زندگیاش از این رو به آن رو شده است. دستفروشی که تا سهشنبه شب، مثل همیشه زندگیاش با روال عادی میگذشت. اما در آن جهنمی که درست روبهروی بساط دستفروشیاش ایجاد شد، همه چیز تغییر کرد. عنایت که این روزها به منجی آن شب کذایی معروف شده، حالا قرار است آتشنشان شود. کاری که در خون و رگ و ریشهاش است. هنگام خطر نه از مرگ میترسد نه از آسیب؛ فقط نجات برایش مهم است.
خصلتی که تمام آتشنشانان و امدادگران در وجودشان دارند. عنایت پیش از این نیز در شهر خودشان اعضای یک خانواده را از دل آتش بیرون کشیده و نجات داده بود. آن شب روبهروی کلینیک سینا تجربه دوم نجات را پشت سر میگذاشت. عنایت حالا به پیشنهاد حناچی، شهردار تهران پس از گذراندن دورههای آموزش میخواهد آتشنشان شود تا رسالت نجات را کامل کند. این تنها تقدیر از این دستفروش فداکار نیست. از طرف شهرداری قرار است به او که سالها پیش بیکار شده و از طریق دستفروشی روزگار میگذراند، دکهای در تجریش بدهند تا بتواند امرارمعاش کند. پسر بیستونه سالهای که سالها پیش با برادرش به تهران آمدند تا کار کنند و پولدار شوند. اما چیزی جز بیکاری نصیبشان نشد. عنایت آزغسال ٨٥ بود که همراه برادرش از رامهرمز به تهران آمد. در یک شرکت، تکنیسین برق بود. اما بعد از گذشت هفت سال بیکار شد و به دستفروشی روی آورد: «آن زمان مهندسی که با او کار میکردم، در یک مناقصه باخت و زندگیاش نابود شد. من و برادرم هم بیکار شدیم. خیلی به دنبال کار گشتم ولی فایدهای نداشت. تا اینکه تصمیم گرفتم دستفروشی کنم. سالها بود که نقره و زیورآلات میفروختم.»
عنایت که این روزها حسابی سرش شلوغ است و از همه جای تهران و رامهرمز برای دیدارش میآیند، هنوز هم میگوید اگر آن شب صد بار دیگر تکرار شود، باز هم به دل خطر میرود: «آن شب داشتم کارم را میکردم که ناگهان دود زیادی دیدم. بلافاصله بساطم را رها کردم. بساطی که دیگر آن را ندیدم چون دزدیده شدند؛ به سمت کلینیک رفتم. مردم زیادی آنجا جمع شده بودند. حدود ٥٠٠ نفری میشدند. آتشنشانی با شیلنگهای آب به جان آتش افتاده بود. از طبقه چهارم چند زن داشتند فریاد میزدند. نباید میایستادم و تماشا میکردم. مگر میشد فقط تماشاگر باشم و ضجههای زنان و مردانی را بشنوم که درحال مرگ هستند. برای همین از دیوار بالا رفتم. از در نمیشد. آتش خیلی زیاد بود. من سالها در آن منطقه بودم، برای همین تمام اطراف کلینیک را میشناختم. بلافاصله به پشت ساختمان رفتم. شیشهها را شکستم و یکی یکی طبقات را بالا رفتم. تا اینکه رسیدم؛ همگی ترسیده بودند. هنگامی که داشتم بالا میرفتم با خودم دستمال خیس و شیلنگ بردم. شیلنگ را رویشان گرفتم. بلافاصله دستمال خیس روی صورتشان گذاشتم. نمیخواستم خفه شوند. حتی کفشهای خودم را به یکی از خانمها دادم. چون در اتاق عمل بود و کفش نداشت. در آنجا شیشه خرده زیاد بود و برای اینکه پاهایش آسیب نبیند به او کفشهایم را دادم. نیم ساعتی تنها بودم تا اینکه نگهبان بیمارستان شهدا نیز پیش من آمد و با هم همه را از آن طبقه خارج کردیم. از طریق راهپلهها آنان را به پشتبام رساندیم. از طرفی آتشنشانی هم در ساختمان روبهرو درحال خاموش کردن آتش بود و همزمان بادبزن را هم روشن کرده بود که این مسأله کمک زیادی به ما کرد. چون ممکن بود خفه شویم. برای همین سر همه را از پنجره بیرون میبردم تا بتوانند نفس بکشند و خفه نشوند.»
عنایت ١١زن و مرد را نجات داد. زن بارداری هم آنجا حضور داشت. شوهرش برای انجام عمل جراحی بیهوش بود. عنایت شوهر او را روی دوشهایش تا بالا برد و با دستمال خیس از خفگی همسرش هم جلوگیری کرد. عنایت آن شب فقط به نجات فکر کرد و اینکه هرکاری از دستش بر میآید انجام دهد: «من سالها پیش هم همین کارها را انجام داده بودم. ساختمان کوچکی در رامهرمز آتش گرفته بود. سه نفر از اعضای یک خانواده داخل بودند. من به آنجا رفتم و هر سه نفر را نجات دادم. برای همین آن شب نیز بلد بودم که در اینگونه مواقع باید چکار کنم. ولی فکرش را هم نمیکردم با این استقبال روبهرو شوم. میدانستم آتش زیاد است و قطعا تلفات هم داریم. برای همین میخواستم از افزایش تلفات جلوگیری کنم. حالا شهردار تهران به من پیشنهاد کرد که وارد حرفه آتشنشانی شوم. خودم خیلی علاقه دارم. از اینکه به دل خطر بروم و جان انسانها را نجات دهم لذت میبرم. آن شب خودم هم آسیب دیدم. دستم برید. هر لحظه ممکن بود وقتی بالا میروم، به پایین پرت شوم. در ساختمان امکان خفه شدن وجود داشت. ولی اصلا به این چیزها فکر نکردم. فقط به نجات آنانی که داشتن فریاد میزدند فکر میکردم. حالا از وقتی شنیدهام که میتوانم آتشنشان شوم خیلی خوشحالم. بهزودی دورههای آموزشیاش را میگذرانم و حتما هر طور شده وارد این حرفه میشوم. اما تا آن زمان به من دکهای در تجریش دادهاند تا امرار معاش کنم. خیلی خوشحالم که آن شب توانستم کاری انجام دهم. حالا هم که به شهرمان آمدهام فرماندار رامهرمز و اهواز قرار است به دیدنم بیایند. مردم شهرم خیلی از من تشکر کردهاند. امیدوارم باز هم بتوانم جانی را نجات دهم تا جان خودم هم آرام بگیرد.»
قدیمی ترین هاجدیدترین هابهترین هابدترین هادیدگاه خوانندگان