قدیمیترین متن ادبیات فارسی «گاهان» سرودههای زرتشت است. در این اثر، غایت انسانی دو امر در نظر گرفته شده است؛ «بیمرگی» و «کمال». در اساطیرمان نیز، آنان که بهدنبال بیمرگی میگردند یا به آن میرسند از ارزش بیشتری برخوردارند.
نه فقط در ادبیات فارسی که در ادبیات همه ملتها «مرگ» یک دغدغه جدی هستیشناختی است. اما مسألهمند شدن مرگ بهدلیل دردآور بودن یا غمآور بودن آن نیست، بلکه «ناشناخته بودن» آن است؛ چراکه تمام کسانی که میمیرند دیگر نمیتوانند در خصوص تجربهشان صحبت کنند. بنابراین، مرگ بر خلاف آن چیزی که به نظر میرسد، مفهوم سر راستی نیست و به «برگشتناپذیری» تعبیر و تفسیر میشود.
مرگ چطور اتفاق میافتد؟ چه زمانی یک فرد میمیرد؟ معیار مردن چیست؟ اینها پرسشهایی است که اغلب ذهن همه ما را به خود مشغول کرده است و از نظرگاههای مختلفی میتوان به آن پاسخ داد. یکی از کم تنشترین نظرگاهها، در خصوص مرگ «زیستشناسی مرگ» است.
براساس زیستشناسی مرگ، بخشهای مختلف بدن به مرور میمیرند. از هر نقطهای که مرگ عارض شود، اولین جایی که میمیرد، مغز و قشر مخ است و آخرین نقطهای که میمیرد، بصلالنخاع است.
در دهه هشتاد برای اولین بار قانون پیوند اعضا مطرح شد، اما پرسش اصلی در آن زمان این بود که چه زمانی میتوان در مورد مرگ یک نفر به قطعیت رسید؟ در ۱۹۸۰ قانونی در امریکا تصویب شد که تعیین میکرد چه زمانی یک فرد مرده است.
براساس این قانون، مرگ زمانی عارض میشود که دستگاه عصبی همراه با بصلالنخاع از کار بیفتد چراکه مرکز تنفس و تپش قلب، بصلالنخاع است. اما آیا مرگ، تنها از کار افتادن دستگاه عصبی بدن است؟ یا اینکه میتوان به مرگ از خاستگاه و نظرگاهی جامعه شناختی و روانشناختی نیز نگریست؟
براساس «جامعه شناسی مرگ» هر یک از ما در جامعه یکسری سلولهای اجتماعی هستیم، هر کدام، مجموعهای از روابط داریم و در جامعه کارکردی داریم، کارهای ما بهم مرتبط است، چون اتصالهایی به هم داریم؛ اما هر لحظه ممکن است این اتصالها از هم منفک شود چرا که تمام این روابط ناپایدارند.
این امر میتواند روابط اجتماعی ما را تحت تأثیر قرار دهد. در این فضا، چگونه میتوان در مورد یک فرایند مشترک اجتماعی برنامهریزی کنیم در حالی که در کل بافت شبکه اجتماعی، بهطور مرتب برخی از افراد میمیرند؟ این بدان معنی است که نظام اجتماعی با مسأله سازمانیافتگی مواجه است. بنابراین، به لحاظ جامعهشناختی، مرگ یک بحران و چالش است. اما به لحاظ روانشناختی چطور؟
یکی از پرسشهایی که از رهگذر دانش روانشناسی در مورد مرگ قابل طرح است، این است که در کودکی مرگ را چگونه درک میکردیم؟ «ژان پیاژه» روانشناس سوئیسی، سه مؤلفه را در پذیرش مرگ در نظر میگیرد؛ «برگشتناپذیری»، «عمومیت مرگ» و «از کار افتادگی». به زعم او، تا قبل از پنج سالگی کودک درکی از مرگ ندارد.
در پنج سالگی میفهمد که آدمها میتوانند بمیرند؛ اما هنوز نمیداند که چگونه میمیرند و نمیداند که اساساً مرگ به چه معنا است؟ و شاید کودک فکر کند که مرگ پدیدهای برگشتپذیر است. اما در هفت سالگی کودک میفهمد که مرگ امری برگشتناپذیر است، اما هنوز نمیداند که خود او نیز روزی خواهد مرد.
هنوز درک او از مرگ «مرگ برای دیگری» است. بین هفت تا نه سالگی کودک به این درک میرسد که خود او نیز روزی خواهد مرد.
ساحت روانشناختی، پرسشی را که در مورد مرگ مطرح میکند این است که وقتی افراد میفهمند که میمیرند، آیا میتوانند براحتی زندگی کنند؟ علم و آگاهی داشتن به این واقعیت که «حتماً میمیریم» و جهل به این موضوع که «نمیدانیم کی میمیریم» ما را در برابر این چالش قرار میدهد که برای ما زندگی به «بازی با زمان» بدل میشود.
همه ما خود را در نقطهای از یک قصه میبینیم و گویی در یک نمایش بازی میکنیم و این نمایش معنا دارد. این نمایش از یک نقطهای شروع و در نقطهای دیگر تمام میشود. بنابراین، در لحظهای که ما میرسیم، ممکن است، همهچیز تمام شود و این یک تنش جدی است.
بنابراین، مرگ به لحاظ روانشناختی یک چالش معنایی است که معنازدایی میکند و به لحاظ جامعهشناختی یک چالش کارکردی است که کارکرد جامعه را مختل میکند.
فارغ از یافتهها و رویکردهای مختلفی که در خصوص مرگ و فهم آن وجود دارد، به نظر میرسد که اساساً مرگ، پایان یافتن اموری است که میتواند برای ما از مهمترین امور باشد. واقعیت این است که بدیهیترین داشته انسان «زندگی» است و مرگ فقدان این دارایی است و به تعبیری، مرگ «غیاب همه حضورها» است. بههمین دلیل است که صحبت کردن در مورد مرگ دشوار است.
یکی از نخستین اندیشمندانی که در باب مرگ اندیشیده است، میگوید «وقتی تو هستی مرگ نیست و وقتی مرگ هست تو نیستی.» مقصود او از این گزاره این است که ما هیچ گاه مرگ خود را تجربه نمیکنیم و تجربه ما از مرگ، تنها «مرگ دیگری» است.
وقتی از مرگ سخن به میان میآید، اغلب «بیماری»، «غیاب» و «درد» در ذهن ما تداعی میشود، اما آیا واقعاً مرگ دردآور است؟ خبر خوب اینجاست که مرگ درد ندارد. فقط حیات است که درد دارد. افرادی که بیماریهای مرگبار دارند، تا زمانی که زندهاند و اعضای بدنشان حیات دارد، درد میکشند.
اساساً یکی از علائم مرگ «بیدردی» است. بنابراین، پیوندهایی که ما بین مرگ و یکسری مفاهیم منفی برقرار میکنیم که مهیبترین آنها «درد» است، پیوندهایی است که به لحاظ تجربی و واقعی نادرست است.
همچنین بین «مرگ» و «غم» نیز پیوندی برقرار است، اما پرسش اصلی اینجاست که آیا مرگ خود ما، برای ما غمآور است؟ تجربه حسیای که ما در مورد مرگ داریم، دستکم «پایان غم برای ما» و احتمالاً «شروع غم در دیگری» است.
دو واقعیت در مورد مرگ وجود دارد؛ نخست آنکه مرگ قطعی است و همه میمیرند و دوم اینکه مشخص نیست که چه کسی چه زمانی میمیرد. ترکیب این قطعیت و در عین حال پیشبینیناپذیری، مرگ را به امری عجیب بدل میکند، چراکه معمولاً امور قطعی، پیشبینیپذیرند.
در این فضا، این پرسش مطرح میشود که اساساً «تجربه مرگ» چگونه تجربهای است؟ آیا اساساً میتوان در خصوص «تجربه مرگ» سخن گفت؟ به نظر میرسد که تجربه مرگ، بیان نشدنی است. دردناک نبودن مرگ برای خود ما، به معنای لذتبخش بودن آن نیست. غمآور نبودن مرگ خود ما، به معنای شادیآور بودن آن هم نیست.
در مرگ دوگانههای متضاد معنایی همچون درد/ لذت و شادی/ غم بیمعنا میشوند چرا که مرگ در واقع هیچ کدام از آنها نیست. شاید تنها گزارهای که در باب مرگ بر سر آن اجماع نسبی وجود دارد، این باشد که مرگ یک نقطه نیست، یک «فرایند» است و اتفاق عجیبی که در جریان این فرایند میافتد، مرگ نیست و حیات است.
فرایند مرگ همان اتفاق طبیعی است که در جهان بیجان در حال رخ دادن است، در جهان بیجان همه چیز در حال فروپاشی و بینظمی است و مرگ نیز دقیقاً همین است و کاملاً طبیعی است و آنچه شگفتانگیز است، زندگی است؛ به تعبیری، مرگ تنها زایل شدن زندگی و برگشتناپذیری به آن است.