نظامالدین میثاقی ؛ پزشک بهایی ایرانیایران وایر :نظامالدین میثاقی هنوز سه سال نداشتم که انقلاب شد. اولین خاطرههای کودکی من از انقلاب به صورت سیاه و سفید در ذهنم نقش بستهاند. یادم میآید که وقتی در شب خیابانها شلوغ بودند و حکومت نظامی حاکم بود، چراغها را در خانه خاموش میکردیم که توجه به خانه جلب نشود. پدرم یک لامپ تهیه کرده بود که با دوشاخهای، مستقیم به پریز برق وصل میشد. دور آن لامپ، یک جعبه مقوایی کوچک بود و نور بسیار کمی در اتاق میتابید. در اتاق کم نور، رنگها دیده نمیشوند. شاید برای همین است که همه چیز سیاه و سفید برای من ثبت شدهاند. یادم هست که من و خواهرم دور آن نور کم مسدود شده پروانهوار مینشستیم. مادرم نگران، روی مبل نشسته بود و پدرم از پشت پرده کوچه را زیر نظر داشت. هوا سنگین بود و کودک بودن در آن زمان در ایران برای همه کودکان سخت بود.
خانه ما نزدیک «میدان ولیعصر» بود. در همسایگی ما چند خانواده بهایی زندگی میکردند که کودکان همسن من داشتند. از پنج سالگی، این خانوادهها هر جمعه صبح بچهها را دور هم جمع میکردند و برایشان کلاس «درس اخلاق» برگزار میکردند. معلم درس اخلاق ما یکی از جوانان بهایی بود که نام او را در این نوشته «رزیتا» میگذارم. او یک دختر جوان هنرمند مهربان بود که پیانو مینواخت، خوش صحبت بود، داستانها را به زیبایی و وقار تعریف میکرد، همیشه لبخند بر لب داشت و با وجود شیطنت ما، همیشه بردباری نشان میداد. با آن که در همان سالها پدر رزیتا به دلیل بهایی بودن در زندان بود و خودش هم از تحصیلات دانشگاهی محروم شده بود، همیشه آرام و خوشرو بود. در آن فضای جنگ و حجاب اجباری و حرام بودن موسیقی، به خانهاش رفتن، او را بیحجاب دیدن، با پسران و دختران همسن خود معاشرت کردن، آواز خواندن و به پیانوی وی گوش فرا دادن برای ما کودکان هم تازگی داشت و هم حاکی از فرهنگ متفاوت ما از فضای عمومی و جو حاکم بود. در این کلاسهای درس اخلاق، از نوشتههای بهایی هم میخواندیم و گاهی آنها را به صورت شعر و با صوت حفظ میکردیم. تکلیف ما گاهی آن بود که برای هفته بعد آنچه را که حفظ کرده بودیم، در کلاس بخوانیم.
در سن پنج سالگی من هنوز توانایی خواندن نداشتم. برای همین برای حفظ کردن باید از پدر یا مادرم کمک میگرفتم. یک بار قرار بود یکی از «کلمات مکنونه» به نام «ای پسر انصاف» را حفظ کنیم و هفته آینده در درس اخلاق بخوانیم. مادرم بارها با من نشست و جملات آن را تکرار کرد: «ای پسر انصاف! کدام عاشق که جز در وطن معشوق محل گیرد و کدام طالب که بی مطلوب راحت جوید...» من هم که به گمانم اختلال بیش فعالی و کمبود توجه داشتم، عاشق و طالب و معشوق و مطلوب را در هم میآمیختم و یاد نمیگرفتم. مادرم گفت: «فردا درس اخلاقه و تو درس رو یاد نگرفتهای. حالا به رزیتا چی میگی؟» من هم گفتم: «بهش میگم مامانم بهم یادم نداد!» مادرم بسیار ناراحت شد و اتاق را ترک کرد. مادرم پزشک اطفال بود. فکر کرد شاید من ناتوانی یادگیری داشته باشم. سالها بعد دانستم که در آن زمان مادرم این نگرانی را با پدرم در میان گذاشته بود و آنها تصمیم گرفته بودند برای آماده کردن من برای کلاس اول، پدرم کتابها را تهیه و خواندن و نوشتن را با من کار کند که سال بعد من از هم سنهای خود عقب نمانم.
مهرماه سال ۱۳۶۱، وقت رفتن به کلاس اول فرا رسید. نزدیکترین مدرسه به خانه ما، «دبستان ابریشمی» بود و من در آنجا ثبتنام شدم که بتوانم پیاده به مدرسه بروم و برگردم. این دبستانِ جامعه یهودیها بود اما ثبتنام در آن برای همه آزاد بود. روی دیوار بیرون مدرسه با خط نستعلیق خوش شعار «اسرائیل باید از بین برود» دیده میشد. کادر دبستان هم مسلمان بودند؛ از جمله مدیر مدرسه، آقای «تعالی» که ریشش انبوه بود و رواداری او محدود. آقای تعالی که از فرم ثبتنام من فهمیده بود از خانواده بهایی هستم، تصمیم به ارشاد من گرفت و هر چند وقت یک بار مرا به اتاق خود فرا میخواند، در را میبست، از عشق خود به ائمه اطهار میگفت و از پوچی باورها و کتابهای بهایی میگفت. در یکی از این نشستهای بین من کودک و آن مرد کودکآزار، بر آن شدم که یکی از نوشتههای بهایی را برای او از حفظ بخوانم که با واژهها و نصوص بهایی آشنایش کنم تا شاید متقاعد شود که این واژهها زیبا هستند و متوجه «اشتباه» خود بشود. به یک باره چشمانم را بستم، دست به سینه نشستم، به او هم گفتم که به احترام پا روی پا نیاندازد و دست به سینه در سکوت بنشیند. آن گاه برایش مناجاتی طولانی به عربی خواندم که آغازش چنین بود: «رَبَنا وَ مَلاذنا، ازل کُروبَنا ببزوغ شمسِ وعدکالکریم و خَفِفِ هُمومَنا بنزولَ مَلائکة نصرک المُبین و اَنِر اَبصارنا بمُشاهدة آیاتِ اَمرکِ العظیم. رَبنا اَفرِغ علینا صبراً من لدنک. ربنا اَفتَح علی وُجوهَنا ابواب السعادة والرخاء...»
پس از پایان مناجات و چند لحظه سکوت، چشمانم را که باز کردم، دیدم که آقای مدیر برافروخته است. او به من گفت: «کی این جملهها رو به تو یاد داده؟» گفتم: «رزیتا، معلم درس اخلاقم.»
با ناباوری و صدای بلند گفت: «درس اخلاق یعنی چی؟»
گفتم: «جاییه که در اون جا اخلاق بهایی یاد میگیریم.»
خشمگینتر پرسید: «آخه بهایی یعنی چی؟» من هم بی درنگ گفتم: «بهایی یعنی جامع جمیع کمالات انسانی!»
آقای مدیر به من گفت که میخواهد با رزیتا آشنا شود و نام خانوادگی و آدرس او را از من خواست. من هم گفتم من آدرس او را بلد نیستم اما خانهاش را که نزدیک است، نظری بلدم. از میز خود بلند شد، دست مرا گرفت و گفت: «بریم!» من و آقای تعالی داشتیم دست در دست از مدرسه بیرون میرفتیم که به ناگهان پدرم را در کوچه مدرسه دیدیم. پدرم شگفتزده پرسید: «شما کجا میروید؟» آقای تعالی هم گفت: «شخصی به نام رزیتا به پسر شما مزخرف یاد داده. می رویم که با او صحبت کنیم.»
پدرم بر حسب اتفاق آن روز به دنبال من آمده بود چون من همیشه پیاده به خانه باز میگشتم. پدر من را به خانه فرستاد و با آقای مدیر به دفتر او رفتند. او را متقاعد کرد که سرزده به خانه رزیتا رفتن صلاح نیست.
آقای تعالی به پدر گفته بود: «من حریف زبان دراز پسر شما نمیشوم!» پدر هم گفته بود: «اگر پسر شش ساله من را حریف نمیشوید، حتما در گفتوگو با من هم کم خواهید آورد. زورتان را به بچه نرسانید. تفتیش عقاید بر اساس قانون اساسی ممنوع است. شما نپرسید و او هم چیزی نخواهد گفت.»
پدر به خانه برگشت و مرا هم سرزنش کرد که نباید نام رزیتا را برای افراد «مغرضی» چون آقای تعالی میآوردم و با او دهان به دهان می شدم و یا دست در دست او میدادم.
آن سال تحصیلی به پایان رسید و من شاید به خاطر آمادگی با پیشینه پیش آموزشی کلاس اول با پدرم، هر سه ثلث معدل ۲۰ آوردم و شاگرد اول کل دبستان ابریشمی شدم. وقتی مادرم در خرداد به مدرسه رفت که مرا برای سال دوم ثبتنام کند، او را به اتاق آقای تعالی ارجاع دادند. آقای تعالی با بی احترامی و با امتناع از چشم در چشم شدن با مادرم، به او گفته بود که مرا ثبتنام نخواهد کرد. مادرم هم گفته بود: «پروندهاش را بدید که من جای دیگه او رو ثبت نام کنم.»
آقای تعالی نیشخندی زده و پرونده مرا از کشوی خود درآورده و سپس آن را با خشم پاره کرده و گفته بود: «در ایران نخواهم گذاشت که پسر شما درس بخواند.»
مادرم در نهایت ناباوری به او گفته بود: «آقای تعالی! این حرفها از دهان شما بزرگتره.» بعد اتاق را با صدای لرزان و غم ترک کرده بود. رییس آموزش و پرورش منطقه شش تهران در آن دوران آقای «خوش نویسان» بود. مراجعه به دفتر او هم کاری از کار پیش نبرد و بی احترامی و «نجس» و «جاسوس» خواندن پدرم باعث شد که پدر هم پس از گفتوگوی ناخوشایند، اتاق رییس را ترک کند. در همان زمان کاشف به عمل آمد که بخشنامهای محرمانه به تمامی مدرسههای منطقه شش فرستاده شده است که دانش آموزان بهایی، آدرسهای خانه و نام والدینشان را شناسایی کنند، به دولت گزارش دهند و از ثبت نام آنها خودداری کنند.
در آن روزهای سخت بلاتکلیفی و نگرانی، مادرم در مطب خصوصی خود بود که پدر یکی از بیماران او متوجه حال نابسامان مادر شد. از او پرسید که چه شده است و شنید که نه تنها در منطقه شش هیچ دانشآموز بهایی ثبتنام نمیشود بلکه او هیچ راهی برای اثبات اتمام کلاس اول پسرش ندارد و پروندهاش پاره شده است. آن پدر دلسوز به مادرم گفت که یکی از بستگانش در منطقه دو تهران مدیر دبستان است و پیشنهاد کرد مادرم با او برای پیدا کردن راهکار، مشورت کند.
روز بعد مادرم خود را در دفتر آقای «برنجیان»، مدیر مدرسه «شهید محمد باقر صدر» در «گیشا» یافت. آقای برنجیان یک مرد دلسوز و فهمیده بود که داستان را به گوش جان شنید و ابراز تأسف کرد. او گفت با این که نمیتواند پرونده اتمام کلاس اول برای من صادر کند، حاضر است اگر من در تابستان کلاس دوم را بخوانم، از من امتحان بگیرد و در صورت قبولی، در شهریور مرا در دبستان خود در کلاس سوم بپذیرد. خانواده پس از پرسوجو، خانم «زیبا فرهند» را پیدا کردند که خود پیش از انقلاب معلم بود و به دلیل بهایی بودن، بیکار شده بود. همسر او را هم پس از انقلاب به همان دلیل بهایی بودن اعدام کرده بودند. همه روزهای تابستان ۱۳۶۲ را با خانم فرهند گذراندم و مشق نوشتم و تکلیف تحویل او دادم تا این که در شهریور به گیشا رفتم و در دو روز امتحان کلاس دوم را دادم. امتحان را قبول شدم و تنها پرسشی را که نمیدانستم، تعداد رکعتهای نماز در روز بود. پس از این جهش اجباری، به همت آن مرد بزرگ مو جو گندمی، آقای برنجیان، در مهرماه ۱۳۶۲ کلاس سوم را به دور از خانه در منطقهای دیگر شروع کردم و خیال خام آقای تعالی به تحقق نپیوست. از نظر قانون آموزش و پرورش، جهش کردن تنها در همان مدرسهای میسر است که دانشآموز در آن ثبتنام شده باشد. آقای برنجیان به نام حق دسترسی هر شهروند ایرانی به آموزش و پرورش، این مسوولیت را به جان خرید و مرا به دبستانش راه داد.
سالها بعد چنین اتفاقی دوباره تکرار شد. من که شاگرد اول کلاس ۴/۳ ریاضی دبیرستان «لالههای انقلاب» بودم، از تحصیلات دانشگاهی محروم شدم و کارت کنکور برایم صادر نشد. من کشور را ترک کردم و مراتب تحصیل را در امریکا گذراندم و پزشک شدم. من پزشکی شدم که تا به امروز هیچ مدرکی دال بر گذراندن کلاس اول دبستان ندارم. شاید یکی از انگیزههای موفقیت من این بود که به امثال آقای تعالی ثابت کنم حق تحصیل در دست او نیست که از دیگری بگیرد. این چند خط را هم نوشتم که بگویم آنچه آقای تعالی کرد، تنها تعصب مذهبی نبود بلکه کودک آزاری بود. او حق نداشت مرا در یک اتاق با درهای بسته نگه دارد، ارعاب کند و سپس دست مرا در دست بگیرد و برای دیگر شهروندانی چون رزیتا ایجاد مزاحمت کند. شایسته است بگویم در مقابل هر آقای تعالی، بسیاری مانند آقای برنجیان از جنس انسانیت هم هستند که با گذشت ۳۹ سال هنوز مهر و بیتعصبی ایشان در قلب من جای دارد.
ایران برای همه ایرانیان است. نابرابری تنها گریبانگیر اقلیتها نیست. همه ایران از تبعیض رنج خواهد برد و آن سرزمین بهترینهایش را از دست خواهد داد. دل من پر میکشد برای روزی که بتوانم در ایران طبابت کنم و با بیماران خود فارسی سخن بگویم. اگر در چنین روزی آقای تعالی بیمار تحت درمان من شد، یقین داشته باشید که به بهترین وجه برای او و خانوادهاش دل خواهم سوزاند و با جان و دل مانند خانواده خود پذیرایش خواهم شد. تعالی و امثال او خود قربانی یک نظام واپسگرا هستند. چرخه تبعیض را همه باید بشکنیم و برنجیانوار دیگران را به چشم بیگانه نبینیم.
+184
رأی دهید
-13
قدیمی ترین ها
جدیدترین ها
بهترین ها
بدترین ها
دیدگاه خوانندگان
۴۴
amirgheryou - تهران، ایران
والا معلمای ما هر روز همینو به ما میگفتن. من مقداری کرمکی و تیکه بنداز بودن و هر معلمی که ادعای تیکه انداختن و سر زبون داشت میشد دشمن من و با بدبختی و واسطه نمره قبولی بهم میدادن. یه دبیر ادبیات داشتیم مثلا یکی از دبیرهای معروف ادبیات تهران بود و با کلی منت تو مدرسه ما درس میداد. خیلی ادعای سر زبون و تیکه انداختن داشت. منم که کرم این چیزا چندبار پوزشو زدم شد دشمن خونی من. هر 3 درس ادبیات منو انداخت و گفته بود یا من باید اخراج بشم یا دیگه اون مدرسه و کلا منطقه 17 (فلاح) در هیچ مدرسه ای درس نمیده. خلاصه مارو تبعید کردن به یه مدرسه دیگه که اون نباشه. البته دعوا هم زیاد میکردم. اما یادتون باشه بچه های شیطون بعدها انسانها خوب و مهربون و باگذشتی میشن . مثل خودم خخخ
42
12
پنجشنبه ۲۰ خرداد ۱۴۰۰ - ۱۶:۴۶
پاسخ شما چیست؟
0%
ارسال پاسخ
۳۹
کیانپور - ونکوور، کانادا
ایران برای همه ایرانیان است. این را به طرفداران نظام پادشاهی بگویید که به خاطر ظلم ٰرژیم وابسته آخوندی بدترین فحش ها را به مسلمانان می دهند و آنان را جاسوس و مزدور می خوانند. در ضمن متاسفم که به بهاییان ظلم شده ولی نباید فریب ظاهر سازی بهاییان را خورد چرا که من در جمعشان بودم و دیدم که عقده حقارت دارند دیدم که از مسلمانان نفرت دارند. دیدم اگر کسی از بریتانیا بد بگوید ناراحت می شوند دیدم که طرفدار اسراییل هستند و خودشان می گویند که ارتباط بهاییان و یهودیان قوی است.
80
20
پنجشنبه ۲۰ خرداد ۱۴۰۰ - ۱۷:۳۵
پاسخ شما چیست؟
0%
ارسال پاسخ
۴۴
الفارد - وردینگ، انگلستان
جناب میثاقی سوای از کودک بودن شما و کودک آزار بودن اون یارو تعالی، بحث، بحث حقوق اولیه بشری است! که از ما دریغ شده! حق انتخاب و آزادی دین و مذهب! حق تحصیل! حق داشتن حریم شخصی و خصوصی! حق آزادی و امنیت شغلی ! و... کودک بودن شما و کودک ازار بودن طرف به کنار! صحبت از جنایت علیه هشتاد میلیون ایرانی است ! . از من و شما که میفهمیم ، تا همون خشک مغزی که تحت پوشش مذهب ابتدایی ترین آزادی های خودش و دیگران رو نقض میکنه! صحبت از جنایت علیه بشریت است. خوشحالم که شما لااقل موفق شدید. به امید آزادی و موفقیت هشتاد میلیون ایرانی!
3
56
پنجشنبه ۲۰ خرداد ۱۴۰۰ - ۲۱:۱۷
پاسخ شما چیست؟
0%
ارسال پاسخ
نظر شما چیست؟
جهت درج دیدگاه خود می بایست در سایت عضو شده و لوگین نمایید.