یا جشن عروسی لاکچری یا طلاق

هوای دلچسب پاییزی، نم باران و برگ‌های رنگارنگی که زمین را نقاشی کرده بود زیبایی خاصی به حیاط دادگاه خانواده داده بود و حس سرزندگی القا می‌کرد اما افسوس زوج‌هایی که در این مجتمع شلوغ رفت و آمد می‌کردند بی‌توجه به این تصویر لذت بخش طبیعت، افسرده وعصبی و ناراحت فقط به‌دنبال راهی برای رهایی از مشکلات خانوادگی خود بودند.

در میان این همه زن و مرد و پیر و جوان صحبت‌ها و زمزمه‌های دختر جوانی توجه مرا جلب کرد. او مدام به همسرش می‌گفت: مهرداد جان هنوز دیر نشده بیا و دست از این همه خساست و لجبازی بردار و اجازه بده با برگزاری یک جشن عروسی مجلل و خاص زندگی رؤیایی و قشنگی را شروع کنیم.

مرد جوان هم با لبخندی که بیشتر شبیه تمسخر بود، گفت: دنیا جان من نمی‌خواهم از همین اول زندگی اشتباه  و به‌خاطر حرف دیگران زندگی‌ام را خراب کنم. من پول یک عروسی لاکچری را ندارم، لطفاً من را درک کن ما فقط ۴ ماهه که عقد کردیم لطفاً به خاطر این موضوع بی‌اهمیت زندگی را نابود نکن.

در همین موقع منشی دادگاه زوج جوان را به داخل اتاق قاضی هدایت کرد. قاضی در حال مطالعه پرونده بود و مهرداد و دنیا با یک صندلی فاصله از هم مقابل وی نشستند. پس از چند دقیقه قاضی گفت: دخترم آیا تجملات و حرف دیگران آنقدر برایت مهم هست که می خواهی طلاق بگیری؟ شما تازه 4 ماه است به عقد هم درآمده‌اید.

دنیا که انگار احساس خجالت می‌کرد، گفت:« آقای قاضی پدر مهرداد خیلی پولداره خودشم پولداره ولی خسیسی میکنه و نمی‌خواد برای جشن عروسی هزینه کنه. وقتی گرفتن یک عروسی لاکچری باعث خوشحالی من و خانواده‌ام میشه و همه بعد از جشن از مراسم ما با آب و تاب تعریف می‌کنند چرا نمی‌خواهد برایم جشن بگیرد.»

مهرداد گفت: جناب قاضی پدر من فرش فروشی دارد خودم هم آنجا کار می کنم اما گرفتن مراسم عروسی در فلان هتل، اجاره خانه ویلایی و سفر ماه عسل به خارج از کشور برایم مقدور نیست اگر دنیا در همان مرحله خواستگاری خواسته‌هایش را می‌گفت من هرگز قبول نمی‌کردم اما او تا یک ماه بعد از عقد هم حرفی نمی‌زد و همه چی خوب بود تا اینکه کم کم شروع کرد به بهانه گرفتن، مدام از من گوشی گرانقیمت، لباس‌های مارک دار و تفریحات پرخرج می‌خواست. من برایش فراهم می‌کردم اما الان پایش را در یک کفش کرده و می‌گوید عروسی لاکچری می‌خواهم. من در مغازه پدرم کار می‌کنم، پول و سرمایه مال پدرم است من که نمی‌توانم او را وادار کنم هزینه‌های چند صد میلیونی همسر مرا برآورده کند.

دنیا با شنیدن این حرف‌ها عصبانی شد و گفت: تو که همش می گویی نمی‌توانی اگر پول نداشتی پس چرا با من ازدواج کردی ؟ حالا که نمی‌توانی پس طلاقم بده و مهریه‌ام را هم تا آخرین سکه باید بدهی.

پس از چند دقیقه قاضی رو به مهرداد و دنیا کرد و گفت: این مسائل با گفت‌و‌گو حل می‌شود نه با لجبازی اگر به هم توهین کنید نه تنها مشکلتان حل نمی‌شود بلکه عشق و آرامش زندگی تان نیز تباه می‌شود. به جای اینکه به طلاق فکر کنید باید به فکر راه چاره باشیم. من شما را ۲ ماه به کلاس‌های مشاوره می‌فرستم اگر مشکلتان حل نشد آن وقت حکم طلاق را صادر می‌کنم.
+9
رأی دهید
-1

نظر شما چیست؟
جهت درج دیدگاه خود می بایست در سایت عضو شده و لوگین نمایید.