهاش یخهی لباسام را جر میدهد و محکم به قفسه سینهام میکوبد اما نمیتوانم بلند شوم و فرار کنم. -کسی صدای مرا میشنود؟ البته! آقای دکتر.- او با صبر بسیار به همه گوش میدهد و چیزهایی در دفترش مینویسد. تاکید میکند که؛ «اگر دست من بود ماجرا را همینجا فیصله میدادم.»
اما بعدها که برای متهم بخت برگشته ابلاغیه ثبت میشود، همین دادیار منصف، بدترین جرمها را به او نسبت میدهد و همه اینها را جوری مقابلات میگذارد گویی تو یک وقفه در جهان هستی و همه اینها از هوا بر تو پدیدار میشوند. دروغی چنان بزرگ که برای باورش باید در خواب باشی.
از اتاق دادیار بیرون میزنم. سراپا قهر، جانوارانام زخمی، خشمگین، درنده و مفلوک چون لشگر شکستخورده هر کدام روی یک پله نشستهاند یا افتادهاند، دولا میشوم برشان میدارم و رد دستبند بر مچهایم سرخ است. میگویم: «باید بروم توالت. همین حالا!» و زن پوزخند میزند: «تو که آبرو سرت نمیشود همینجا بشاش به خودت» و تو میخواهی بدری، درست از آن سوراخ ریز که از آن میشاشد، دست بیاندازی شکماش را سفره کنی. ناخنهایم در گوشت کف دستام فرو میروند و میگویم: «ابایی ندارم.»
دو دختر دیگر را همراه من گرفتهاند یکی که بیست سال دارد، معلم رقص است و ویدئوهایی از کلاسهایش در صفحه اینستاگراماش منتشر کرده و دیگری همین حدود سن دارد و مثل من مدل است. آن مرد ریشو عکسهای برهنهی ما را بر صفحه گوشی بالا پایین میکند و به همکار عنقاش میگوید: «تحویل بگیر! ببین با ناموس ما چه کار میکنند.» من در مردمک چشماش کیر نیمهشقی را میبینم که به زیپ شلوار پارچهای فشار میآورد تا بجهد بیرون. مرد با دستاش سریع تخمهایش را جابهجا میکند مبادا رسوا شود. چند صندلی آنسوتر، پسری دستبند به دست نشسته و به در و دیوار نگاه میکند. از حرف زدن عاجز است و به زور هجده سال دارد. جرم او این است که ویدئویی برای خارج ایران فرستاده. ما متهمان این دادگاه هستیم، همینقدر مضحک و چرک. ما کسانی هستیم که حیثیت این دم و دستگاه را تهدید میکنیم.
تکههایم به راه میافتند. هر کدام از دری، پنجرهای، سر دیواری. هر کدام منتشر در هزاران رگ، در هزار خورشید که با خورشید خدایان طلوع نمیکنند. اهل منظومهی دیگری هستند و بر مدار دیگری میگردند.
برمیگردد، همیشه برمیگردد، نیرومندتر از پیش، از پی سالها چکش خوردن، تراشیده شدن، با بدنهای دیگر، هر بار به آواز بلندتری نام، آن نام حقیقی را میخواند. فریادش به گوش میرسد از زیرزمینها، از راهآبهای فاضلاب، از پس پستوها، از حواشی شهر، آنجا که دیگر امیدی نیست و تنها رقص بیوقفهی کولیهاست.
قدیمی ترین هاجدیدترین هابهترین هابدترین هادیدگاه خوانندگان