زوج جوان که به خاطر دخالتهای نا بجای پدر و مادرشان راهی دادگاه خانواده شده بودند با پیشنهاد قاضی از طلاق منصرف شدند.
«لادن» و «مهرداد» 24 ساله بودند و در دانشگاه با هم آشنا شده و عاشقانه یکدیگر را دوست داشتند اما یک سال پس از آغاز زندگی مشترک پدر عروس راهی دادگاه خانواده شد و دادخواست طلاق دخترش را ثبت کرد.
وقتی رو به روی قاضی نشستند حال و هوایشان شبیه آنهایی نبود که برای طلاق آمده بودند. برخلاف زوجهای دیگری که به دادگاه میآمدند از عشق و علاقه حرف میزدند.
«ما هر دو ورودی یک سال دانشگاه بودیم و دروس مشترک زیادی داشتیم. «لادن» با همه دختران دانشگاه فرق داشت. متانت و آرامش خاصی در رفتارش بود. هر چه میگذشت احساسم به او بیشتر میشد. بعد از چند ماه تصمیم ازدواجمان را با خانوادهها مطرح کردیم اما آنها پس از آشنایی با یکدیگر بشدت مخالفت کردند. با این حال ما در تصمیممان مصر بودیم و درمیان همه کشمکشها با برگزاری یک مراسم ساده زیر یک سقف رفتیم. همه چیز عالی بود و من و «لادن» به خاطرعلاقهای که به هم داشتیم بدون توجه به حرف دیگران زندگی میکردیم اما یک اتفاق زندگیمان را نابود کرد...»
«لادن» که تا آن لحظه سکوت کرده بود حرف همسرش را قطع کرد و گفت: «خانوادههای ما سر کوچکترین موضوعی جنجال راه میانداختند. کم کم اوضاع طوری شده بود که در عمل آنها برای زندگی ما تصمیم میگرفتند و ما نیز به احترام آنها سکوت میکردیم. البته کار ما هم اشتباه بود اما چون نمیخواستیم از ما برنجند اعتراضی نمیکردیم و سعی داشتیم عشق و علاقه خودمان را همراه با احترام به آنها حفظ کنیم.»
«مهرداد» که با نگاهی پر افسوس حلقهاش را در دستانش میچرخاند، ادامه داد: «اما شرایط هر روز بدتر میشد و دخالت خانوادهها رابطه ما را نیز تحت تأثیر قرار داد. در این میان «لادن» بیشتر از من تحت تأثیر خانوادهاش قرار میگرفت الان هم ما به خاطر درخواست خانواده «لادن» اینجا هستیم...»
«لادن» با حالت اعتراض گفت: «تو در حضور من به پدرم توهین کردی و انتظار داشتی که من سکوت کنم؟ من و خواهرم تنها امید زندگی پدر و مادرم هستیم اما تو بهخاطر اختلاف با خواهرم، حتی نمیگذاری ما دورهم جمع شویم.»
مرد جوان گفت: «نه اینطور نیست. من با خواهرت مشکلی ندارم اما پدرت مرا مدام با داماد دیگرش مقایسه میکند و باعث دلخوری من میشود. حرف من این است که تو نباید میگذاشتی کار به اینجا برسد. روزی که با قهر به خانه پدرت رفتی حتی لحظهای به آبرویم فکر نکردی.»
«آن روز با حرفهایی که تو زدی، حال پدرم به حدی بد شده بود که اگر همراهش نمیرفتم از ناراحتی دق میکرد. من، زندگیام را دوست دارم و هنوز عاشقت هستم. اما شرایط زندگیمان بحرانی شده و نمیدانم باید چه کار کنم. از یک طرف پدر و مادرم و از یک طرف هم عشق به تو مرا در دو راهی سختی قرار داده است.»
قاضی پرونده که در تمام این لحظات در سکوت، شنونده صحبتهای زن و شوهر جوان بود با اشاره دست آنها را آرام کرد و گفت: «از حرفهایتان مشخص است که هیچ کدام تمایلی به جدایی ندارید. اما باید مشکل تان را با خانوادههایتان حل کنید. من پیشنهاد میکنم جلسه بعد با پدر و مادرتان به دادگاه بیایید تا من با آنها صحبت و در صورت لزوم شما را به مشاور معرفی کنم. بنابراین ادامه این جلسه را به روز دیگری با حضور آنها موکول میکنیم.»