رکنا:«بالام اولدی...آآآ. بالام...»؛ این صدای ضجه مردی است که عزیزی از دست داده است. به زبان آذری میگوید فرزندم مرد، بچهام از دست رفت. مادری دورتر شیون میکند. کسی زیر یک ستون خشکش زده، خواهری چنگ به صورتش میزند.
به گزارش رکنا، اینجا ساختمان پزشکی قانونی در جنوبیترین نقطه تهران است. جایی که جاده زندگی به پایان رسیده و مجوز سفر ابدی از سکوهای سیمانی بیرون میآید.
در ساختمان پزشکی قانونی خنده بر لب هر آدمی خشک میشود، نه از گرمای تفتیده اول تابستان، بلکه از غم و اندوه جاری در میان مردان و زنانی که آمدهاند بستگانشان را شناسایی کنند. بعضیهایشان هنوز نمیدانند گمشدهشان در یکی از کشوهای سرد آرمیده یا نه؟ با خودشان خدا خدا میکنند شاید عزیزشان در میان این 20 نفر نباشد. هر لحظه برای این آدمها مثل یک سال گذشته از شامگاه سهشنبه تا ظهر چهارشنبه یازدهم تیرماه.
در مقابل پلکان عدهای تجمع کردهاند. کارکنان یکییکی اسم درگذشتگان را اعلام میکنند و بستگان درجه یک اندوهگین و شیون کنان بالا میروند تا پساز رؤیت چهرههای بیروح جسدها را سوار آمبولانس کنند. هر دم چند نفر بالا میروند و یک آمبولانس از پیچ معبر پایین میآید، برای رسیدن به بهشت زهرا یا غسالخانه.
کشته شدن «رها نیکروش» و «احسان گنج خانلو» که دو هفته از عروسیشان می گذشت وقتی اسم «رها نیکروش» و «احسان گنج خانلو» در میان جمعیت میپیچد. یکباره چند نفر میزنند زیر گریه. یکی از اقوام این زوج میگوید:«تازه دو هفته بود عروسی کرده بودند. هر دو جوان. هر دو تکنیسین اتاق عمل.» لازم نبود بگوید که هنوز ماه عسلشان را هم تجربه نکردند. پدربزرگ یکی از این دو جانباخته زانویش خم میشود. به ترکی مویه میکند و بلند بلند گریه میکند.
«لیلا عیوض خانی» 21 ساله مهربان / در انفجار تجریش کشته شد زیر یک درخت مردی در مرز میانسالی مبهوت به آمبولانسها خیره شده. پدر «لیلا عیوض خانی» است. پدر یکی دیگر از جانباختگان کلینیک سینا مهر شمیران. دست روی شانهاش میگذارم و به زبان آذری میگویم: «خدا صبرتان بدهد» یکی از اقوام که برای همدلی به آنجا راه کشیده، میگوید:«21 سالش بود. درسخوان و مهربان. حیف شد!»
پیرمردی در گوشهای نشسته و غم از چشمانش میبارد. وقتی میفهمد خبرنگارم زبان به شکایت باز میکند:«چه کسی پاسخگوی این سهلانگاری است. چرا کسی به چنین مشکلاتی رسیدگی نمیکند. مردم به درمانگاه میروند که درمان شوند. حالشان بهتر شود. نه اینکه...» بعد بغضش میترکد. دستش را میگیرم و میفشارم. اینجا همه کرونا را فراموش کردهاند. در پزشکی قانونی همه چیز تلخ و غبار گرفته است.
«پارسا کیان» تازه داماد کشته شده در انفجار تجریش
جوانی سیاهپوش با شنیدن صدای مأمور که بانگ برآورده؛«پارسا کیان» به سمت پلهها میدود. بعد که برمی گردد چشمانش خیس شده. میگوید:«برادرم همین یک هفته پیش عروسی کرد. دو سال پیش عقد کرده بود. تکنیسین اتاق عمل بود. شیفت صبح بود. دیروز یکی از همکارانش تماس گرفته و گفته به خاطر کاری نمیتواند سر کارش حاضر شود. برادرم جای او مانده تا آخر شب.»
بعد آهی میکشد و ادامه میدهد:«نزدیک ساعت 9 به همسرش زنگ میزند و میگوید شام را حاضر کن تا نیم ساعت دیگر خانه خواهم بود.اما به خانه نمیرسد. گوشیاش یک ساعت بعد از دسترس خارج میشود.»
«محمود خانی» کشته شده دیگر انفجار تجریش
صدای مأموران دوباره میآید. «محمود خانی»... «محمود خانی»... کسی جلو نمیرود. شاید هنوز نمیدانند. شاید هنوز نرسیدهاند. دوباره صدایی در میان جمعیت میپیچد.
«پرستو مهرعلی» یکی از پنهان شده ها در کمد
«پرستو مهرعلی». پسر جوانی خودش را از بستگان او معرفی میکند و میگوید:«22 سالش بود. شیفت بعد از ظهر بوده. 8 شب هم در اتاق عمل کار کرده. بعد که آتشسوزی شده در کمد پنهان شده است. اما حالا آمدهایم جسدش را تحویل بگیریم.»
«فهیمه رحمانی» فداکاری مرگبار به خاطر یک بیمار
یکی دیگر از جانباختگان کادر درمانی «فهیمه رحمانی» است. بسیاری از اقوام و فامیلاش آمدهاند تا در واپسین لحظات وداع کنار پدر و مادرش باشند. یکی از بستگان فهیمه میگوید:«23 سالش بود. متخصص بیهوشی. تازه دو سال بود ازدواج کرده بود. تک دختر خانواده. دو برادر دارد. ظاهراً قبل از آنکه دچار خفگی شود به همسرش زنگ زده. بعد گفته نمیتواند بیمار را تنها بگذارد. همانجا مانده.» به برادران فهیمه فکر میکنم که امشب به جای خالیاش در خانه چگونه نگاه خواهند کرد.
«لیلا خام دایی» بیماری کشته شده در انفجار تجریش
در میان مراجعان چند نفر برای آخرین وداع با «لیلا خام دایی» آمدهاند. زنی 53 ساله که برای جراحی چشم بستری بوده. ساعت شش بعدازظهر بستری شده و کسی نمیداند تا ساعتی که چشم از جهان فروبسته چیزی را دیده یا نه؟ این زنان از ضعف اطلاعرسانی گلایه و چند بار تکرار میکنند که برای پیدا کردن عزیزشان. به سه محل و بیمارستان مراجعه کردهاند تا اینکه از پزشکی قانونی سردرآورهاند.
«مریم خرسندی» شب انفجار شیفت کاری اش نبود
وقتی که تکتک آدمها و آمبولانسها راهی میشوند. زنی با چهره پریشان جلو میآید و از مأموران میخواهد نام «مریم خرسندی» را در میان سیاهه اسامی چک کنند. اما مسئولان تأکید میکنند فقط بستگان درجه یک. مردی جلو میآید و میگوید. هنوز خانواده خانم خرسندی نمیدانند چه اتفاقی افتاده. زن خودش را همکار مریم معرفی میکند و خواهش میکند لحظهای اجازه دهند برود پیکر را ببیند و خیالشان راحت شود. مجوز ورود به پلکان را میدهند. میرود. چند دقیقه بعد آشفتهتر بازمیگردد. معلوم است که مریم خرسندی هم در آن بالا آرمیده است. زن میگوید دیشب شیفت کاریاش نبوده و ادامه میدهد:«مریم همکارم بود. دوستم بود. حالا میتوانیم به خانوادهاش خبر بدهیم.»
دیگر کسی در اینجا نیست. مأموران ماسکها را کنار میزنند و جرعه آبی مینوشند. باد اندکی میوزد. خاکها را هوا میکند. اینجا از همیشه غبار آلودهتر میشود. آخرین بار که به پزشکی قانونی آمدم به خاطر مرگ دسته جمعی دانشجویان علوم و تحقیقات بود؛ دی ماه سال 1397. کاش دیگر اینجا نیایم. کاش فاجعه دیگری اتفاق نیفتد. اینجا پزشکی قانونی است. اینجا بوی مرگ میدهد.