با هر شرم و خجالتی بود بالاخره دستم را بالا بردم و با صدای بلند گفتم: «به نام خدا! من شاهینم، یک معتاد الکلی!» هنوز دستم پایین نیامده بود که صدای تشویق های اعضای جلسه انجمن الکلی های گمنام حیرت زده ام کرد. سر تا پای وجودم داغ شده بود و همه به احترام من برخاسته بودند و صدای تشویق ها قطع نمی شد که ... این ها بخشی از اظهارات تازه واردی به جمع انجمن الکلی های گمنام است. او با بیان این مطلب در تشریح چگونگی ورودش به جمع پاک مانده های اعتیاد و الکل گفت: مدت ها بود که دوستی را در محل کار و دفترش ملاقات می کردم، سخنان او دلنشین بود و به طور غیرمستقیم از جلساتی سخن می گفت که اعضای آن روزگاری در منجلاب اعتیاد به الکل غرق بودند! اگرچه حرف هایش بر دلم می نشست و احساس آرامش می کردم اما باور نمی کردم کسانی به همین راحتی که دوستم می گفت از چنگال این هیولای وحشتناک فرار کرده باشند. بارها قرار گذاشتم تا یک بار مرا با خودش به این جلسات ببرد اما در واقع تمایل زیادی نداشتم. دوستم که حالات مرا درک می کرد همواره با لبخند می گفت: باید از صمیم قلب از خداوند بخواهی تا تو را از شر وسوسه های این شیطان خطرناک نجات دهد و ... بالاخره لطف خدا شامل حالم شد. یک روز صبح مشغول استعمال مواد مخدر بودم تا برای رفتن به سرکار آماده شوم که ناگهان دوستم زنگ منزل مان را به صدا درآورد. ساعت 6 صبح بود که بساط استعمال مواد را نیمه تمام رها کردم و با او همراه شدم. محل قرار سالن ساده ای با موکت های کرم رنگ در یکی از بوستان های مشهد بود. سحرخیزی اعضای جلسه و لبخند و مهربانی آن ها که برای خوشامدگویی همدیگر را در آغوش می کشیدند برایم عجیب بود اما صفا و غرور خاصی داشت. صدای خنده هایشان در فضای صمیمی سالن می پیچید. آن ها با اشاره دوستم مرا نیز با صفا و محبت در آغوش می گرفتند و چنان خوشامد می گفتند که انگار با شخصیت مهمی روبه رو شده اند. ابتدا احساس می کردم چون دوستم یکی از اعضای قدیمی و خوشنام آن جلسه است مرا بیشتر تحویل می گیرند و به قول معروف این همه صمیمیت بی ریا به خاطر پارتی بازی دوستم است اما خیلی زود دریافتم که اعضای انجمن الکلی های گمنام برای همه تازه واردها احترام خاصی قائل هستند. ساعت 6:45 صبح بود که جلسه با خواندن یک دعا رسمیت یافت. همه ساکت و آرام به حرف های جوانی گوش سپردند که خود را یک الکلی و گرداننده جلسه معرفی کرد. ظاهری موقر و خوش لباس داشت به طوری که باورم نمی شد او هم روزی اسیر اعتیاد بوده است. وقتی به اعضای دیگر جلسه نگاه کردم و وضع مرتب آن ها را دیدم ناگهان از خودم خجالت کشیدم. لباس های کهنه و رنگ و رو رفته ای که به تن داشتم و سوراخ بزرگ جوراب هایم آزارم می داد. یک لحظه از استشمام بوی عرق بدنم احساس سرشکستگی کردم و می خواستم خودم را از دید دیگران پنهان کنم ولی انگار همه چشم ها به من خیره شده بود. با نگرانی به دنبال راه گریزی می گشتم تا خود را از این خجالت آزار دهنده رها کنم. هر لحظه بیشتر احساس غریبی و حقارت می کردم تا این که گرداننده جلسه به تازه واردها تبریک گفت و به بیان خاطرات تلخ خودش پرداخت. او گفت: در یک رستوران کار می کردم اما نمی توانستم هزینه های سنگین مواد مخدر را بپردازم به همین دلیل همواره ته مانده غذای مشتریان رستوران را می خوردم و گاهی مدارک شناسایی و حتی کفش و لباس هایم را به خرده فروش مواد مخدر می فروختم تا فقط از خماری وحشتناک نجات یابم و ... درحالی که هرکدام از اعضای جلسه از سوتی های بامزه و خاطرات تلخ شان سخن می گفتند، من نزدیکی عجیبی به آن ها در دلم احساس می کردم. با این حال، هیچ کس نظرات و عقاید دیگران را به چالش نمی کشید و حرفش را قطع نمی کرد. آن ها از سرگذشت خود سخن می گفتند و من هم در افکار خودم به روزهای تباهی می اندیشیدم تا آن جا که الکل و اعتیاد همه زندگی ام را به نابودی کشانده بود. در همین هنگام دوستم به آرامی در کنارم قرار گرفت و گفت: نوبت تازه واردها رسیده است، دستت را بلند کن و خود را شاهین الکلی معرفی کن! با تعجب پرسیدم: چرا؟ او ادامه داد: برای این که دیگر از شر الکل و مواد نجات یابی! با احساس غرور اما خجالت زده در میان تشویق های اعضای جلسه دستم را بالا بردم و فریاد زدم: «من شاهینم، یک الکلی» همه به احترام من ایستاده تشویقم می کردند، بدنم داغ شده بود به طوری که انگار از شدت نشئگی نیازمند یک چای نبات پررنگ بودم. دوستم دستم را گرفت و همه مرا در آغوش می کشیدند و ...