کله شق!

اکنون که پشت میله های بازداشتگاه به سرنوشت شوم خود  فکر می کنم، دیوانه وار به کارهای گذشته‌ام افسوس می خورم. آن قدر کله شق بودم که به حرف هیچ کسی گوش نمی دادم. در واقع چشمانم کور و گوش هایم ناشنوا بود تا جایی که به خاطر یک زن پایم به پرونده جنایی کشیده شد و...

این ها بخشی از اظهارات جوان 26 ساله ای است که به همراه یک زن 38 ساله به اتهام قتل مرد تاجر کشمش و با صدور دستورات ویژه ای از سوی قاضی کاظم میرزایی (قاضی ویژه قتل عمد مشهد) دستگیر شد. این جوان در حالی که بیان می کرد اگر زمان فقط دو سال به عقب بازمی گشت زندگی من به این جا نمی رسید، درباره سرگذشت خود گفت: از دوران کودکی در منطقه کاظم آباد مشهد رشد کردم و تا مقطع راهنمایی به تحصیل ادامه دادم اما به خاطر مشکلات مالی مجبور به ترک تحصیل شدم و از همان دوران نوجوانی به بازار کار راه یافتم. آن زمان در یک کارگاه ریخته گری در بولوار توس به عنوان شاگرد کارگاه مشغول کار شدم و از این راه کسب درآمد می کردم تا این که چند سال بعد برای گذراندن خدمت سربازی به منطقه مرزی در سیستان و بلوچستان رفتم. خلاصه مدت سربازی نیز به پایان رسید و من با راه اندازی کارگاه ریخته گری در مشهد برای خودم کار و کسبی به راه انداختم. اوضاع مالی ام روز به روز بهتر می شد و من با پس اندازهایم منزلی برای خودم ساختم و روزگار خوبی را می گذراندم تا این که حدود سال 94 بازار کارم خراب شد و من به نوعی دچار ورشکستگی مالی شدم. آن جا بود که کارگاه را تعطیل کردم و دوباره به عنوان کارگر در کارگاه دیگران مشغول شدم. در همین سال بود که روزی کنار خیابان دختری را دیدم و با خودروی پیکان کنارش متوقف شدم و از او خواستم سوار شود، اگرچه او ابتدا از سوار شدن به خودرو امتناع می کرد اما من آن قدر سماجت کردم تا این که سوار شد و من شماره تلفنم را به او دادم. چند روز بعد او با من تماس گرفت و این گونه ارتباط من و آن دختر آغاز شد. خلاصه این ارتباط و آشنایی حدود دو سال طول کشید و من تصمیم به ازدواج با او گرفتم ولی خانواده ام که اعتقاد داشتند او یک دختر خیابانی است با این ازدواج مخالفت کردند. با این که آن دختر خیلی به من وابسته شده بود ولی من با او قطع ارتباط کردم و تصمیم گرفتم به خاطر لجبازی با خانواده ام دور ازدواج را خط بکشم. همین کله شقی ها مرا به سوی خلاف سوق داد تا این که سال گذشته به یک مهمانی شبانه در خیابان حرعاملی دعوت شدم. در همین مهمانی مختلط بود که با صاحبخانه ارتباط برقرار کردم، اگرچه آن زن از من بزرگ تر بود ولی این ارتباط نامتعارف چند ماه طول کشید تا این که من با زن 38 ساله دیگری آشنا شدم که از دوستان همان زن صاحبخانه بود. او هوای مرا داشت و کم و کسری هایم را جبران می کرد، من هم با چشمانی بسته عاشق او شده بودم ولی هیچ گاه قصد ازدواج با او را نداشتم. هر بار که آن زن از شهرستان به مشهد می آمد سوئیتی را در هسته مرکزی شهر اجاره می کرد و چند روزی را با هم بودیم. آن قدر در روح و روانم نفوذ کرده بود که حرف هایش را بی چون و چرا می پذیرفتم. به همین دلیل هیچ وقت به نصیحت های پدر ومادرم گوش نمی دادم و تنها خواسته های او را اجرا می کردم. تا این که از من خواست به کاشمر بروم و برای گرفتن طلبش از یک مرد میان سال به او کمک کنم ولی فکر نمی کردم که این ماجرا سرآغاز نقشه شوم یک جنایت است. من در یکی از اتاق های منزل آن زن پنهان شدم و او با ریختن قرص درون نوشیدنی آن مرد را بیهوش کرد، سپس من از مخفیگاه بیرون آمدم و پیکر نیمه جان او را به یک ویلا در بولوار توس مشهد انتقال دادیم و دست ها و پاهایش را با زنجیر بستیم. در نهایت نیز وقتی آن مرد به قتل رسید جسدش را در انتهای توس 91 به آتش کشیدیم تا شناخته نشود و اثری از جنایت باقی نماند...

اکنون که به دره فلاکت و بدبختی سقوط کرده ام آرزو می کنم کاش زمان به عقب بازمی گشت و من دور همه خلافکاری ها، مشروب خوری ها و روابط نامشروع را خط می کشیدم. وقتی پشت میله های بازداشتگاه به کارهای دیوانه وار خودم می اندیشم تازه می فهمم که باید پایم را به اندازه گلیمم دراز می کردم و از همه مهم تر به نصیحت های دلسوزانه خانواده ام گوش می دادم تا این گونه از ترس مرگ به خود نلرزم و زندگی ام به نابودی کشیده نمی شد.
+2
رأی دهید
-2

نظر شما چیست؟
جهت درج دیدگاه خود می بایست در سایت عضو شده و لوگین نمایید.