حسین شنبه زاده
یادش بهخیر... سال ۹۱، بعد از اینکه منو لخت وایسوندن و طوری با شلاق (ظاهراً ساخته شده از ساچمه فلزی، با روکش پارچهای) هشتاد ضربه بهم زدن که از شدت درد صدای غاز درمیآوردم، با همون کمرِ جیگر زلیخا شده نشستیم تو تاکسی که بریم دادسرا و کارای اداریش رو انجام بدیم! :))))یعنی جلاد «صورتجلسه» کنه که این بابا شلاقشو به سلامتی و دل خوش خورده و دیگه دست از سرِ در حال کچلیش بردارید. این «کارای اداریِ» شلاق و اینطور مجازاتا، از گروتسکترین بخشاشه. همین نیم ساعت پیش طوری زدهنت که یا قدوس کشیدی (فکر کنید آدم با هر ضربه بگه یااااا قددددوووووسسسس)/بعدش باید امضا بزنی و انگشت کنی، یا حالا هر فعلی که دارن، که من شلاقمو خوردم. لطفاً مرا ول کنید. تشکر از شما پاسداران حریم الهی.
تشریفات اداری قبلش که دیگه محشر بود. باید یه کاغذ امضا میکردم که شلاق برای جسمم ضرر نداره! :))))
پیشنهاد دوستان: احمقِ خر! امضا نمیکردی.پاسخ: احسنت! پیش از شما به ذهن هیچکس نرسیده بود.
«ضرر» یعنی مثلاً شلاق باعث نمیشه بری تو کما یا بمیری. مثلاً چه میدونم، شاید برای مبتلاهای به بیماریای خاص. اگه من میگفتم شلاق برام ضرر داره، میرفتم بازداشت، بعدش پزشکی قانونی، بعدش مشخص میشد شلاق تازه برای سلامتیم مفیده،/همونطور که تحقیقات یه پزشک ژاپنی نشون داده؛ بعدش یارو که دیده بود معطلش کردهم و بیچاره زابهراه شده، این بار قشنگ طوری میزد که خون شتک بزنه. چیز دندونگیری ازم باقی نمیذاشت.
و اما «یارو». احتمالاً فکر میکنید جلاد، شلاقزن، دژخیم، قیافهش مثل این اراذل و اوباش بود. خیر.یه پیرمرد کاملاً «ظاهرالصلاح». با حدود شصت سال سن، با محاسن و مقابحِ تقریباً سفید، عادیترین و صالحترین قیافهای که ممکنه تو جامعه، تو کوچه، دم سبزیفروشی، و خصوصاً تو اداره و مسجد ببینید. از اینا که بهش میخورد «معتمد محل» باشه، با یه دستگاه پژو آر دی اسقاطی مثلاً.از اون عجیبتر و مهیبتر و مخوفتر: جز در لحظات شلاق زدن، و حتی در لحظات شلاق زدن، که مثل خر میزد، «مشفق» بود. مثل «پسرش» با آدم رفتار میکرد. سندروم استکهلم ندارم واقعاً. اخلاقشو شرح میدم. رفتارشو. و البته شغل شریفش: نون از طریق جلادی میخورد. احسنت حاجآقا. خوش و حلالت.رفتیم دفتر یه آخوند برای تأیید نهایی حکم. بیحوصله امضایی زد و گفت برید بزنیدش. حتی نگاهمم نکرد. برام مهم بود که لااقل مثل انسان باهام برخورد کنن! برای کسی که قرار بود شلاق بخوره، و خورد، چقدر اهمیت داره یه آخوند دستکم بهش توجه کنه؟ نمیدونم.
اما جلاد مثل انسان باهام برخورد کرد.البته یه کم زیادی.
نمیدونستم خودش شلاقزنه. ابداً، ابداً بهش نمیخورد. انتظار داشتم یه یاروی گولاخ مثل مهدی گاوزن باشه. جلادِ من یه گرمکن احمدینژادی به رنگ خاکی و یه شلوار مشکی ساده داشت. نه خبری از ریش مفصل بود نه جای مُهر. تهریش، عینک... اینقدرعادی بود که انگار وجود نداشت.قبلش، در حال انتظار برای امضای حاجآقا برای شلاق خوردنم، یه صحنه عجیب دیدم. یه پسرکِ ظاهراً نوجوون، بسیار بسیار ژولیده و فقیر، اونم نوبت گرفته بود برای امضای شلاق! گفتم تو هم عرق خوردی؟ گفت نه بابا مواد باهام بوده. سی تا «برام نوشتهن». نسخه؟!
گفتم تعزیریه؟ نفهمید.گفتم نمیشد بخریش؟ از لحن بیخیالش وحشت کردم. گفت چرا؛ ولی سی تا شلاقه، میخوریم دیگه. پول ندارم بدم که.
یعنی به جرم بیپولی قرار بود بچه رو چطور بزنن؟ مثل من؟ همون سی تا هم سرویسش میکرد که. یه دونهشم منو .....و نفهمیدم چطور زنده موندم از شدت درد.
بدن آدم چقدر تاب درد داره!حاجآقا که امضا رو صادر فرمود با اینیکی حاجآقا پیاده راهی کلانتریای شدیم (تو خیابون ساحلی قم، تو بازداشتگاهش) که قرار بود حکم اسلام روم اجرا بشه. اونجا و با حرفاش به این نتیجه دهشتآور رسیدم که شلاقزن همین آقاست. دور از جونِ پاکِ بابام، میتونست از نظر ظاهر، جای بابام باشه.چقدر «عادی» بود! چقدر عادی بودنِ افرادِ وحشتناک، وحشتناکه!
از عادی گذشته، اصلاً مشفق و پدرانه بود! با تأسف گفت تحصیلاتت چیه جوون؟ گفتم فوقلیسانس میخونم.
نچنچ کرد. سر تکون داد. گفت بالای دیپلم نزدهم تو سالای «خدمتم».
عجب. پس تحصیلات رو میپرسید و اگه طرف بیسواد بود گور باباش.
بعد گفت: حیف تو نبود با خودت این کارو کردی؟ (چیکار؟! خوردن چند پیک مشروب و عُق زدن تو خیابون؟ حیف من بود؟ شاید. اما حیفتر از کاری که تو قراره با جسم من بکنی؟ حیفتر از روانم که قراره تا ابد خُرد کنی؟ حیفتر از تحقیر وحشتناکِ نیم ساعت آینده؟)
با هم راه میرفتیم. من و جلادم.و باز، جمله طلایی: «من به کجای تو بزنم نَمیری آخه جَوون؟ شلاق من از تو کلفتتره.» مردک شلاقتو بزن دیگه چرا مسخره میکنی آخه؟ :)))
با لحن کاااااااملاً بیخیالانه و آروم میگفت. بگردم. طناز و تیکهانداز بود جلاد قصه ما.
بعد از امضای گواهی ضرر نداشتن شلاق، رفتیم تو بازداشتگاه.یه افسر، یه جلاد، یه سرباز. قماربازه قماربازه قمارباز.
گفتن بکن.
گفتم چیو؟ گفتن لخت شو.
منم از این آدما نیستم که با لخت شدن جلو بقیه راحت باشم. کی هست؟ کمتر مردی راحته جلو چندین غریبه یهو با شورت یقههفت. من حتی ناراحتترم.
چاره نبود. نمیکندم میکندن برام. کندم. گفتن بدو!گفتم جان؟
(تو بازداشتگاه دو متر در سه متر کجا میدویدم آخه؟)
سرباز گفت تنت سرده دردت میاد. تو طول همین سلول بدو. دویدم. با فقط شورت. بهم خندیدن. به دویدنم توی یه گوله جا فقط با شورت. تحقیر ناجوری بود.
عجیبه برام که چقدر خونسرد با اتفاقات گذشته برخورد میکنم. چیه این انسان؟جای زخمش روی روانم هست (روی تنم دیگه نه)؛ اما کهنه شده. دیگه اونقدر نمیسوزه. آتیش نمیزنه. خود شلاق مهم نیست. تحقیر جان انسان، بدون گناهِ در خور این مجازات. شلاق تو قرن ۲۱، تو عصر تکنولوژی، دهکده جهانی، این چرندیااات.
من اسیر این سیستم بودم و «قوانینش» که حتی حرف آپدیتشون کفره.فوراً سرباز گفت دیگه ندو. بیا. بلاتشبیه البته، و دور باد که خودمو با رنج اونا مقایسه کنم، ولی مثل یهودیای آشوویتس، به طرز غریبی مطیع بودم. چاره چی بود؟ اونا اگه مطیع بودنشون باعث تعجبه، دلیلش اینه که سرنوشتشون مرگ بود. من چی؟ امید داشتم که یواش بزننم. اگه هم مقاومت میکردم،/\کشونکشون تا محل شلاق میبردنم، دو تا هم میزدن تو سرم. بگذریم که ذاتاً شخصیت مقاوم هم ندارم. شما در مقابل ظلم مقاومت کنید ولی.
«محل شلاق» در کار نبود. همون دیوار طولی بازداشتگاه. نیمکت فلزی ته بازداشتگاه رو بهصورت طولی دادن هوا. شد اندازه قدم تقریباً. هر دستمو با یه دستبند/\بستن به یه پایهش. شروع کردم به گریه و التماس: تو رو امامِ حسین یواش بزن. تو رو حضضضضرت زینب یواش بزن. تو رو به پهلوی شکسته حضرت فاطمه یواش بزن.
نمیدونستم چطور التماس کنم. نمیتونم ترسم رو توصیف کنم.
افسره یه حوله باهاش بود. اومد موهای پشت سرمو کشید مشت زد تو صورتم،که دهنمو باز کنم حوله رو بکنه تو دهنم که خفقون بگیرم اعصاب سرکار خرد نشه.
عجیبه که ذرهای از مشتش حس تحقیر نکردم. اصلاً برام اهمیت نداشت. چرا؟ نمیدونم. شاید مهیبیِ حس ترس، باعث شده بود دیگه جا برای حس دیگهای نباشه.
فقط از ته گلو نالیدم: بسه سرکار، نگاه کن، لختم، دستم بسته،بهقدر کافی تحقیرم نکردید؟ بسه سرکار.
یه لحظه «شفقت(!)» تو چهرهش دیدم. هیچ انتظار نداشت محکوم به شلاق، اونم تو اون حال، از پدرِ پدرجدِ خودشم شیواتر حرف بزنه. سربازش دلش سوخت و کشیدش عقب، افسره هم دیگه حوله رو نذاشت دهنم.
اشک از چشمم و مف از دماغم جاری بود. هنوز شلاقنخورده.بزرگترین آرزوی عمرم این بود که یواش بزنه.
یواش نزد.
بقیهشو بهزودی هوا میکنم؛ اگه کسی حوصلهش بکشه اینقدر شرح درد بخونه البته.
شرمنده. عملاً برای خودم نوشتمش. برای خالی شدن. هر چند وقت یه بار این قضیه رو مینویسم که سبُک شم. اگه ناراحتتون کرد، یا تکراری بود ببخشید.فکر میکردم شلاق از چرمی چیزی باشه.
چه تشخیص وحشتناکی بود وقتی با ضربه اول، سنگینی فلز رو تشخیص دادم. پاهام شل شد از شدت درد. اما نتونستم بیفتم. دستام بسته بود. انگار یهو هرچی درد تو زندگیم کشیدهم مثل صاعقه فرود اومد روی جای شلاق. قسم میخوردم که با ضربه بعدی، از هوش میرم.ضربه بعدی بدون مجال نفس فرود اومد. بدون ثانیهای وقفه.
شما وقتی انگشت کوچیکهتون میگیره به مبل، با اون یه پاتون که درد نداره، مسافتی رو لِیلِی میرید که دردتون ساکت شه. درد آدم رو به حرکت وا میداره، به دویدن حتی. آتیشگرفتهها چرا میدون؟
نکته همین بود:از شدت درد هر ضربه میتونستم دویست سیصد متر یکنفس بدوَم. اما کجا؟ چطور؟ فقط تو همون مجالی که دستبند میذاشت، به خودم میپیچیدم. و داد میزدم. داد میزدما! تا سه روز بعدش صدام مثل خروس شده بود. باز نکته عجیب: یارو میشمرد و تسلی میداد!میگفت: یک، دو، سه... مثلاً تا ده، بعدش میگفت دیدی چه زود ته تاش تموم شد؟ طاقت بیار!
به چهل که رسید گفت نصفش تموم شد جَوون، طاقت بیار!
عنآقا مگه آمپوله؟ یواشتر میزدی اون افسر و سرباز ناظر میکشتنت؟
و خیر. «قرآن زیر بغل» در کار نیست. یه کیف بیشتر نداشت. یه کیف دستی ساده.اگه تو خیابون میدیدیدش میگفتید پر از اسناد و نامههای ادارهست. تو کیفش فقط و فقط یه چیز بود. شخصاً نگاه کردم: شلاق. فقط شلاق. چقدر سنگین بود این شلاق.
تنم رو با هشتاد ضربه نقاشی کرد. به باسنم و پایین کمرم نزد، چون ظاهراً برای جسم «ضرر داره». و تموم شد.هه! چقدر راحت نوشتم تموم شد. اما چیکار میکردم؟ تکتک ضربات رو وصف میکردم؟
رفتم بیرون. رفیقم با تلخترین لبخند منتظرم بود. باورتون بشه یا نه، درد جسمم دیگه به یه ورم هم نبود. اولین جملهم بهش این بود: تحقیرم کردن محسن. تحقیرم کردن. و هر دو گریه کردیم. بغلم کرد و پشتم آتیش گرفت.سوار شدیم بریم دادسرا برای «کارای اداری». با همون جلاد، سه نفری نشستیم عقب ماشین. یارو متأسف و ناراحت بود و «بزرگوارانه» رفتار میکرد. خیلی موقعیت عجیبی بود. خیلی. راننده چه میدونست جلاد و قربانی رو سوار کرده؟ دلم میخواست بگم. داد بزنم. نمیشد.دلم میخواست بگم حاجی، یعنی هر روز میای «اداره»، اینطور ملت رو سرویس میکنی، ته برج دو سه تومن میبری خونه، باهاش زندگی میکنی؟! اون نون و گوشت و پیازی که حاصل این شغله از گلوت پایین میره؟
میره. خوبم میره. پرسیدن نداشت.
و عجیبترین اتفاق: رفیقم خواست کرایهشو حساب کنه! :)))))رفتار همراه با تأسف و شرمش رو دیده بود، و اینکه من هنوز زندهم. نتیجه گرفته بود مراعاتمو کرده. آشنای نزدیک خودش شلاق خورده بود و دو هفته بیمارستان بود. میگفت میتونست خیلی بدتر بزنه؛ و باورش برای من سخت بود.
یارو نذاشت.
سندروم استکهلم دیگه از این شدیدتر؟!تنِ لشمو کشوندم خونه، از کمرم یه سری عکس گرفتم گذاشتم فیسبوک (هنوز باید باشه، گمونم تو اکانت قبلیمم گذاشته بودم)، مامانم یکی دو ساعت به حالم گریه کرد ولی کمرمو نشونش ندادم و الکی گفتم درد نداشت. فرداش وقتی خواب بودم اومد پیرهنمو زد بالا و دید. بیدار شدم. کلی گریه کرد.و البته قضیه رو به مسخرگی گذروندم و میگذرونم. وقتی برگشتم به خوابگاه، برای رفقا ادای سینهزنی درآوردم و خوندم: انا مشلوووووق حسین...
هه. مسخرگی.
این بود شرح شلاق خوردن من، که ۹ سال ازش گذشت، ولی جای زخمش روی روانم خوب نشد که نشد.
بازم ببخشید اگه آزارتون داد.