ناصر تهمک - ویرگول: به احتمال قوی احساس گناه و عذاب وجدان هم مانند عشق، زشتی، نیکی و... مفهومی کارکردی بوده است که بشر برای کنترل برخی رفتارهای خود ایجاد کرده، یا به آن بار ارزشی داده تا نظم عمومی تقویت شود. تا به عنوان کنترلگری خودکار، بدون هزینههای مالی برای اصلاح رفتار شخص به کار بسته شود؛ و چنان که پیداست گویا روزگاری جایگاه مهمی داشته است. تا جایی که به باور مسیحیان، انسان گناهکار بالفطرهای است که میبایست از این موضوع شرمسار باشد و این گناه تا پایان زندگی با او همراه خواهد بود. حتی مسیح میآید که گناه بشر را بشوید؛ و پذیرفتن چنین باورهایی که در سایر ایدئولوژیهای مذهبی نیز نمونه دارد، یعنی تمام عمر را احساس گناه کردن.
این روزها، ولی، فضای مجازی و به تبع آن جامعه را (رابطهای عکس معمول) جملاتی عمیقاً در تضاد با باورهای گفته شده پر کردهاند. تو اشتباه نکردهای، تو حق داری اشتباه کنی، اشتباه کردی تمام شد، برای اشتباهت ناراحت نباش و...، گزارههایی که در تلاش اند تا انسان را از احساس گناه راحت کنند؛ که هیچ عذاب وجدانی به جای نگذارند و حتی آن را احمقانه نمایش دهند. تلاشی که روزی از سوی روانشناسان و مشاوران انگیزشی ایجاد شده بود تا برای افرادی که به مدت طولانی و حتی بعد از اصلاح رفتارشان هنوز با گذشتهای خجالتآور درگیر بودند، به عنوان یک روش درمان استفاده شود.
اما چنانکه روزگاری احساس گناه زندگی بشر را فراگرفت و معیاری برای تعریف معنای زیست به کار رفت و از کارکرد رسالتی خود یعنی کنترل اخلاقی-شخصی به دور افتاد، احساس بیگناهی نیز اکنون تمام زندگی بشر را فرا گرفته است و دیگر روشی درمانی نیست و به تمام حوزهها، حتی موارد مربوط به حقوق دیگران تسری یافته. دیگر کمتر کسی میایستد و شجاعانه می گوید من مقصرم. کمتر کسی تا مدتی عذاب وجدان و احساس گناه میکند. به جز استثنائاتی که آن هم با چنان لحن گستاخانهای می گویند من اشتباه کردم، که انگار گوینده دارد سر بقیه داد میزند که «بله همین ام و باز هم اشتباه میکنم، کسی حق ندارد بگوید چرا».
واقعیت این است که اشتباه (آنچه مربوط به حقوق دیگران است) بی الذاته مفهوم قابل افتخاری نیست، و عذاب پس از آن خود ابزاری برای اصلاح یا عدم تکرار است؛ و البته که این هم واقعیت غیر قابل انکاری است که ما جامعه ای شدیداً از هم گسیخته ایم، مردمانی که از همه جا یقه مان گرفته شده، درست هامان اشتباه خوانده شده و مجازات شده ایم بدون این که قانع شویم، مردمانی که با تلقین احساس گناه اشباع شده ایم، که در یک جامعه ی بسته جامعه پذیر شده ایم، که با سیستم آموزشی و پیرامونی بیمار و بیمار کننده، به همراه کلی رسوبات روانی رشد کرده ایم، پر از عقدههای فرو خورده ایم، پر از خشونتی که یاد گرفته ایم، دیگر نه می خواهیم فرق اشتباه و درست را بدانیم و نه توان تحمل این همه احساس گناه را داریم. این است که یکهو علیه خود و تمام این احساسات مصلحانه می شوریم. ما دیگر توانی برای تحمل احساس گناه نداریم.
هرچند این احساس بی گناهی مختص به جامعه ما نیست.
وجود چنین وضعیتی چه اشکالی خواهد داشت؟ ممکن است پرسیده شود که اساساً وجود چنین وضعیتی چه اشکالی خواهد داشت؟ و مشکل این است که واقعیت روی دیگری نیز دارد و آن رویارویی با مردمی است که هیچ احساس گناهی نمی کنند، و این یعنی هیچ ابزاری برای خودکنترلی در خصوص حقوق دیگران وجود نخواهد داشت. وقتی درست و غلطی نباشد، وقتی همه حق دارند که اشتباه کنند، دیگر این روشی برای سلامت روان نیست، بلکه ابزاری است که پیش از اشتباه مجوز انجام آن را صادر کرده است.
تا پیش از وضعیت امروز، احساس گناه و فکر این که «من آدم خوبی نبوده ام»، این شانس را باقی میگذاشت که بالاخره از یک جایی به بعد خودمان را مواخذه کنیم و اینگونه دست کم به اصلاح خود و افراد پیرامون مان دست بزنیم، به بازنگری در مورد خودمان و نقد مفاهیم نهادینه شده طی روند رشدمان در فضایی مسموم بپردازیم، دیکتاتور درون مان را، متوحش درون مان را کنترل بکنیم و نگذاریم روند جامعه پذیری مان تا آخر عمر همراه مان باشد و چرخهی بیماری و آسیب را باز تولید کند و از نسلی به نسل دیگر منتقل کند.
حالا با رفع احساس گناه و عذاب وجدان، این شانس هم تا حد قابل توجهی از ما ربوده شده است. شانس تغییر کردن و تغییر دادن.
بعید است که دیگر کسی بابت خطایش قلباً عذرخواه باشد مگر آنکه فرد عذرخواه برای رعایت آنچه آداب اجتماعی خوانده میشود دست به این عمل بزند.
از این زاویه که به مسئله می نگریم ما با مردمانی مواجه هستیم که همه حق دارند اشتباه کنند، حق دارند حتی اگر با اشتباهشان انسانی نابود شود، شخصیتی له شود، لابد «آدم است و اشتباهاتش دیگر».
«ما آدمهای خوبی نیستیم، ما خودخواهی لجام گسیختهای داریم، ما هزاران نفر را نابود کرده ایم و سالها است دیگر عذاب وجدانی نداریم، احساس گناه نمی کنیم و باور کرده ایم که خطا و گناه گذشته را به کلی باید فراموش کرد. باور کرده ایم که عذاب وجدان و احساس گناه بی نتیجه است، اما... آدم بی عذاب، آدم بی وجدان است و آدم بی وجدان موجود خطرناکی خواهد بود».
حتی ما خیلی وقت است که دیگر به مسئولیتهای اجتماعیمان هم به عنوان «لطف به دیگران» نگاه میکنیم و نه تکالیفی که در برابر حقوق مان بر عهده داریم.
این فردیت غیر مسئولانه و خودخواهانه، که مجوز هر اشتباهی را از پیش صادر کرده، نه تنها کمک کننده نبوده که از ما هیولاهایی شبیه به داستانهای تخیلی ساخته است. همانقدر نامحدود، همانقدر بی عاطفه. شاید کلید واژهها همین اند: «حقیقت این است که ما آدمهای بدی بوده ایم و کمی باید به خودمان سخت بگیریم، احساس گناه کنیم، بدیهیات مان را بی رحمانه نقد کنیم تا تغییر کنیم.»