با آن که «کامبیز» 36 سال از من بزرگ تر بود اما چنان شیفته محبت هایش شدم که دیگر جز او به چیزی نمی اندیشیدم. عشق آن مرد 60ساله در بند بند وجودم موج می زد تا این که دو سال قبل به طور غیررسمی به عقد او درآمدم و ناگهان چشم باز کردم که ... این ها بخشی از اظهارات زن 24ساله ای است که مضطرب و نگران قدم به اتاق مددکاری اجتماعی کلانتری احمدآباد مشهد گذاشته بود. این دختر جوان که ادعا می کرد با یک عشق هیجانی و پوشالی آینده اش را به تباهی کشانده است، درباره قصه پر فراز و نشیب زندگی اش به کارشناس اجتماعی کلانتری گفت: در مقطع ابتدایی تحصیل می کردم که از حرف های همکلاسی هایم فهمیدم پدرم معتاد است. او و مادرم همواره در جنگ و جدال بودند تا جایی که این کشمکش و درگیری ها با شکستن ظرف ها و لوازم خانه به پایان می رسید. من و برادرم نیز از ترس به گوشه اتاق می خزیدیم و شاهد انواع ناسزاها و فحاشی ها بودیم. در مدرسه هم هیچ دوستی نداشتم چرا که همکلاسی هایم پدر معتادم را دیده بودند و سعی می کردند از من دوری کنند. از سوی دیگر من به جای معاشرت با هم سن و سالانم، در واقع همنشین رفقای معتاد پدرم بودم و از آن ها پذیرایی می کردم، چرا که مادرم روزهای زیادی با حالت قهر منزل مان را ترک می کرد و به منزل خواهرانش می رفت. بالاخره در کشاکش همین قهر و آشتی ها یک روز به طور ناگهانی و توافقی از هم جدا شدند. مادرم سرپرستی من و برادرم را پذیرفت و با پول اندکی که از درآمد کارگری اش پس انداز کرده بود، با اجاره یک منزل در حاشیه شهر ما را زیر بال و پرش گرفت. اگرچه به سختی کار می کرد اما باز هم نمی توانست مخارج زندگی را تامین کند. از طرف دیگر من هیچ مهر و محبتی از سوی پدر و مادرم ندیدم. در واقع، احساساتم یخ زده بود و معنای دوست داشتن را نمی فهمیدم. خلاصه در حالی که به سن جوانی رسیده بودم مجبور شدم برای تامین هزینه های زندگی، من هم در منازل مردم کار کنم. با این حال همیشه احساس تنهایی می کردم و به دنبال یک محبت گم شده می گشتم. در این میان، یک روز که برای انجام امور نظافتی زنی به محله بالای شهر رفته بودم، «ژینوس خانم» بسیار از کارم ابراز رضایت کرد و از من خواست هر جمعه برای نظافت هفتگی به منزلش بروم تا این که بعد از چند بار رفت و آمد، شوهر ژینوس خانم دستمزدی بیش از حد تصورم به من داد و سرگذشتم را جویا شد. این گونه بود که من هم سفره دلم را گشودم و سیر تا پیاز تنهایی ام را برایش شرح دادم. با آن که «آقا کامبیز» از پدرم هم بزرگ تر بود اما همه مشکلاتم را پیگیری می کرد و برای رفع آن ها می کوشید. احساس می کردم مرا مانند دخترش دوست دارد به طوری که جملات محبت آمیزش تا اعماق وجودم رخنه می کرد. او سیم کارت و گوشی برایم خرید و دو میلیون تومان وجه نقد هم به حسابم واریز کرد. در حالی که احساس می کردم تعلق خاطر من به او رنگ و بوی دیگری گرفته است، از من خواست دیگر برای نظافت به منزل شان نروم و در صورت نیاز خودش با من تماس می گیرد. حس عجیبی داشتم. انگار تازه متولد شده بودم و یک عشق شیرین را تجربه می کردم. از طرف دیگر عذاب وجدان بدجوری آزارم می داد، زیرا ژینوس خانم همواره مرا دخترم صدا می زد. دختری که هیچ گاه نداشت و در آرزوی داشتن فرزند باقی مانده بود، اما از طرف دیگر دلبستگی ام به کامبیز به جایی رسید که دیگر وجدانم را نادیده می گرفتم، چون یک عشق هیجانی دوران جوانی با آن عقده های فروخورده در وجودم زبانه می کشید. بالاخره در یکی از دیدارهای پنهانی ما، کامبیز از من خواست صیغه محرمیت بین ما جاری شود. او وعده داد صد سکه بهار آزادی به عنوان مهریه به من می پردازد ولی این عقد غیررسمی در هیچ جا ثبت نشد و هیچ کس هم شاهد این ماجرا نبود. کامبیز خانه ای کوچک برایم اجاره کرد و من هم بدون اطلاع خانواده ام برای زندگی مشترک به آن خانه رفتم. اگرچه او 36سال از من بزرگ تر بود ولی احساس خوشبختی داشتم چرا که هیچ وقت رنگ محبت و جملات عاشقانه را ندیده بودم. بعد از دو سال، زمانی که آن شور و هیجان دوران جوانی رو به سردی گذاشت، اختلافات من و کامبیز هم شدت گرفت. او که مردی با اعتبار بود و نمی خواست کسی متوجه ازدواج پنهانی اش شود، تصمیم به قطع رابطه با من گرفت. از سوی دیگر وقتی فهمید همسرش به بیماری صعب العلاج دچار شده است، عذاب وجدان رهایش نمی کرد و بسیار عصبی شده بود. من هم که دیگر از این وضع خسته شده بودم، در حالی این رابطه را تمام کردم که همه چیزم را از دست داده ام و ... شایان ذکر است، به دستور سرهنگ احمد مجدی (رئیس کلانتری احمدآباد) پرونده این زن جوان توسط کارشناسان زبده اجتماعی کلانتری مورد بررسی قرار گرفت.