روزنامه خراسان: شب از نیمه گذشته بود که «فرمانده» آخرین پوشه گزارش های محرمانه را روی میز کارش گشود. گویی تجربه ای عجیب او را وادار به مطالعه پرونده های سرکردگان و قاچاقچیان مرزی می کرد تا قدم هایی به بلندای حفاظت از مرزهای ایران زمین بردارد اما ناگهان چشمان سردار به مکاتبات محرمانه ای خیره ماند که نشان از ربوده شدن دختر بچه ای سه ساله داشت.
مدارک موجود بیانگر آن بود که «سارینا» (دختر سه ساله) به افغانستان منتقل شده و پلیس اینترپل (پلیس بین الملل) نیز با حکم قضایی در جست وجوی اوست. «سردار مجید شجاع» نگاهی به ساعت انداخت اما نتوانست تا صبح صبر کند. ساعتی بعد جلسه ای با حضور گروهی از نیروهای مرزبانی تشکیل شد و ماجرای ربوده شدن «سارینا» مورد تجزیه و تحلیل های کارشناسی و اطلاعاتی قرار گفت.
به این ترتیب ردزنی های اطلاعاتی با نظارت مستقیم «سردار مجید شجاع» (فرمانده مرزبانی خراسان رضوی) آغاز شد.
شناسایی محل اختفای کودک
آنان در اولین مرحله از رصدهای اطلاعاتی به سرنخ هایی از انتقال دختر بچه به یکی از روستاهای افغانستان دست یافتند و به مکاتبات دیپلماتیک پرداختند اما به دستور سردار، ردزنی های اطلاعاتی در یک شاخه عملیاتی دیگر همزمان با به کارگیری منابع اطلاعاتی نیز ادامه یافت. مادر افغانستانی «سارینا» که از چند سال قبل به طور غیرمجاز در ایران اقامت داشت با چشمانی اشکبار، نگاهی امیدوارانه به مرزبانان ایران دوخته بود تا شاید بار دیگر جگر گوشه اش را به آغوش بکشد. این گزارش حاکی است، بالاخره در کمتر از یک ماه، تلاش های گروه ویژه مرزبانی به نتیجه رسید و محل اختفای دقیق کودک مشخص شد. سپس با هماهنگی مراجع ذی ربط و در یک عملیات گسترده، سارینا تا نقطه صفر مرز خراسان رضوی هدایت شد. مادر این کودک که با شنیدن ماجرای بازگشت دخترش به ایران سر از پا نمی شناخت، شبانه از کرج به سوی مشهد حرکت کرد و در کنار مرزبانان این سرزمین در نقطه صفر مرزی به دیدار فرزندش شتافت.
لحظه دیدار
مادر سارینا که در امنیت کامل مرزی، چشم به خودروهای عبوری دوخته بود، ناگهان با دیدن سارینا کوچولو، چون پرنده ای آزاد شده از قفس، اشک ریزان به سوی خودرو مرزبانی پر گشود! او چنان در میان اشک و لبخند، بوسه های رگباری نثار صورت گریان فرزندش می کرد که همه حاضران تحت تاثیر قرار گرفته بودند. دخترش را محکم به آغوش می فشرد و ناباورانه به چهره اش می نگریست. مادری که دوسال در آتش دوری از جگرگوشه اش سوخته بود و حالا عشق مادری را یک جا بر گونه های دردانه اش می کاشت. دخترک نیز گردن مادر را رها نمی کرد شاید می ترسید دوباره از او جدایش کنند. مادر هراسان فریادی زد «تشنه هستی؟» «آب می خواهی؟!» و در یک لحظه مرزبان را با لیوانی پر از آب بالای سرش دید! صحنه اشک و لبخند، زیباترین تصویری بود که در نقطه صفر مرزی رقم می خورد و مرزبانان این دیار نیز از این که فرزند یک مادر افغانستانی را به او بازگردانده اند در شادی او سهیم بودند.
به گزارش اختصاصی خراسان، این مادر جوان وقتی برای دقایقی آرام گرفت، و گفت: "واژه ای برای قدردانی از شما نمی یابم! "او در حالی که با گوشه چادر اشک هایش را پاک می کرد، ادامه داد:" برایتان دعا می کنم! عزت و سرافرازی شما پایدار! "
با دعاهای این مادر، لبخندی بر لبان «سردار شجاع» نشست که از فاصله ای دور نظاره گر این دیدار عاشقانه بود.
آدم ربایی چگونه رخ داد؟
«مادر سارینا» ظهر روز گذشته بعد از آن که با دستور قضایی دخترش را تحویل گرفت در تشریح ماجرای آدم ربایی به خبرنگار خراسان گفت: چند سال قبل زمانی که وارد ایران شدیم به شهرستان اشتهارد رفتیم و در آن جا ساکن شدیم چرا که همسرم در یک کارگاه مشغول کار شده بود اما در سال 97 او در یک حادثه ناخواسته فوت کرد و من و دخترم که آن زمان سه ساله بود تنها ماندیم. چند روز بیشتر از مرگ همسرم نگذشته بود که برادر شوهرم برای دیدار با ما و تسلیت گویی به کرج آمد اما ناگهان موضوع ازدواج با مرا پیش کشید.
من هم به هیچ وجه راضی به ازدواج با او نبودم بلافاصله پاسخ منفی دادم! ولی او دست بردار نبود! تا این که مهرماه سال 97، دخترم را به بهانه خرید آب میوه و هواخوری از منزل بیرون برد و دیگر خبری نشد! ابتدا فکر می کردم دخترم را به منزل بستگانش در کرج برده است اما وقتی جست وجوهایم بی نتیجه ماند تازه روز بعد فهمیدم که برادر شوهرم او را ربوده است تا به این ترتیب مرا وادار به ازدواج کند! او طوری برنامه ریزی کرده بود که در مدت کوتاهی، دخترم را توسط قاچاقچیان انسان به آن سوی مرز انتقال داد. من که دیگر دستم از زمین و آسمان کوتاه بود، شکایتی را در دستگاه قضایی مطرح کردم که بی درنگ بازپرس پرونده نیز دستورات ویژه ای را برای پیگیری موضوع به پلیس اینترپل و دیگر مراکز قانونی و مرزبانی صادر کرد.
دیروز (دوشنبه) وقتی از مرزبانی خراسان رضوی با من تماس گرفتند که دخترم را به ایران می آورند، دیگر نفهمیدم چگونه خودم را به مشهد رساندم. من واقعا نمی دانم با چه زبانی از نیروهایی قدردانی کنم که دختر یتیمی را به آغوش مادرش بازگرداندند!