عصر ایران؛ مهرداد خدیر- امروز 25 شهریور 1400 خورشیدی هشتادمین سالروز وقوع یکی از مهمترین و فراموشناشدنیترین نقاط تاریخ ایران است؛ روزی که رضاشاه رفت و به واقع ناچار شد برود تا هم سلطنت در خانواده او ادامه یابد و هم در گرماگرم جنگ جهانگیر دوم تمامیت ارضی ایران حفظ شود.
25 شهریور 1320 روس ها به تهران نزدیک شده بودند . رضاشاه شب قبل تا صبح نخوابیده بود و سراسیمه قدم میزد. البته عادت و علاقه غریبی داشت به قدم زدن و ایستادن به جای نشستن. حتی هنگامی که بزرگان فرهنگ را دعوت میکرد از تاریخ و ادبیات برای او بگویند، راه میرفت و می شنید تا جبران کمتوانی او باشد در خواندن.
شبی که به گفته محمود فروغی در گفتوگو با حبیب لاجوردی- تاریخ شفاهی هاروارد- در رادیو بیبیسی توصیف «شاه بادمجانفروش» هم برای رضاشاه به کار رفت؛ طعنهای به خاطر تصرف املاک با زور.
در سالهای آخر عطش خرید و تصرف املاک چنان به جان رضاشاه افتاده بود که این پرسش پدید آمد زمینهای کشاورزی کشت بادمجان و کدو به چه کار پادشاه میآید اگر خود را مالک تمام سرزمین میداند؟ راز آن اما در این بود که خود را از ابتدا اساساً پادشاه - به مفهوم کلاسیک و ناصرالدینشاهی آن - نمیدانست و با آداب شاهی هم بیگانه بود. نه تاج بر سر میگذاشت، نه حرمسرا داشت. نه جامه نظامی از تن به در میکرد. گویی دیگران ابتدا خان بودند و بعد شاه شدند و او میخواست از شاهی به خانی برسد!
از روسها اما میترسید و این ترس را به فرزند خود نیز منتقل کرده بود. ترسی که در عمق جان محمد رضا نشست و هر اتفاقی را به کمونیستها نسبت میداد. با این حال رضاشاه وقتی شنید قرار نیست انگلیسیها در مقابل روسها از او حمایت کنند به فرمول محمد علی فروغی فکر کرد و پذیرفت که راهکار ذکاءالملک هم میتواند جان او را نجات دهد و هم دودمان سلطنت پهلوی را بر باد نمیدهد و هم تمامیت ارضی ایران را حفظ میکند.
فرمولی که البته تأییدیه بریتانیا را هم داشت و خاطر رضاشاه را آسوده میکرد. فروغی هیچگاه نگفت و ننوشت که به انگلیسیها چه گفت و چه شنید و دفتر خاطرات او در روزهای سوم تا 25 شهریور 1320 سفید است در حالی که مرد نوشتن بود و پاکیزه و سرراست و نیکو هم مینوشت.
در اتاق پذیرایی خانه و در دیدار او با رضاشاه هم شخص سومی حاضر نبود و دیگران در آن خانه تنها دو جمله از رضاشاه شنیدند. یکی هنگام ورود که گفت: مبل و اثاثیه خانه همان است که در دوران سردار سپهی من بود (هفده هجده سال قبل) و فروغی هم پاسخ داد برای رفع نیاز کافی است. یک جمله هم آنچه موقع خروج گفت و قولی که به قید قسم گرفت.
فروغی هم به کسی نگفت جز آن که به برادرش ابوالحسن خان گفته بود بدان! که هر کاری میخواهم بکنم به خاطر استقلال ایران است: «مردم ایران، امشب به من احتیاج دارند. یک عمر زندگی ما را تأمین کردند و امشب شبی است که باید برای ایران کاری کنم.»
فروغی به نجات ایران از اشغال میاندیشید ولو به بهای یاری کسی که او را 6 سال خانه نشین و دچار عسرت کرده بود به گونهای که لباس مندرس او در روزی که به مجلس رفت توی ذوق میزد. راز حمایت بریتانیا از این فرمول هم این بود که پس از فروپاشی امپراتوری عثمانی و انقلاب روسیه و سقوط تزارها و روی کار آمدن شوروی کمونیستی تجزیه ایران از دستور کار خارج شده بود و ترجیح میدادند با یک دولت مرکزی و مقتدر سر و کار داشته باشند.
فرمول فروغی این بود: رضا شاه ایران را ترک میکند تا روس ها که در راه تهران بودند از برچیدن اساس سلطنت و دستگیری رضاشاه به اتهام بیتوجهی به اخراج کارشناسان آلمانی منصرف شوند و با منتفی شدن انقراض سلطنت پهلوی پسر 22 ساله و خجول به جای پدر بر تخت بنشیند. شاه جوان را البته کسی چندان جدی نمیگرفت و انگار تنها برای دوران گذار گزینه مناسبی به نظر میرسید.
رضاشاه شبانه از کاخ سعدآباد به کاخ مرمر آمد. همسر و فرزندان را پیشاپیش به اصفهان فرستاده و تنها محمدرضا در تهران - در دربار - بود.
هیچ بدرقهای هم در کار نبود. زمان به زیان او در گذر بود. میترسید روسها برسند و چنانچه تهدید کرده بودند در تهران حمام خون به راه اندازند و پوست او را هم بکَنند.
انگلیسیها اما به قوای روس پیغام فرستادند :«شاه که دارد داوطلبانه میرود. دیگر از کی میخواهید انتقام بگیرید؟!»
در کاخ مرمر تنها محمد علی فروغی نخستوزیر و شکوهالملک حاضر بودند. کاروان شاه را 6 اتومبیل تشکیل میداد. اولی را خود او سوار شد. سه اتومبیل هم به اثاثیه اختصاص یافت و دو اتومبیل نیز اسکورت میکردند.
آخرین گفتوگوهای رضا شاه با فروغی و قبل از سوار شدن یک بار درخانه او اتفاق افتاد و یک بار روز 25 شهریور در دربار. در خانه قولی بود که دوباره گرفت و در دربار یک توصیه که بر آن تأکید داشت.
قولی که از فروغی گرفت این بود: محمدرضا، شاه شود و نقشه دیگری در کار نباشد. بعد با اشاره به نوه فروغی - که آن موقع دختر بچهای پنجشش ساله و نزد پدربزرگ بسیار عزیز بود و داشت جامه او را مرتب میکرد- گفت: به جان او قسم بخورید و فروغی دو بار گفت: به جان نیکی، به جان نیکی. رضاشاه این قسم را که شنید آسوده خاطر شد و در اتومبیل نشست و رفت. اصرار او ناشی از این نگرانی بود که انگلیسیها یا فروغی او را فریب داده باشند و نه تنها محمدرضای جوان بر تخت سلطنت ننشیند که روسها تهران را اشغال و ولیعهد را دستگیر کنند یا فروغی اعلام جمهوری کند و خود رییس جمهوری شود. (خود رضاشاه نیز در ابتدا سودای جمهوری و ریاست بر آن را داشت و پادشاهی و آداب و رسوم آن را دوست نمیداشت و نمیخواست در ادامه شاهان قاجار توصیف شود و اگر با مخالفت روحانیون رو به رو نمی شد میخواست اعلام جمهوری کند. در آن موقع در ذهن روحانیون جمهوریت هیچ نسبتی با دیانت نداشت و الگوی او هم مصطفی کمال پاشا یا آتاتورک در ترکیه بود).
ذکاء الملک اما دوباره تأکید کرد نه انگلیسها صحنه و تهران را به روسها خواهند سپرد و نه او خیانت خواهد کرد. بیمار است و نه به ریاست جمهوری که به پایان عمر میندیشد. توصیه رضاشاه هم جالب بود: «به هر قیمت مجلس را نگه دارید و گرنه تهران هرج و مرج میشود».
انگار تازه رضا شاه دریافته بود پارلمان میتواند چه نقش بی بدیلی داشته باشد. او که امثال سید حسن مدرس و دکتر محمد مصدق را ادامه نمایندگی بازداشته و یکی را به تبعید فرستاده و همان جا جان او را هم ستانده و دیگری را به حبس انداخته و مجلس را با دخالتهای گسترده از اعتبار و نفوذ انداخته بود تازه می فهمید که مجلس میتواند چه جایگاه یگانهای داشته باشد و چیست و قوام مُلک تنها به شاه نیست.
هم قول را گرفت و هم آخرین توصیه را گفت و رفت. روس ها داشتند می آمدند و رضا شاه داشت میرفت . هنوز از استعفای او کسی خبر نداشت. استعفایی با دست خط فروغی و امضای رضاشاه.
وقتی رضاشاه رفت فروغی وارد دربار شد و تا محمدرضای جوان را دید تبریک گفت. تازه دیگران دریافتند قصه چیست و به ولیعهد دیروز که ناگاه در وسط معرکه میخواست شاه شود خبر داد فردا – 26 شهریور- در مجلس شورای ملی سوگند یاد می کنید ولی بعد صلاح ندیدند تا فردا صبر کنند و همان روز جلسه فوقالعاده تشکیل شد. فروغی ناخوش احوال بود و کار امروز را به فردا نمیانداخت.
روسها در راه بودند و از قشونی که رضاشاه طی 20 سال وزارت جنگ و رییس الوزرایی و سلطنت تقویت و تجهیز کرده بود هیچ کاری برنیامد. چه، طی سه روز – 3 تا 6 شهریور- فروپاشیدند و مردم هم تنها تماشا میکردند و شگفتآورتر این که سربازان سربازخانهها را تخلیه کردند و رفتند.
این نکته هم اهمیت دارد که هر چند رضاشاه روز سوم شهریور 1320 تظاهر میکرد از حمله روسها غافلگیر شده اما اتفاقا مرد سیاست و جنگ بود و پیشبینی کرده بود واگر نمیکرد در تیرماه دستور نداده بود در شمال و در نقاطی مینگذاری شود تا روسها نتوانند وارد شوند و مینهایی هم کاشتند. البته خیلی زود دریافت این کار تنها آنها را جریتر میکند و مقاومتی هم در داخل درنمی گیرد.
صبح 25 شهریور 1320 رضاشاه از تهران به سمت اصفهان حرکت کرد تا بعد از توقف در اصفهان و خلاص شدن از دست روس ها به کرمان و بندرعباس برود تا از آنجا با کشتی او را به هند منتقل کنند و در این پروسه سه بار تحقیر شد:
بار اول هنگامی که او را در اصفهان نگاه داشتند و از او خواستند املاک خود را مصالحه کند. همان املاکی که منشاء بخشی از نارضایتیها شده بود. قوامالملک شیرازی و دکتر محمد سجادی به اصفهان رفتند و املاک به نام محمدرضا شد. [شاه جوان البته اندک زمانی بعد املاک را به اموال عمومی بازگرداند چون میدانست هم روز واقعه به کار نمیآید و هم او را ادامه دهنده راه پدر در تملک املاک نشان میدهد. 12 سال بعد هم که از کشور گریخت مال چندانی با خود نتوانست ببرد و معلوم است که طی 12 سال اول که هنوز دیکتاتور نشده بود مالی نیندوخت و ثروتاندوزی مربوط به بعد از کودتای 28 مرداد 1332 است. در سال های 27 و 28 هم بانک عمران ماموریت یافت تا بخش باقیمانده از املاک نیز به زارعین بازگردانده شود].
تحقیر دوم هنگامی بود که چمدانهای او را تفتیش کردند تا مبادا جواهرات سلطنتی را با خود برده باشد و شایعاتی درباره محتوای آنها درگرفت. آن چنان که چهرهاش گواهی میداد هیچگاه چنین احساس تحقیر نکرده بود حتی در ایام تنگدستی جوانی و قزاقی.
تحقیر سوم هم هنگامی بود که دریافت قرار نیست به هند بروند. هم هند مستعمره بریتانیا بود و هم آفریقای جنوبی و به جای هند او را به جزیره موریس بردند و نهایت کاری که پادشاه ایران بعدتر توانست انجام دهد انتقال پدر به ژوهانسبورگ بود و نه تنها نتوانست او را به کشور بازگرداند که انتقال پیکر بیجان او هم سالها بعد انجام پذیرفت. هر چند که همواره این شایعه شنیده میشد که انتقال جسد صوری بوده و بعدها احتمالا آورده شد. جسد رضاشاه آن قدر معما شد که در سال 1357 هم باز شایعه درگرفت که به خارج منتقل شده و چند سال قبل هم دوباره به خاطر ماجرای مومیایی بحث جسد تازه شد.
می توان 25 شهریور را روز جِستن رضاشاه از دست روسها دانست ولو همان روز فروغی به شاه تبریک گفته باشد و در عین این که یادآور آغاز دوران محمد رضا بود از پایان متفاوت و استعفای اجباری و تبعید پدر او نیز حکایت میکرد.
آغازین روز شاهی او را اما باید 26 شهریور دانست. انتقال سلطنت، سیمای ایران را از یک کشور اشغال شده و فاقد حکومت به دولتی تغییر داد که با تدبیر فروغی از بیطرفی هم خارج شد و پل پیروزی لقب گرفت و همانی شد که روزولت در تلگراف خود به رضاشاه خواسته بود. همکاری برای مقابله با هیتلر. وقتی انگلستان و اتحاد شوروی با تمام اختلافات متحد شده بودند ایران چرا سیاست خود را تغییر ندهد؟
این اشاره هم خالی از لطف نیست که نامگذاری میدانی در تهران به نام 25 شهریور نشان می داد جنبه شیرین ماجرا برای محمد رضاشاه مهمتر بوده تا خروج تحقیر آمیز پدر از کشور.
با پیروزی انقلاب ضد سلطنتی نام این میدان به «رضاییها» تغییر کرد تا یادآور 4 عضو یک خانواده از سازمان مجاهدین خلق باشد که در رژیم شاه کشته شده بودند. نام جدید اما تنها 30 ماه دوام آورد چرا که وقتی این سازمان رو در روی جمهوری اسلامی قرار گرفت و منافقین خوانده شد و در پی آن نیز حادثه 7 تیر 60 رقم خورد نام میدان هم به 7 تیر تغییر یافت (همچنان که نام بیمارستان قلب مهدی رضایی دو ماه بعد به شهید رجایی. همان بیمارستانی که امام خمینی در سربرگ آن حکم ریاست جمهوری ابوالحسن بنیصدر را امضا کرد.)
حالا هر چند دیگر میدانی به نام 25 شهریور در تهران و هیچ جای دیگر ایران نیست اما از این روز نمیتوان یاد نکرد زیرا 80 سال قبل را فرایاد میآورد که شاه ایران آشفته و سراسیمه چارهای جز ترک کشور ندید. هر چند که دیگر همچون گذشته محمد علی فروغی در مظان اتهام نمینشیند چرا که ابتکار او ولو با صورت انتقال سلطنت از پدر به پسر استقلال ایران را تضمین کرد و از زیر چکمه روسها که تا قزوین آمده بودند بیرون آورد.