در من زنی بود که دیگر نیست

 در اتاق محل کارم خبر زیادی از نور نبود. کاغذهای روی میز را دسته‌بندی کردم. برگه‌های یادداشت کوچک صورتی و نارنجی کنار هم. کارهای امروز، کارهای فردا. آن روز باید تا دیروقت می‌ماندم. مسئولی بالا سرم گذاشته بودند که از کار من هیچ نمی‌دانست. تلفن زنگ خورد و رفتم.  در خیابان آفتاب مرداد می‌تابید. پیراهن چروک چهارخانه طوسی تنش بود. شلوار جین آبی روشن. موهای شانه نزده. سایه بلندش را تا کنارسایه‌ام رساند. بدون هیچ مقدمه‌ای پرسید: چرا دیر اومدی؟  از این سؤال تکراری حالم به هم می‌خورد. جواب دادم: سرکارم بودم. باید مرخصی ساعتی می‌گرفتم. مدیر بالا سرم ایستاده بود. گفتم زود بر می‌گردم.حالا هم کارت رو بگو و برو. نگاهم کرد. من، او را دوست می‌داشتم به اندازه تمام باغ‌های سیب روزهای دور. اما نگاهش را نشناختم.

 باد، داغی آسفالت خیابان لخت را به صورتم می‌کوبید. چشم هایم می‌سوخت. مقنعه سیاهم را جلوتر کشیدم. آفتاب بی‌رحمی بود. عطر مردانه‌اش را دوست می‌داشتم وقتی در هوای نمناک می‌پیچید. چند ماه پیش وقتی دخترمان دو ساله شد خودم برایش خریدم. اما حالا چند روز مانده به دادگاه، چند روز مانده به طلاق. هنوز درخیابان بودیم. سؤال و جواب‌های الکی را دوباره پرسید. گفتم دیرم شده باید برگردم. ناگهان با ساق پا هلم داد. زیرپایم خالی شد. هیچ عابری حالم را نپرسید. هیچ زنی دستم را نگرفت.  بعد از قهر خانه‌ای به دور از پدر و مادرم و نزدیک محل کارم گرفته بودم.  بوی عطرش می‌آمد وقتی از زمین بلندم کرد. مادرش از پزشکی زیاد می‌دانست. به خانه‌اش رفتیم. مرخصی ساعتی داشت تمام می‌شد. درد داشتم. مادرش اصلاً نگاهم نکرد. گفت باید امشب اینجا بماند وگرنه می‌تواند با این همه کبودی شکایت کند. دخترقشنگم دراتاق کناری اشک می‌ریخت. او همه دارو ندار من بود. می‌دانستم وقت غذایش است. سه بار به دادگاه گفته بودند بچه با من باشد و دوباره پشیمان شده بودند. گفتند صدایت در نیاید. بچه نباید بفهمد اینجایی، هوایی می‌شود. بیشتر از بچه هوای دل خودم هم ریخت. مرخصی ساعتی خیلی وقت پیش تمام شده بود. شب تا صبح مادرش آنقدر یخ روی پایم گذاشت که صبح اثری ازکبودی نبود. صبح به سختی خودم را به محل کارم رساندم. مدیر اخمی کرد. یادداشت کارهای از دیروز مانده را از صفحه کامپیوتر برداشتم. یک کار نیمه را ننوشته بودم. تلفن را برداشتم. گفتم بر می‌گردم. ما دوباره زیر یک سقف رفتیم. دخترکوچکم بزرگ شده. من او را دوست می‌داشتم، به اندازه باغ‌های گیلاس و انگور. باغ‌هایی که هیچ گاه مال ما نبودند. بوی عطر مردانه‌اش هنوز می‌آید. اما در من زنی بود که دیگر نیست. شاید هیچ وقت برنگردد.
+6
رأی دهید
-2

نظر شما چیست؟
جهت درج دیدگاه خود می بایست در سایت عضو شده و لوگین نمایید.