من با یک خائن زندگی نمی‌کنم

سرش را آرام بلند کرد و همان‌طور که دستانش می‌لرزید قطره اشکی از گوشه چشمانش روی برگه احضاریه افتاد و نفس عمیقی کشید گفت: آقای قاضی تمامش کنید! من تحمل زندگی کردن با مردی که فکر و ذهنش پیش دختر دیگه‌ای باشه را ندارم!

این جمله‌ها مهر پایانی بود بر زندگی یکساله ارمغان و بابک که هیچگاه عشق را تجربه نکردند و در کمتر از 365 روز به نقطه‌ای رسیدند که تنها راه نجات را فاصله دائمی از یکدیگر می‌دانستند.

جلسه دادگاه این زوج در یکی از روزهای زمستانی برگزار شد روزی سرد همانند رابطه ارمغان و بابک.

ماجرای وصال این زوج به یکسال و اندی پیش برمی گشت زمانی که پدر بابک و ارمغان در یک میهمانی خانوادگی تشخیص دادند که باید دوستی و ارتباطشان را با ازدواج فرزندان ارشدشان بیشتر کنند. این تصمیم آنقدر برایشان حیاتی بود که حتی زندگی و آرامش فرزندانشان در آن معنایی پیدا نمی‌کرد.

فرزندانی که از کودکی آموخته بودند غیر از بله و چشم واژه دیگری را در برابر پدرانشان بر زبان جاری نکنند. چند روز بعد نیز جلسه خواستگاری برگزار شد و خانواده‌ها بدون در نظر گرفتن رأی شخصیت‌های اصلی ماجرا کار را در همان جلسه تمام کردند. خیلی زود مراسم عقد انجام شد به این امید که روزی عشق میهمان خانه‌شان شود اما نه تنها عشق در خانه این زوج را به صدا درنیاورد بلکه خیلی زود هرکدام‌شان تصمیم گرفتند عشق را در خانه دیگری جست و جو کنند و پایانی بر آغاز سرد زندگی‌شان رقم بزنند.

روز دادگاه پدر بابک وقتی با چشمان غمناک پسرش روبه‌رو شد دستش را گرفت او را به گوشه‌ای برد و گفت: کاری است که شده خداروشکر بچه‌ای ندارید و راحت از هم جدا می‌شین. من فکر کردم تو با ارمغان خوشبخت می‌شی اما حالا می‌بینم که اشتباه کردم و...

از آن سو پدر ارمغان نگران آینده دخترش بود. نگران روزهایی بود که او برایش تبدیل به شب کرده بود و رنگ سیاهی را بر سفیدبختی اش پاشیده بود. در همین هنگام مادر ارمغان اشک‌هایش را با گوشه شالش پاک کرد و آرام آرام در گوش دخترش گفت: ناراحت نباش. تو همیشه دخترمایی. کارت که اینجا تموم شد برمی گردیم خونه و باهم مثل قبل زندگی می‌کنیم. اصلاً بهتر شد که جدا می‌شین. زندگی بی‌عشق مثل زندگی بی‌هواست...

دقایقی بعد منشی دادگاه زوج جوان را برای برگزاری جلسه دادگاه فراخواند و هردو به اتفاق خانواده هایشان وارد شعبه شدند.

قاضی پرونده که مرد میانسالی بود پس از نگاه کردن اجمالی پرونده چند ثانیه‌ای به بابک و ارمغان نگاه کرد و پرسید: شما که سنی ندارید خیلی جوان هستید چرا برای دادخواست طلاق توافقی به اینجا آمدید؟

بابک زیرچشمی نگاهی به ارمغان و پدرش کرد و گفت: راستش هیچ‌وقت فکر نمی‌کردم نتیجه چشم گفتنم به اینجا ختم بشه و با دختری ازدواج کنم که در این مدت هیچگاه نتونستم بهش دل ببندم.

قاضی پرسید: مبهم حرف نزن کامل و صریح بگو ماجرا چیه؟

بابک جواب داد: 15 ماه پیش وقتی پدرم از من خواست ازدواج کنم و به اصطلاح سر و سامان بگیرم خوشحال شدم چون دختری به‌نام بیتا را برای ازدواج در نظر داشتم و به‌دنبال فرصتی بودم تا او را به خانواده‌ام معرفی کنم. اما پدرم مجال صحبت را ازمن گرفت و گفت که ارمغان گزینه مناسبی است. حیا اجازه نداد که همان شب به پدرم بگویم که عاشق دختر دیگری هستم. بارها با خودم تمرین کردم که برم و حرف دلم را بزنم اما نشد...

قاضی حرف‌های بابک را قطع کرد و پرسید: شما چرا همان روز خواستگاری واقعیت را با عروس خانم مطرح نکردید؟

بابک چشمانش را بست و آهی کشید و گفت: اتفاقاً قصد داشتم شب خواستگاری به‌صورت خصوصی موضوع را به ارمغان بگویم اما ترس از پدر و مادرم و تصور ناراحتی‌شان مانع شد و سکوت کردم.

قاضی گفت: خب این مسأله در بسیاری از ازدواج‌های سنتی وجود دارد و اغلب زوجینی که با این شیوه ازدواج می‌کنند بعد از مدتی به هم دل می‌بندند.

تا بابک خواست جواب بدهد، ارمغان حرفش را قطع کرد و گفت: من هم می‌دانستم در روز خواستگاری عشقی میان ما وجود ندارد اما من هم بر این باور بودم که بعد از ازدواج عشق و دلبستگی میان‌مان به وجود می‌آید و زندگی‌مان گرم می‌شود.

قاضی: خب چرا نشد؟

ارمغان پاسخ داد: بعد از چند ماه که تصمیم و تمایلی برای بچه دار شدن نداشتیم ناخواسته باردار شدم در ابتدا می‌خواستم مانع تولد بچه‌ام شوم اما بعد از چند روز کلنجار رفتن فکر کردم که شاید تولد بچه حکمت است و بعد از آن زندگی‌مان بهتر می‌شود.

قاضی پرسید: بچه کجاست؟

بابک گفت: بچه پیش از تولد در یک سانحه تصادف سقط شد و...

ارمغان در ادامه گفت: بعد از سقط افسرده شدم و درست زمانی که بیش از پیش نیاز به محبت و توجه بابک داشتم او حرف‌هایی زد که مثل تیر خلاصی بر زندگی‌ام بود. او گفت که پیش از من عاشق دختری به‌نام بیتا بوده و بعد از ازدواج‌مان هم نتوانسته او را فراموش کند و هنوز هم دلبسته اوست.

بابک سرش را پایین انداخت و با شرمندگی گفت: من کار اشتباهی کردم اما باور کنید دلم نمی‌خواست زندگیم این‌طوری باشه. پدرم قبل از ازدواج خانه و ماشینی برایم خریده بود و فکر می‌کردم اگر به تصمیمش احترام نگذارم آن را از من می‌گیرد و جلوی دوستانم سرافکنده می‌شم.

ارمغان که اشک‌هایش به آرامی از گوشه چشمانش جاری می‌شد، به یکباره بغضش ترکید و با صدای بلند گفت: یکسال و 3 ماه است با مردی زندگی می‌کنم که جسمش پیش من و روح و ذهنش جای دیگه اس. او اگه می‌خواست به من و زندگی‌مان فکر کنه کار ما بعد از این مدت کوتاه به دادگاه نمی‌کشید. بابک یک خائن است هم به من هم به خودش. او با صداقت وارد زندگیم نشد حتی به آن دختر هم خیانت کرد و او را تمام این مدت منتظر گذاشته تا از من جدا بشه و با هم ازدواج کنند.

بابک گفت: آقای قاضی در طول این 15 ماه خیلی تلاش کردم تا بیتا را فراموش کنم اما نشد.

در همین لحظه ارمغان پس از چند سرفه گلویش را صاف کرد و گفت: آقای قاضی تمومش کنید! من تحمل زندگی کردن با مردی که فکر و ذهنش پیش دختر دیگه‌ای باشد را ندارم!...
+4
رأی دهید
-2

نظر شما چیست؟
جهت درج دیدگاه خود می بایست در سایت عضو شده و لوگین نمایید.