زن ۱۹ ساله در پی ارتباط عاشقانه با دوست شوهرش از خانه فرار و به خانه مجردی مرد هوس آلود پناه برد.
زن ۱۹ سالهای در مشهد برای فرار از خانه شوهر به خانه مجردی دوست شوهرش پا گذاشت و در پی شکایت شوهرش و لو رفتن رابطه عاشقانه اش با دوست شوهر راهی کلانتری شد.
پدرم معتقد بود دختر هنوز چشم و گوش بسته است باید ازدواج کند تا به سوی جنس مخالف گرایش پیدا نکند. با وجود این نمیدانم چگونه درگیر ماجرایی وحشتناک و زننده شدم که رسوایی بزرگ انتظارم را میکشد و ...بیشتر بخوانید: آرش در کلاس طب سنتی با یک دختر سروسر شیطانی دارداینها بخشی از اظهارات زن ۱۹ سالهای است که به دنبال شکایت همسرش پا به کلانتری رسالت گذاشته بود. این زن جوان که کوله باری از ندامت را به دوش میکشید و زندگی اش را در آستانه نابودی میدید، درباره سرگذشت گناه آلود خود به مشاور و مددکار اجتماعی کلانتری گفت: هنوز سال آخر دبیرستان را نگذرانده بودم که به اصرار پدرم پای سفره عقد نشستم. پدرم اعتقاد داشت دختر باید با چشم و گوشی بسته پا به خانه شوهر بگذارد تا وارد روابط غیراخلاقی نشود.
خلاصه ۱۷ سال بیشتر نداشتم که مراسم عقدکنان من و ابراهیم برگزار شد، ولی نامزدم هیچ گاه برایم خرید نمیکرد یا پولی برای تهیه لوازم ضروری زندگی به من نمیداد.
در حالی که آرزو داشتم مانند بسیاری از نوعروسان لباسهای شیک بپوشم و لوازم آرایش داشته باشم، اما خانواده همسرم با این بهانه که مخارج نوعروس در دوران نامزدی بر عهده خانواده خودش است و ما چنین رسومی نداریم، از پرداخت هر گونه هزینه برای خرید لوازم ضروری خودداری میکردند.
از سوی دیگر نیز خانواده ام انتظار داشتند تا نامزدم هزینههای معمولی را بپردازد، به همین دلیل من همواره در حسرت خیلی از موضوعات ساده زندگی ماندم که برایم به یک آرزو تبدیل شده بود! بالاخره یک سال بعد زندگی مشترکمان را در حالی آغاز کردیم که نه تنها ابراهیم به همین رفتارهایش ادامه میداد بلکه بسیار رفیق باز بود و دوستان مجردش را به خانه دعوت میکرد و من مجبور به پذیرایی از آنها میشدم.
در این میان فرامرز بیشتر از دیگر دوستانش به خانه ما رفت و آمد داشت به طوری که حتی در نبود ابراهیم نیز به خانه ام میآمد و منتظر همسرم میماند. در همین روابط ناشایست بود که آرام آرام پیامکهای فرامرز با مضامینی عاشقانه شروع شد و من هم به تدریج به او وابسته شدم.
در این میان همسرم به جای آن که ارتباط خود را با دوستان مجردش قطع کند، به من سوءظن پیدا کرد به طوری که مرا در خانه زندانی میکرد و سر کار میرفت.
من هم که دچار یک لجبازی مغرورانه شده بودم سعی میکردم رفتارهایی انجام بدهم که همسرم به خاطر بدبینی هایش دچار رنج روحی شود. روزها به همین ترتیب میگذشت تا این که یک روز، زمانی که در خانه زندانی بودم کلیدها را مخفیانه از جیب همسرم برداشتم و از خانه بیرون زدم. چون جایی برای رفتن نداشتم، به سراغ فرامرز رفتم و قصه فرارم را برایش شرح دادم و به او گفتم که دیگر از این زندگی موش و گربه بازی خسته شده ام و باید این مشکل را به طور ریشهای حل کنم.
فرامرز هم که با نگاههای هوس آلودش به دنبال چنین فرصتی میگشت، از من خواست تا به خانه مجردی او بروم. در همین اثنا همسرم متوجه حضور من در منزل مجردی دوستش شده بود که ناگهان به همراه نیروهای انتظامی به سراغم آمد و این گونه من در مسیر یک رسوایی بزرگ و آبروریزی خانوادگی قرار گرفتم، اماای کاش...