غلط کردم! خیلی پشیمانم! کاش زمان فقط چند روز به عقب باز می گشت تا من خودنمایی و غرور جوانی را کنار می گذاشتم و به دنبال گوشیقاپی نمی رفتم، حالا که به خاطر شکستن کمرم باید عمری ویلچرنشین باشم، تازه می فهمم که رفت و آمد با دوستان ناباب و خودبزرگ بینی نزد دیگران ارزش این روزگار فلاکت بار را ندارد و ...
این ها بخشی از اظهارات جوان 22ساله ای است که به همراه همدستش با دست و پاهای شکسته روی تخت بیمارستان افتاده بود و از شدت درد نای حرف زدن نداشت و با ابراز پشیمانی از رفتارهای گذشته اش، دعا می کرد تا پایان عمر فلج نشود. وی درباره ماجراهای وحشتناک زندگی اش به کارشناس اجتماعی کلانتری احمدآباد مشهد گفت: از روزی که ترک تحصیل کردم با چند جوان هم محله ای روزگارمان را به پوچی و بطالت می گذراندیم. همیشه میخواستم به نوعی متفاوت تر از دیگران باشم، به همین دلیل هم به همکلاسی هایم گفتم درس و مدرسه مال شما بچه درس خوان ها باشد، من به دنبال درآمد و پول می روم. اما نه هنری داشتم و نه کاری می توانستم انجام بدهم، از سوی دیگر از کارهایی مانند کارگری هم عار داشتم تا نگویند فلانی کارگر ساختمانی است، به همین دلیل بیشتر اوقات را سر کوچه می نشستیم و با حرف های بیهوده وقت می گذراندیم. در میان دوستان مان برخی ما را تشویق به شرب خمر می کردند، من هم برای آن که نزد آن ها کم نیاورم دعوتشان را می پذیرفتم. این گونه بود که پایم به پاتوق های خلاف باز شد. مدام چاقویی را هم در جیبم می گذاشتم تا دیگران از رویارویی با من بترسند. بدین ترتیب احساس قدرت می کردم. همزمان با نوشیدن مشروبات الکلی سعی می کردم به دیگران بفهمانم که از حالت طبیعی خارج شده ام و به همین خاطر دعوا به راه می انداختم تا این که بالاخره به اتهام شرب خمر و نزاع دستگیر و روانه زندان شدم. مدتی بعد از آن که با تحمل ضربات شلاق از زندان بیرون آمدم، باز هم نه تنها به اشتباهاتم پی نبردم بلکه دیگر با انجام کارهای خلاف بیشتر می خواستم به جوانان هم محلهایام بفهمانم که من زندان رفتهام و از چیزی نمی ترسم. با وجود این، همچنان برای تامین هزینه های خوشگذرانی با دوستانم در مضیقه بودم. این بود که پیشنهاد یکی از دوستان قدیمی ام را برای زورگیری و گوشی قاپی پذیرفتم. او مدعی بود مالخری را می شناسد و ما به راحتی می توانیم با فروش گوشی های سرقتی پول خوبی به دست بیاوریم. من هم بدون آن که به عاقبت این کار فکر کنم صبح روز بعد سوار موتورسیکلتم شدم و به دنبال دوستم رفتم. قرار گذاشتیم تا از حاشیه شهر به منطقه احمدآباد بیاییم و طعمه های مان را مقابل مراکز تجاری فروش تلفن همراه انتخاب کنیم. مثل همیشه چاقویم را در کمرم گذاشتم و به منطقه احمدآباد آمدیم. زنانی را که با بی خیالی کنار خیابان مشغول صحبت با تلفن همراه بودند زیر نظر می گرفتیم و آن هایی را که گوشی های گران قیمتی داشتند از فاصله دور تعقیب می کردیم، سپس در یک لحظه دوستم که ترک نشین موتورسیکلت بود گوشی را چنگ می زد و من گاز موتورسیکلت را می فشردم تا در کوچه و خیابان های فرعی کسی نتواند به تعقیب ما بپردازد.
خلاصه، چندین بار گوشی قاپی کردیم و از این که دستگیر نشده بودیم به خودمان می بالیدیم و ماجراها را با آب و تاب هنگام خوردن مشروب برای دوستان مان بازگو می کردیم تا این که چند روز قبل دوباره به منطقه احمدآباد آمدیم. این بار می خواستیم محدوده سرقت های مان را به خیابان فلسطین بکشیم، به همین منظور در خلاف جهت حرکت خودروها یکی از طعمه ها را شناسایی کردیم تا کسی نتواند با وسیله نقلیه ما را تعقیب کند اما همین که با موتورسیکلت به طرف سوژه خودمان حرکت کردیم ناگهان گشت موتوری کلانتری احمدآباد را مقابل خودمان دیدیم، طعمه را رها کردیم تا به هر طریق ممکن از چنگ نیروهای انتظامی فرار کنیم اما ماموران گشت ول کن ماجرا نبودند و همچنان ما را تعقیب می کردند. در این هنگام بود که از شدت ترس و اضطراب کنترل موتورسیکلت از دستم خارج شد و با خودروی سواری که از مقابل می آمد به شدت برخورد کردم، هر دو نفر نقش بر زمین شدیم و من دیگر چیزی نفهمیدم. وقتی چشم باز کردم روی تخت بیمارستان نمی توانستم تکان بخورم. دست و پایم شکسته بود. در کنار تختم، دوستم نیز حال و روزی بهتر از من نداشت. پزشکان می گویند باید تا آخر عمر ویلچرنشین باشم اما ای کاش ...
شایان ذکر است، در حالی که چندین نفر از مال باختگان تصویر سارقان مذکور را شناسایی کردند، به دستور رئیس کلانتری احمدآباد تحقیقات بیشتر درباره زورگیری های دیگر دزدان مجروح ادامه دارد.