«از رودخانه رد شدیم که ماشین پلیس یونان سر رسید. تیر هوایی میزدند. تسلیم شدیم. برای بیست دقیقه ما را روی زمین نشاندند و گفتند دستهایتان را روی سرمان بگذاریم. مردها را لخت کامل کردند. بعضیها شورت به پا داشتند. لباس گرم کودکان را هم گرفتند. ما زنها هم با لباس زیر و یک تاپ نازک بودیم. همه بدنمان را لمس کردند و فشار دادند. بین پاهایمان را. سینههایمان را. با چوب و باطوم تهدید میکردند و کتک میزدند.»
وقتی از آنچه پلیس یونان به سرشان آورده، روایت میکند، صدایش میلرزد، بغض میکند و ادامه میدهد.
«نازنین زهرا کیماسی»، دوازده سال با صداوسیمای جمهوری اسلامی همکاری کرد و دفتر باشگاه خبرنگاران جوان را در اردکان به او سپردند. بعدها در ترکیه با «مسعود مولوی» آشنا شد و بهعنوان یکی از ادمینهای «جعبه سیاه» فعالیت کرد. «مولوی» خود را فعال سیاسی میدانست که علیه جمهوری اسلامی افشاگری میکرد. او در ۲۳ آبان در ترکیه کشته شد. او در توییتر خود مدعی شده که در ایجاد «قرارگاه دفاع سایبری» مشارکت داشته و در رسانهها بهعنوان «رئیس تیم تحقیقاتی پارسه اصفهان» و متخصص هوش مصنوعی معرفی شده بود. او گفته بود که با سپاه پاسداران ارتباط داشت.
کیماسی اما میگوید که در اعتراضات سال ۱۳۹۶ درباره «اختلاسها»، «دروغهای مقامات جمهوری اسلامی»، «فیشهای حقوقی مقامات» و «مسایل مربوط به اقتصاد و معیشت» مطلب مینوشت؛ اما تهدید و احضار شد. پس به تهران رفت و او را بازداشت و محاکمه کردند؛ دادگاهی به ریاست «قاضی صلواتی» که برای این خبرنگار صداوسیما مجازات «پنج سال زندان» صادر کرد. به گفته خودش، برای او وثیقهای ۴۰۰ میلیون تومانی مقرر کردند و با ارایه سند یک خانه، توانست از زندان آزاد شود و ایران را ترک کند.
البته کیماسی ممنوعالخروج بود؛ اما با دخالت برخی از اعضای خانوادهاش که در حکومت جمهوری اسلامی نفوذ دارند، توانست به شکل قانونی ایران را به مقصد ترکیه ترک و زندگی پناهجویی را آغاز کند: «به خانوادهام گفتم که میخواهم به کربلا بروم و توبه کنم. گفتم میخواهم سرم را بیندازم پایین و به کارم برسم. برایم اجازه خروج برای کربلا گرفتند اما همسرم برای همان روز حرکت، بلیت ترکیه را تهیه کرد. اجازه خروج ندادند و از همان فرودگاه با دادستانی تماس گرفتم. روابطی در آنجا داشتم و به دروغ گفتم که اجازه خروج به من نمیدهند. طی چند ساعت ممنوعالخروجیام برداشته شد و توانستم از ایران خارج شوم و به ترکیه بروم.»
او پس از خروج از ایران با «علی جوانمردی» خبرنگار صدای آمریکا ارتباط گرفت و در بخش «خلاصه اخبار» به اسم «ساناز درخشان» برای مدت شش ماه با او همکاری کرد؛ اما بعد از این مدت، با «مسعود مولوی» آشنا شد. به روایت خودش از طریق ابزارهای شبکههای اجتماعی به ادمین کانال «جعبه سیاه» پیغام داد که بهعنوان خبرنگار حاضر است با آنها همکاری کند و با استقبال «مولوی» مواجه شد: «اسنادش واقعا داغ بود. من روی اسناد ویرایش و نگارش انجام میدادم. تا آنکه در مورد اختلاسها در یوتیوب شروع به انتشار یک مجموعه مستند کردیم. اسناد در اختیار من بود. مولوی یکبار در ترکیه تیر خورد و من کانال را اداره میکردم. بعد از بهبودی، دوباره شدم مسوول ارسال خبر. تا اینکه سه روز پیش از ترور او، به خانه ما حمله شد و همه اسناد را به همراه لپتاپها و گوشیهای تلفنمان بردند. ماموران جمهوری اسلامی بودند، فارسی حرف میزدند. اطلاعات و اطلاعات سپاه هم به خاطر اسنادی که مولوی داشت، دنبال او بودند.»
در این سه روزی که بین حمله به خانه کیماسی و ترور مولوی فاصله بود، مولوی به تماسهای او پاسخ نمیداد. کیماسی هم به پلیس ترکیه مراجعه کرد و ماوقع را شرح داد: «پلیس ترکیه من را به بخش ترور معرفی کردند. کاملا حمایتم کردند. به خانهمان آمدند، بررسی کردند و نرمافزاری روی گوشی تلفنم نصب کردند که بتوانم در صورت خطر، سریع به پلیس خبر بدهم. ساعت سه صبح ۲۳ آبان بود که پلیس «میت» ترکیه با من مصاحبه کرد، همان شب ساعت ۹ خبر ترور مولوی را در کانالهای خبری خواندم. پلیس ترکیه به سراغم آمد و گوشی تلفن و پیغامهایمان را مورد بررسی قرار داد. اول فکر میکردند من سپاهی هستم تا بالاخره قبول کردند خبرنگاری بیش نبودم؛ اما تهدیدها شروع شد.»
کیماسی میگوید که بارها از سوی جمهوری اسلامی با دریافت پیغامهای مختلف، تهدید شده است. حتی به خواهر او در ایران حمله و خودرویش را تخریب کردهاند.
به خانواده کیماسی گفتهاند باید از او بخواهند به ایران برگردد. از سوی دیگر، مسوولان «باشگاه خبرنگاران جوان» هم به او پیغام میدهند که به ایران و سر کارش برگردد؛ اما اینهمه تهدیدها نیست. کیماسی میگوید برخی از افراد که زمانی با جمهوری اسلامی همکاری کردهاند و حالا در قالب مخالفان نظام در خارج از کشور به سر میبرند، مدام به او پیام میدهند که حاضرند با پرداخت پول، اسنادش را در خصوص مولوی خریداری کنند. به گفته کیماسی این افراد هم برای او پیغامهای تهدیدآمیز ارسال میکنند؛ اما به گفته خودش، به خاطر آنچه در مرز ترکیه و یونان برایش پیش آمد، تلفنش را از دست داد و تمامی این مدارک، از بین رفتند. البته او میگوید همچنان پیغامهای تهدیدآمیز ادامه دارند اما حاضر نیست اسمی از این افراد ارایه کند.
زندگی در چنین فضایی، با آنچه برای «مولوی» پیش آمد، احساس ناامنی را در او و خانوادهاش تشدید کرد. کیماسی به همراه سه فرزند و همسرش در یکی از شهرهای ترکیه زندگی میکند. حالا یک سال و پنج ماه شده که پناهجو است. وقتی ترکیه در ۲۷ فوریه خبر میدهد که مرزها روی پناهجویان باز شده است، هر آنچه را که داشتند، اعم از پول، طلا، مدارک خبرنگاری و لپتاپهایشان جمع میکنند و راهی مرز میشوند. به خیال خودش، حالا میتوانست از ناامنی، به امنیت برسد.
بعد از چند روز زندگی در مرز، پلیس ترکیه به آنها میگوید که مرز زمینی باز نمیشود و میتوانند به آنها کمک کنند که به رودخانه بروند و از ترکیه خارج شوند: «اتوبوسهایی را نشانمان دادند که قرار بود ما را به رودخانه ببرد. پلیس به من گفت تیمی آماده کنم که راهیمان کنند. دو اتوبوس شدیم. پلیس گفت نقطه کوری پیدا کردهاند که بهراحتی رد خواهیم شد. فکر میکردیم چه شانسی آوردهایم. اتوبوسها ما را در روستایی نزدیک رودخانه پیاده کردند و باید ۴۵ دقیقه در علفزار راه میرفتیم. پلیس ترکیه حتی بچههای کوچکمان را بغل و کمکمان میکرد. ما را به رودخانه رساندند و آنجا قایق آهنی موتوری بزرگی پهلو گرفته بود. نفری ۱۰۰ لیر از ما گرفتند و سوارمان کردند.»
این جمعیت، مثل بسیاری از دیگر پناهجویان که تجربه مشابهی دارند، با قایق از رودخانه گذشتند و به خشکی رسیدند. جادهای خاکی که به خاطر بارش باران، گل شده بود. ناگهان صدای آژیر ماشین پلیس مرزی به هوا برخاست، مردها از سراشیبی پایین دویدند و زنها ماندند و کودکان. پلیس دستور ایست داد. پناهجویان تسلیم شدند و مردها هم به آنها پیوستند. کیماسی میگوید که اگر کسی میخواست فرار کند، تیر هوایی میزدند. آنها را برای ۲۰ دقیقه نشسته روی زمین نگه داشتند؛ درحالیکه دستهایشان را روی سرهایشان گذاشته بودند. مثل اسرا.
به روایت کیماسی، خودروی پلیس حرکت کرد. پشتسر خودرو، صفی بود از مهاجران که هنوز نمیدانستند چه در انتظار آنها است و خیال میکردند قرار است به کمپهای پناهجویی یونان منتقل شوند: «۳۰ دقیقه پیاده رفتیم تا بالای تپه رسیدیم. گروهی دیگر از پناهجویان هم آنجا بودند. بالای سر هر دو نفرمان یک پلیس با اسلحهای بزرگ ایستاده بود. بهسختی اجازه میدادند کودکان برای توالت از آن محوطه کمی دور شوند. یک ساعت و نیم در آن هوای سرد، ما را همانجا نگه داشتند. پلیس یونان بهزور گوشیهایمان را گرفت. کامیونهای بزرگی که کانتینرشان برزنتی است، آمدند. میخواستند زنها را جدا و مردها را جدا بفرستند. آنقدر گریه و زاری کردیم تا اجازه دادند چهار مرد همراه ما ۱۷ زن، سوار شوند. هنوز فکر میکردیم به کمپ منتقل میشویم.»
بعد از مدتی، کامیون از حرکت ایستاد و چادر برزنتی کنار رفت. انگار که کابوس آنها تازه آغاز شده بود: «پنج پلیس با هیکلهای درشت درحالیکه نقاب بهصورت داشتند و باطوم و چوب به دست گرفته بودند، وارد شدند. با خشونت میگفتند که از کامیون خارج شویم. با چوب روی دستهایمان میزدند. همه ما کتک خوردیم. کولهپشتیهایمان را میکشیدند. حتی کیفهای در گردنمان که پولهایمان در آن بود را با خشونت میکشیدند. بچهها گریه میکردند. لباسها و کفشهایمان را درآوردند.»
او به این بخش از روایتش که رسید، بغض صدایش را میلرزاند و بهسختی، جزییات را روایت میکرد: «مردها را لخت کامل کردند. بعضیها شورت به پا داشتند. هرچه لباس گرم داشتیم از ما گرفتند. حتی کاپشنهای کودکان را. موهایمان را میکشیدند. به بدنمان دست میزدند. سینههایمان را فشار میدادند. بین پاهایمان را دست میکشیدند. جیغ میزدیم و گریه میکردیم. آزار جنسیمان دادند. سراشیبی بود به سمت رودخانه. دخترها را رها نمیکردند. اول مردها را از بالای تپه به پایین هول میدادند. پلیسی لب رودخانه ایستاده بود و ما را به داخل قایق پرت میکرد. اگر داخل رودخانه میفتادیم چه؟ اگر کودکانمان در آب غرق میشدند چه کسی میفهمید؟ همسرم بهقدری کتک خورد که نمیتوانست راحت راه برود.»
ساعت یک صبح شده بود که آنها به خشکی رسیدند. بدون آنکه بدانند کجا هستند. مردها لخت و گلی، زنها و کودکان با حداقل پوشش و زخمخورده. آنها نیم ساعت پیاده راه رفتند تا در تاریکی محض، به روستایی رسیدند. در روستا، پلیس ترکیه حضور داشت و مردمی که تکوتوک، پرسه میزدند. مردم محلی به مهاجران زخمی و سرمازده، لباس دادند و درنهایت، بزرگ روستا با کمک پلیس ترکیه برای آنها تاکسی گرفت و گروه گروه به ترمینال شهر مرزی «ادرنه» رساند.
کیماسی میگوید: «نزدیک ادرنه بودیم که پلیس ترکیه جلوی تاکسی را گرفت. با لگد به در ماشین زد و گفت همین الان این پناهجویان را به همانجایی که بودند میبری؛ یعنی مرز. تاکسی هم دوباره ما را به نزدیکی ادرنه برگرداند. باز پیاده به راه افتادیم. تاکسی ایستاده بود. گریه کردیم که بچه ما مریض است و باید به آنکارا برسیم. از طریق واتساپ راننده تاکسی با خانوادهام در ایران تماس گرفتم که به حساب او پول واریز کند. وقتی پول واریز شد، ما را به خانهمان رساند. آنها ۲۸۰۰ لیر پرداختند.»
حالا چند روزی میشود که زهرا کیماسی، به همراه دختران ۱۸، ۱۲ و ۵ ساله و همسرش به خانه خالی خود بازگشته است. در تمام این چند روز، فرزندانش عصبی هستند و شبها کابوس میبینند. انگار که هنوز زیر خشونت باشند: «بچهها توان حرف زدن ندارند. با هم نمیسازند. تکرار این واقعه هم شرایط روحیشان را بدتر میکند. پلیس یونان جلوی چشم کودکان پدرشان را کتک زد و ما را مورد آزارجنسی قرار داد.»
کیماسی میگوید احساس ناامنی همچنان با او همراه است. نمیداند خودش و خانوادهاش چه سرنوشتی خواهند داشت. از طرفی تهدیدها و پیغامها همچنان ادامه دارد و از طرفی، کابوس آن شب و رفتار پلیس یونان، رهایش نمیکند. کابوسی که شبها، کودکان او را هم وحشتزده، از خواب میپراند.