طلاق به‌خاطر یک جهیزیه معمولی

مهسا با فاصله چند متری از همسرش بابک در راهرو طبقه اول دادگاه خانواده نشسته بود. گاهی زیرچشمی همسر جوانش را نگاه می‌کرد و آهی می‌کشید و از آن سو هم بابک هر چند دقیقه به ساعت  مچی گرانبهایش نگاه می‌کرد و در انتظار ساعت برگزاری دادگاه بود.

بالاخره منشی دادگاه هر دو را به داخل شعبه فراخواند. بابک قدری زودتر وارد شعبه شد؛ گویی دوست  داشت زودتر از ماجرایی که برایش پیش آمده، رهایی یابد. مهسا آرام آرام با قدم‌های سنگینش وارد شعبه شد و با سلامی آهسته به قاضی، روی صندلی نشست.

قاضی نگاهی اجمالی به پرونده و دادخواست‌شان کرد و پرسید: شما که هردو زیر 25 سال دارید و هنوز هم مهر عقدنامه اتان خشک نشده! ماجرا چیست؟ جهیزیه لاکچری و با ارزش یعنی چی؟!

مهسا نفس عمیقی کشید و در حالی که بغضی در گلویش بود، گفت: سه سالی است که به خاطر شرایط اقتصادی خانواده‌ام تصمیم گرفتم به صورت مستقل کار کنم، از این رو منشی مطب یک پزشک شدم و داشتم راحت زندگی می‌کردم تا اینکه شش ماه پیش بابک به عنوان بیمار به مطب ما آمد. نگاه‌هایش از همان ابتدا متفاوت بود پس از ویزیت مثل بقیه بیماران رفت اما دوباره چند روز بعد آمد و  هنگام پرداخت حق ویزیت ، شماره تماسش را روی میزم گذاشت و از من خواست تا به پیشنهاد دوستی‌اش فکر کنم. البته او به من گفت که قصدش ازدواج است. من هم چون احساس کردم وضع مالی خوبی دارد و نیتش خیر است، پذیرفتم و با او دوست شدم.

قاضی به مهسا گفت: شش ماه پیش باهم دوست شدید و چهار ماه بعد هم عقد کردید، با اینکه زمان کوتاهی از آشنایی‌تان گذشته بود چرا اینقدر عجله داشتید؟ چرا اجازه ندادید که شناخت بیشتری نسبت به هم پیدا کنید؟

مهسا پاسخ داد: هم من و هم بابک اصرار داشتیم که زودتر ازدواج کنیم و مستقل شویم. حتی بارها پدرم با ازدواجم مخالفت کرد و گفت که خانواده بابک مرفه هستند و به لحاظ فرهنگی و اقتصادی با ما همخوانی ندارند اما من آنقدر پافشاری کردم  تا آخر رضایت داد و دو ماه قبل هم با هم عقد کردیم. پس از عقدمان احساس کردم خوشبختی به من رو کرده و خوشبخت‌ترین دختر روی زمینم که بحث جهیزیه پیش آمد. پدرم با سختی فراوان و قرض کردن از دوستان و آشناهایمان جهیزیه معمولی برایم فراهم کرد اما وقتی خانواده بابک آن را دید، به یکباره رفتارشان با من عوض شد و عنوان کردند که یا جهیزیه ارزشمند و لاکچری تهیه کن یا نمی‌توانید با هم ازدواج کنید.

قاضی رو کرد به بابک و گفت: همسرت درست می‌گوید؟

بابک مکثی کرد و جواب داد: من فرزند آن خانواده‌ام و نمی‌توانم مقابل  پدر و مادرم بایستم. خانواده‌ام دخترعمویم را برایم در نظر داشتند و خود مهسا می‌داند که در اطراف من دخترهای متعددی وجود دارد که به لحاظ مالی بسیار مرفه هستند و حاضرند که با من ازدواج کنند اما من به خاطر علاقه و عشقی که به مهسا داشتم، او را انتخاب کردم. حالا هم نمی‌گویم که او را نمی‌خواهم می‌گویم وقتی هزار سکه مهرت کرده‌ام، جهیزیه لاکچری بیاور تا جلوی خانواده‌ام شرمنده نشوم.

در این لحظه مهسا به یکباره از کوره در رفت و گفت: من به خاطر اینکه احساس کردم رابطه ما عاشقانه است، به درخواستت جواب مثبت دادم اگر بحث پول و تجملات است و مهریه هزار سکه‌ای را تو سرم می‌کوبی، باشه من جهیزیه لاکچری می‌آورم و تو هم باید مهریه هزار سکه‌ای‌ام را که عندالمطالبه است، همین الان پرداخت کنی.

بابک قدری عصبانی شد و در جواب مهسا گفت: تو می‌خواهی باج بگیری؟

بعد رو کرد به قاضی و گفت: جناب قاضی من اگر جلوی خانواده‌ام بایستم، دیگر از خانه و ماشین و کار خبری نیست. من از بچگی در رفاه زندگی کرده‌ام و بدون این اموال نمی‌توانم زندگی کنم.

قاضی به بابک گفت: شما که می‌دانستی خواسته خانواده‌ات چیست چرا به سراغ این دختر آمدی؟ چرا پیش از آنکه عقد کنید درباره این مسائل به توافق نرسیدید تا کار به اینجا نرسد. این رفتارهای عجولانه و بدون فکر زندگی هر دوی شما بخصوص این دختر 21 ساله را تباه کرد. با این حال پرونده شما را به واحد مشاوره ارجاع می‌دهم تا پس از یک ماه ببینیم مشکل‌تان قابل حال است یا راه دیگری برای آن پیدا کنیم.
+8
رأی دهید
-0

نظر شما چیست؟
جهت درج دیدگاه خود می بایست در سایت عضو شده و لوگین نمایید.