داستان زندگی دختر افغان که قرار بود همسر فرمانده طالب شود اما سر از دانشگاه درآورد

العربیه :آدرس به سختی پیدا می‌شود، انتهای کوچه‌ای باریک که آخرش به بن‌بست می‌رسد. در پس دروازه آهنین ساختمان، حویلی بزرگ و زیبایی است و کلکین‌های فراوانی که از پشت آن چهره‌های متبسم اما رنجور خودنمایی می‌کنند.

این‌جا را خانه امن یا مرکز حمایتی یاد می‌کنند و شیما مسوولش است. می‌گوید این‌جا مهمان‌خانه دختران و زنانی ‌است که روی چشمانش جای دارند.

به گزارش روزنامه «هشت صبح» برخی چادر به سر دارند و برخی نه. یکی کتاب می‌خواند و دیگری از پشت کلکین نگاهش را پرتاب کرده به آن دورها و معلوم نیست در ذهنش چه‌ها می‌گذرد. بسیاری از آن‌ها نه تنها حرف نمی‌زنند، حتا از این اتاق به آن اتاق می‌روند تا مبادا سوالی پرسیده شود. از میان آن‌ها زیبا (اسم مستعار) می‌خواهد حرف بزند. می‌گوید نامت چیست؟ به چه نام صدایت بزنم؟ گفتم آسیه. می‌خندد و پاسخ می‌دهد: «آسیه جان، از مه عکس نگیر. فقط می‌خایم گپ بزنم. هر که می‌خوانه، بفهمه مه چه کشیدم و چه سرنوشتی برم رقم خورد.» پس از آن‌که اطمینان می‌یابد، راحت می‌شود و سفره غم‌خانه‌اش را می‌گستر‌د.

او روایت می‌کند که پنج سال پیش نخستین روزهای 17 ساله‌گی را سپری می‌کرد و رویاهای رنگارنگی در سر داشت، اما این رویاها خیلی زود به هم ریخت. ‌چنان فرو ریخت که با گذشت پنج سال هنوز همه چیز برایش غیرعادی است، آن‌گونه‌ای که حتا با مرور آن روزها چشمان زیبا پراشک می‌شود و در پشت کلماتش هنوز ترسی نهفته است که دل و دستان و حتا لبانش را میان ادای کلمات می‌لرزاند.

چند سال از بازگشت زیبا و خانواده‌اش از ایران گذشته و روزهای عادی زنده‌گی در قریه آبایی‌شان در بغلان می‌گذرد. زیبا در خانه یکی از اقوام است که متوجه حرف‌های آرام و درگوشی اعضای فامیل می‌شود. مهمان آمده است. کسی می‌گوید که خواستگار است، زیبا با خودش می‌گوید حتماً برای خواهرش خواستگار آمده است، زیرا کسی به او چیزی نگفته بود و وی بارها اتمام حجت کرده بود که به این زودی تصمیم ازدواج ندارد.

کاکای(عمو) زیبا وارد اتاق می‌شود. به او می‌گوید که باید ازدواج کند، زیرا پدر و همه‌ی اقاربش راضی‌اند. زیبا در عین تعجب، مخالفت می‌کند، اما چه سود وقتی کسی صدایش را نمی‌شنود. از همان روز همه چیز رنگ تیره‌ای به خود می‌گیرد. مخالفت همانا و لت‌وکوب پیاپی همانا و ساز و ناسازگار روزگار همانا که هیچ‌وقت به دل زیبا کوک نشد.

خواستگار زیبا پیرمردی است به ‌نام «لاجورد» از سران طالبان محلی در بغلان افغانستان که پنج لک افغانی معادل به (6493 دالر آمریکایی) به خانواده دختر پرداخت کرده تا زیبای 17 ساله را به نکاح خود درآورد. اعضای خانواده‌ زیبا نیز که گرایش‌های افراطی‌گرایانه دارند، همه موافقت می‌کنند. نه از زیبا می‌پرسند و نه نظرش را می‌خواهند. حتا زیبا نمی‌فهمد که کدام روز او را به نامزدی پیرمردی از سران طالبان درآورده‌اند. فقط چند روز بعد کاکایش عکسی از جیب خود بیرون می‌کشد، به او نشان می‌دهد و می‌گوید: «شوهر آینده‌ات است، مبارک باشه. صدایت دگه نشنوم که گپ خلاص شده!»

زیبا راضی نمی‌شد که نمی‌شد. چطور می‌خواست زنده‌گی کند؟ اگر ازدواج به معنای تجربه طعم شیرینی از زنده‌گی مشترک است، پس تحمیل ناجوان‌مردانه از سوی خانواده چه معنایی دارد؟ در خانه نشسته است که متوجه صدای مامایش(دایی) می‌شود. هرچند او را دوست دارد، اما در شرایطی است که حامی ندارد و از بی‌اعتمادی‌ها می‌ترسد. ماما به زیبا می‌گوید: «مه کاری به شوهر کدنت ندارم، بیا بریم خانه مه. مه نمی‌مانم کسی به تو آسیب برسانه.» در آن لحظه جرقه‌ای در دل او می‌زند، کورسوی امیدی که بعدها می‌فهمد دروغ بوده‌ است. آن نور و روشنایی، فریبی بود که می‌خواست زیبا را به مرداب بکشاند.

همین‌ که وارد خانه مامایش می‌شود، درب اتاق به رویش قفل می‌گردد. همه مبایل و وسایل شخصی از او گرفته می‌شود و آن‌چنان مورد لت‌و‌کوب قرار می‌گیرد که هنوز پس از پنج سال استخوان آسیب‌دیده کمرش یاد آن روزهای تلخ را تازه می‌کند. در همین زمان خانه پدر زیبا هم از سوی اعضای وابسته به لاجورد محاصره می‌شود. آن‌ها زیبا را می‌خواهند، اما با زور، با محاصره، با لت‌وکوب، تهدید و شکنجه، آن‌چنان که شب‌ها حتا در مسجد حوالی خانه می‌مانند تا پدر و مادر زیبا از آن‌جا فرار نکنند.

16 روز گذشت. زیبا در صحن حویلی است که ناگهان دو مرد مسلح با نعره‌های بلند وارد خانه می‌شوند. مامای زیبا بلافاصله او را در اتاقی حبس می‌کند. آن‌ها آمده‌اند تا زیبا را ببرند. صدای‌شان را می‌شنود که می‌گویند: «ما ریشخند شما خو نیستیم. 16 روز است مدارا کدیم، چه‌ معنا که زن تصمیم بگیره یا گپ اضافه بزنه. کلان‌ها امر می‌کنن و دگرا موافقه. لاجورد صاحب که گفته زیبا ره بیارین، اگر راضی نشد، جنازه‌اش ره از خانه بکشین.»

خواهرش که در پلخمری درس می‌خواند، یادش می‌آید. نامزدش در ایران کار می‌کند و به‌ زودی خود نیز روانه است. زیبا با این‌که فکر دیگری در سر دارد، می‌گوید: «راضی شدم، اما اول بانین بروم پلخمری خواهرم ره ببینم.» چند روز بحث و تهدیدها بالا می‌گیرد. دو روز مانده به مراسم عروسی که بالاخره لاجورد رضایت می‌دهد، اما با تدابیر سخت. پیغام فرستاده است: «هر فکر منفی که داری را از سر بیرون کو، اگر نی سر بریده پدر و مادرت را برایت روان می‌کنم.»

زیبا تحت تدابیر سخت به پلخمری می‌رود. از آن‌جا که خواهرش پیشاپیش در فرماندهی پولیس بغلان عریضه کرده بود، بلافاصله خود را به آن‌جا می‌رساند. وضعیت زیبا فاجعه‌بار است. آن‌قدر این قضیه خشونت حاد است که همان روز بدون هیچ حرف و سخنی او را به شیلتر (خانه امن) پلخمری منتقل می‌کنند. تمام بدنش لت‌وکوب شده و آثار آسیب‌دیده‌گی فراوانی دیده می‌شود.

وقتی لاجورد و افرادش می‌فهمند که خواهرش با زیبا همکاری کرده است، دو راه پیش روی او می‌گذارند: نامزدش را رها کند و در بدل خواهرش به نکاح لاجورد دربیاید یا این‌که برای همیشه از جمع خانواده‌اش بیرون شود و برود پیش زیبا تا لکه ننگ از دامان خانواده‌اش پاک شود. مینا خواهر زیبا، راه دوم را انتخاب می‌کند و پس از مدتی به ایران می‌رود.

زیبا هفت ماه را در خانه امن پلخمری سپری می‌کند. شب و روزها سرشار از کابوس است. تهدیدها پی‌ هم بیش‌تر می‌شود. هم روحش درد می‌کشد و هم جسمش. گاهی به پدر و مادرش زنگ می‌زند، اما آن‌ها یا قطع می‌کنند یا می‌گویند: «دیگر جنازه‌ات را هم نمی‌خواهیم، دختری به نام تو نداریم.»

در موضوع فسخ نامزدی، آن‌ها چون طالب بودند و در هیچ جلسه‌ی رسیده‌گی به قضیه حاضر نمی‌‌شدند. بعدها زیبا خبر می‌شود که همه خواهران کوچکش را به پیرمردان طالب داده‌اند تا آن‌ها را نکشند. فسخ نامزدی از طریق دادگاه اعلان می‌شود. پس از هفت ماه در خانه امن پلخمری و در کمیسیون رسیده‌گی به وضعیت زیبا، راه‌ها به بن‌بست می‌رسد. اعضای خانواده نمی‌خواستند زیبا برگردد. او می‌گوید: «در جلسات کمیسیون تعجب می‌کردم که آن‌ها حامیان زنان خود را معرفی می‌کردند، اما در بیان و لحن و در آن کلمات کسی به من حق نمی‌داد، ملامت می‌کردند و مرا زنی پاک نمی‌پنداشتند.»

زیبا به ‌دلیل تهدیدهای مکرر، به خانه امن کابل منتقل می‌شود. او با همان روحیه نابه‌سامان و پریشان، تصمیم می‌گیرد درس بخواند و خود را با شرایط جدید وفق دهد. درسش را آغاز می‌کند و پس از فراغت از صنف دوازدهم، در یکی از دانشگاه‌های کابل در رشته کمپیوتر ساینس قبول می‌شود.

او حالا در 22 ساله‌گی در حالی‌ که پنج سال می‌شود خانواده‌اش را ندیده است، روز و شب‌هایش را می‌گذراند. هر‌چند درس می‌خواند و تلاش می‌کند، اما آینده‌ای که می‌خواست، این نبود. این کنجِ دنج پر از کابوس‌های شبانه سهمش از زنده‌گی نبود که مدام پریشان باشد و بترسد و هنوز منتظر باشد در ثانیه‌ای کسی جانش را بگیرد.
+18
رأی دهید
-0

نظر شما چیست؟
جهت درج دیدگاه خود می بایست در سایت عضو شده و لوگین نمایید.