رادیو زمانه ،پریسا محمدی: حالا که آخوندها همچنان سفت به قدرت چسبیدهاند، به این موضوع هم فکر کنیم: آیا ممکن است یک روز ولی فقیه و دستگاه ولایی بیدار شوند و ببینند مردم گذاشتهاند و رفتهاند؟
«روزی از خواب بیدار شیم و ببینیم آخوندها رفتن»، یا «صبحی که جمهوری اسلامی دیگه نباشه»، و جملههایی از این دست را بارها در شبکههای اجتماعی و فضای عمومی شنیدهایم. جملهای که قرار است مزاح باشد و همزمان کنایه به رویای ممکن بودن یک زندگی دیگر. اما آیا آنها (یعنی اهالی "جمهوری اسلامی" به معنای عمومی کلمه) هم به معکوس این گزاره فکر میکنند: یک روزی جمهوری اسلامی بیدار شود و ببیند مردم نیستند؟
ساختن جامعهای یکدست
پاییز سال ۱۳۹۸ بود. در روزهای بیحوصلگی و کارمندی، فکر کردم بد نیست چیز تازهای بنویسم، که نه خیلی سخت باشد، نه مهم. داستانی که خودم و اطرافیانم را سرگرم کند. موضوع این بود: «روزی اهلِ جمهوری اسلامی بیدار میشوند و میبینند دیگر کسی جز خودشان در این جغرافیا نفس نمیکشد.»
«هشت و چهل پنج دقیقه جمعه صبح بود که کاظم ذوالفقاری، یک پلیس معمولی ساکن خیابان شریعتی، با صدای هلیکوپتری که بالای خانهشان میچرخید از خواب بیدار شد. صدایی که وقتی محو شد، به جایش ولولهای مبهم و نامشخص از آدمهای توی خیابون به جا ماند. انگار که درست در همین لحظه کسی مرده باشد، یا حتی بدتر، صداهای داد فریاد. انگار که یک جمعیتی همزمان دیوانه شدهاند و فریاد میزنند.»
«شاید فیلمبرداریه! » بعد فکر کرد «شاید یه آدم مهمی مُرده! ولی کی؟ ». اما نتیجهگیریاش حریف کنجکاویاش نشد و سعی کرد از پشت پنجره به بیرون خم شود تا بیشتر ببیند: «نکنه برای آقا اتفاقی افتاده؟ » هرچند بعید بهنظرش میرسید، اما از تصور رویدادن چنین اتفاقی، قند شیرین اضطراب در دلش آب شد.»
همان موقع از فریادهای خدیجه همسرش متوجه میشود که بچههایشان نیستند؛ غیب شدهاند. از اینجا داستان تلاشیست برای تصور اینکه اینها در چنین موقعیتی به چه فکر میکند و چه رفتاری انجام میدهند؟
«با سرعت کف خانه را با دو سه گام بلند طی کرد و خودش را به راهرو رساند. خدیجه هم هراسان پشتش میدوید. در را باز کرد، و دو قدم از پله بیرون آمد. هیچ صدایی در راهرو شنیده نمیشد. در ذهنش آخرین تصویر جلوی در را مرور کرد. «پنج آخوند توی خیابان، کنار هم، شاید چهارتا بودند، فریادهای آدمها...» به سرعت داخل برگشت و دو سه دور دور خودش چرخید.
خدیجه موبایلش را نشان داد و با گریه گفت: «هیچ کس تلفن رو جواب نمیده، تو رو خدا یه کاری بکن، دارم سکته میکنم».»
سعی میکنند با پلیس تماس بگیرند اما موفق نمیشوند. هیچکدام از همکارانش جواب تلفن نمیدهند. نهایتا برادر بزرگ کاظم که یک روحانی است تلفن را جواب میدهد. او که از دستپاچگی کاظم عصبانی شده است، دستور میدهد که هر دو به خانه آنها بروند.
خیابان وحشیانه شلوغ است؛ از مردهایی که سر چهارراهها و کوچه تجمع کردند و گاهی مشغول خواندن دعا یا گفتن الله اکبر هستند، لابهلای سروصدای آمبولانس و وسیلههای نقلیه. جوانها دستهدسته با موتور ویراژ میدهند. پلیسها و گارد امنیتی سردرگم دور خود میچرخنند.
«سه مرد در سر چهارراه خیابان سهروردی بهشتی ایستاده بودند. زد روی ترمز و شیشه را داد پایین و همزمان صدای الله اکبر از پشت بام ساختمان شیشهای روبهرو توجهش را جلب کرد.«حتما جنگ شده» با هراس به مردانی که حالا نگاهش میکردند گفت: «سلام، ببخشید حاجآقا شما میدونید چه خبره شده؟ »
مرد با ظاهر آراسته و سرتاسر سیاه، با ریش حنایی بلندش با آرامش گفت: «سلام علیکم. والله نمیدانیم هنوز، از صبح بعضی از آدمها نیستند. ما هم داریم بحث میکنیم چه خبر است، شما هم بیاید بحث کنید.» و بازوهایش را به حالت خوشآمد باز کرد. همزمان که همراهانش نیمنگاهی به داخل ماشین میانداختند. مرد ادامه داد: «ایشان همسرتان هستند؟ »
همان موقع ناگهان موتورسوارانی با پرچمهای سیاه و سبز با سرعت از کنارشان گذشتند و حتی محکم به مردی که درحال حرف زدن بود زدند و او را چند قدیمی روی زمین با خودشان کشیدند.
وقتی فصل اول را تمام میکردم دو سوال مهم ذهنم را مشغول کرده بود.
اول اینکه مردم چطور غیب شدند؟ دوم اینکه چه کسانی «مردم» هستند و چه کسانی «غیرمردم»؟
با دومی شروع کنیم؛ کلمه «مردم» هیچ گاه از دهان سیاستمدارها، ورزشکارها، هنرمندها، سلبریتیها و اینفلوئنسرها نمیافتد. اما وقتی آنها از «مردم» حرف میزنند، عموما اشارهشان به بخش خاصی از ساکنین زمین است، که علایق، عادتها، افکار و سبکزندگی خاصی دارند. شما ممکن است در طول یک روز دهها بار در کلام آنها جز مردم باشید یا خارج از آن. بهطور مثال، وقتی علی خامنهای از کلمه مردم استفاده میکند، اشارهاش به «وفاداران به نظام و ولایت فقیه» است. به همین نسبت سلبریتیها مردم را مخاطبان و طرفداران خودشان میدانند. اما آیا اساسا این کلمه میتواند دلالت دیگری داشته باشد؟
بازماندگانی که در این داستان «غیرمردم» فرض شدند، کسانی هستند که به نوعی با سرمایههای فرهنگی و اقتصادی دولت و نهادهای موازی در پیوند قرار دارند.
اما این تقسیم بندی هم ابهامها و اشکالهای خاص خودش را دارد. مثلا تکلیف کارمندان دولتی و شرکتهای نیمهخصوصی چیست؟ یا خانوادههای کسانی که به نوعی «اهالی جمهوری اسلامی» به حساب میآیند. بهترین راه مواجه با این ابهام بود: انتخاب شخصیتهای داستان از همین گروه خاکستری انتخاب شدند؛ یک پلیس معمولیِ معمولیِ افسرده که سالها پشتمیز نشین بوده است. کسی که نه توانایی این را دارد که خارج از پروپاگاندای جاری در فضا نفس بکشد، و نه جوابهای کلیشهای مربوط به بحرانها و فجایع قانعاش میکنند. مردم کجا رفتند؟ هرچند که یک روز صبح بیدار میشوی و میبینی بخشی از جمعیت غیب شدهاند، اما باید بدانی که آنها طی سالها و در خلال حوادث گوناگونی نیست و ناپدید شدهاند: بیماری، تشنگی، فقر، تصادفهای جادهای، سرکوب و… وقتی ابعاد فاجعه دامن خود فاجعهساز (و یا همراهانش) را میگیرد چه واکنشی نشان میدهند؟
و وقتی مردم مثل برگ به زمین میریزند
کمی بعد از شروع این داستان آبان ماه ۹۸ از راه رسید و ماجراهایی که دیگر نیازی به توضیح ندارند. ده روز سیاه و خونین آبان با هزاران کشته و زخمی گذشت؛ کمی بعد کشته شدن ۵۶ نفر و زخمی شدن صدها در مراسم ختم قاسم سلیمانی در کرمان، و به فاصله یک روز بعد از آن شلیک پدافند هوایی سپاه به هواپیمای اوکراینی و کشته شدن تمامی ۱۷۶ نفر مسافران و خدمه. [بعدها با مقایسه آمار فوتیهای رسمی ثبت احوال در ماههای آبان و آذر هفت هزار و پانصد نفر بیشتر از روال طبیعی، فوت شدهاند]
کمتر از دو ماه بعد، پیدایش ویروس کرونا در ووهان چین خبرساز شد و این فکر که ترکیب کرونا و جمهوری اسلامی چقدر خطرناک خواهد بود، اضطرابی را به جان جمعیتها انداخت. در دوسال گذشته بنا به آمارهای دولتی بیش از ۸۰ هزار نفر با کرونا جان باختند و وزارت بهداشت لاکپشتوار و به آرامی سیاست واکسیناسیون را اجرا میکند.
فروردین ۱۳۹۹ مثل گذشته سیل بخشهای وسیع استانهای جنوبی ایران را در بر گرفت. زلزله، سیل و بیماری و بیآبی و سیاستهای مدیریت بحران یکی پس از دیگری زندگیها را تخریب میکردند و خسارتهایی غیرقابل جبران برجای گذاشتند. حالا در تابستان ۱۴۰۰ سیل و بیآبی در استانهای جنوبی با یکدیگر رقابت میکنند. مردم در شهرهای مختلف در اعتراض به بیآبی در استانهای جنوبی، و همزمان اشاره به دهها بحران دیگر شعار مرگ بر دیکتاتور میدهند و نیروهای امنیتی به جمعیتهای معترض حمله میکنند. عوارض بیتوجهی به تبعات ریلگذاریهای توسعهمحور حالا در نابودی تالابها و رودخانههاست. رودخانه کارون و تالاب گاوخونی و هورالعظیم فقط مشت نمونه خروار هستند. گویا تازه اول راه هستیم. آدمها چون برگ پاییزی دسته دسته به زمین میریزند و تلف میشوند، و فریاد بازماندگان به هیچکجا نمیرسد.
گمانهزنی پیشگویی آینده نیست
بعید است هیچ داستاننویسی، خصوصا با گرایشهای ژانری (یا گمانهزنانه) خودش را از سنخ پیشگویان بداند. گمانهزنی در ادبیات آیندهنگر، ارتباطی به پیشگویی آینده ندارد و چیزی فراتر از آن است.اما چه میشود که واقعیت از گمانهزنیها پیشی میگیرد؟ احتمالا بخشی از آن تصادف است و شاید بخشی مربوط به ناامیدی سیاهی که بر ذهن آدمی مستولی میشود. اینطور است که یوگنی زامیاتین نویسنده روس در اوایل قرن بیستم داستان «ما» را مینویسد و آیندهای تاریک میسازد از سیطره یک حکومت تکحزبی در شوروی. یا جورج اورول و هاکسلی در «۱۹۸۴» و «دنیای قشنگ نو» هرکدام وجه خاصی از زندگی امروزشان را به عنوان سویهای پلید و مخاطرهآمیز در تصوراتشان از آینده منعکس میکنند. آنطور که «اورسولا لو گویین» نویسنده داستانهای علمیتخیلی در مقدمه کتاب «The Left Hand of Darkness» میگوید، کار داستاننویسان پیشگویی نیست بلکه تلاش برای تصور کردن حقیقتی دیگر است.
«اداره هواشناسی به شما میگوید که هوای سهشنبه بعدی چطور خواهد بود، و شرکت رند (Rand Corporation) به شما میگوید که در قرن بیست و یکم چه خواهد شد. من پیشنهاد نمیدهم که برای گرفتن چنین اطلاعاتی به داستاننویسان مراجعه کنید. این هیچ ارتباطی به کار آنها ندارد. تمام کاری که آنها میکنند تلاشی است برای اینکه بگویند خودشان چگونهاند -یا شما چگونه هستید-، یا چه خبر است، هوا امروز چطور است؟ همه آنچه آنان میتوانند به شما بگویند آنی است که [خودشان] دیده و شنیدهاند. در زمانهشان در این جهان: که یکسوم آن در خواب و رویا بودهاند و یک سوم دیگر مشغول دروغ بافتن.» (لو گویین، دست چپ تاریکی)
بله گمانهزنی مسیر چندان امنی نیست برای نشان دادن آینده. اما گویا تنها راهی است که میتوان شیوههای ممکن زیستن را تصور کند. این شیوههای زیستن خواه ناخواه وجوه خاصی از زندگی امروز را برجسته میکند. اینکه بعضی از داستانها پیشگویانه به نظر میآیند دقیقا به دلیل محدودیت ذهن نویسنده است. وگرنه واقعیت را به هزار شکل ممکن میتوان تصور کرد.
«حقیقت علیه جهان! بله. قطعا. داستاننویسان، حداقل در شجاعترین لحظاتشان، به حقیقت رو میآورند؛ تا آن را بشناسند، از آن بگویند و به آن خدمت کنند. ولی آنها به روشی نامتعارف و عجیب به سراغش میروند؛ با ابداع آدمها، فضاها و رویدادهایی که هرگز اتفاق نیفتاده است و نخواهد افتاد، و ساخت جزئیاتی دقیق و طولانی، با درگیر کردن احساسات. وقتی کار ساختن این مجموعه دروغ پایان یافت میگویند؛ بفرمایید! این حقیقت است.» (همان)
مهاجرت
سهم مهاجرت در کاهش جمعیت و ناپدید شدن «مردم» چقدر خواهد بود؟
۶ تیر ماه ۱۴۰۰ طرح موسوم به «صیانت از حقوق فردی» در مجلس به کمیسیون تخصصی مربوطه ارجاع داده شد. این طرح که تلاشی است برای محدودیت و حتی قطع ارتباط با اینترنت جهانی نگرانیهای گستردهای را در فضای عمومی به وجود آورد. بلافاصله جستجوی کلمه «مهاجرت» در گوگل در ساعات اخیر به شدت رشد کرد و از میانگین حدود ۵۰ به ۱۰۰ رسیده است و در روز پنجشنبه ۷۰۰ درصد افزایش یافت. جستوجوی عبارات «مهاجرت به ترکیه»، «مهاجرت به کانادا» و... نیز افزایش مشابهی پیدا کردند. روشن است که چنانچه این طرح حتی با جرح و تعدیل در مسیر اجرایی شدن قرار بگیرد، مهاجرت به شیوههای مختلف افزایش شدیدی پیدا خواهد کرد. این تنها یکی از دلایل افزایش مهاجرت است. با این حساب، چنانچه همین مسیر را برویم، تکلیف بخشی از مردم ناپدید شده در داستان مشخص میشود.
وقتی داستان را برای یکی از دوستانم میخوندم، یک انتقاد به جا داشت. او فکر میکرد «مردم» در این داستان هیچ عاملیتی ندارند و کاملا منفعل هستند. این مسئله را ناشی از معنای امروزی کلمه مهاجرت میدانست. میگفت باید به جای آن از رویکرد «هجرتی» به همان معنایی که متون کهن به کار میرفته استفاده کرد. محمد، پیامبر مسلمانان از مکه به شعب ابوطالب فرار نمیکرد. او و همراهانش میروند که قویتر شوند و روزی بازگردند. مثل فعالان سیاسی و هنرمندانی که در دهههای چهل و پنجاه شمسی از ایران به اروپا و آمریکا هجرت میکردند. این رفتنها همیشه دلیلی بود برای فعالیت سیاسی با چشمانداز بازگشت. پس باید پرسید آیا حداقل بخشی از ناپدیدشدگان روزی باز خواهند گشت؟
به سوی یک جامعه یکدست: احمقانه، ولی ممکن
حالا نزدیک به دو سال از اولین باری که به ماجرای ناپدید شدن مردم فکر کردم میگذرد. روزی نیست که به این موضوع فکر نکنم. هر قانونی که در مجلس تصویب میشود ذهنم را به سمت این داستان احمقانه میبرد. اما مهمترین دلیل برگشتن به این مسئله جدیتر شدن بحث «افزایش فرزندآوری» از سوی اهالی جمهوری اسلامی در سال ۱۴۰۰ بود.
سالهاست که نهادهای دولتی و سازمانهای موازی در رسانههایشان در خصوص ضرورت «افزایش فرزندآوری» از سوی «وفاداران به نظام و رهبری» سخن میگویند. هیچگاه اما مانند سال ۱۴۰۰ این مسئله در این ابعاد مورد بحث قرار نگرفته بود. امسال تقریبا تمامی تیریبونها و رسانههای دفاتر تبلیغات اسلامی در سراسر کشور در خصوص ضرورت افزایش باروری سخن میگویند. علاوه بر افزایش انواع طرحهای تشویقی، صحبت از این است که این مسئله وارد هیئتها و مراسمهای مختلف مذهبی شود. رونمایی از اپلیکیشن «همدم» در حضور رئیس مجلس شورای اسلامی یکی از نمودهای دیگر ورود جدی اهالی نظام به سیاستهای «فرزندآوری» بود. طبق این سیاست افراد «مومن» و «وفادار به نظام و رهبری» باید بکوشند تا جمعیت خودشان را افزایش دهند. همزمان با اینکه آشکار است کشته شدن «مخالفان نظام» و «رهبری» در خیابانها و زندانها، یا فوت شدن سالمندان در بیمارستانها و حتی مردمان روستاهای جنوبی ایران به هیچ عنوان دغدغه و مسئله اصلی نظام نیست، تلاش برای افزایش جمعیت خودیها عجیب به نظر نمیرسد. گویا در این کشور افرادی هستند که رویای به وجود آوردن یک کشور یکدست را دارند که در آن همه جمعیت در آن «خودی» تلقی میشوند، و خبری از آدمهایی با عادتها، سلیقهها، فکر و سبک زندگی متفاوتی نیست. اینکه این فکر احمقانه است شکی در آن نیست، اما اینکه کسانی در راستای چنین فکر احمقانهای تلاش کنند میتواند باورپذیر باشد.